بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

نیازمندی‌ها: شوق و ایده‌ی نوشتن

کاش یه چیزی مثل باشگاه کتابخوانی _که یه تعداد دور هم جمع میشن و کتابی رو میخونن_ بود به اسم باشگاه کتاب نویسی :/

توش بهمون انگیزه و امید و شوق میدادن واسه نوشتن ایده ها و تموم کردن داستانای نیمه کاره. برنامه ی روزانه میدادن و همه با هم هر روز چند عبارت به نوشته شون اضافه میکردن.

همین الان یه نوشته ی نا تموم دارم که خیلی وقته جمله ی جدیدی بهش اضافه نکردم. انگار مغزم خالی میشه وقتی میرم سراغش.

کاش یه دستگاهی بود که خیالپردازی ها و تفکرات ذهنی رو یادداشت میکرد.

زیر عَلَمَت...

در این حیاط بزرگ نشسته‌ام و به پیچ و تاب پرچم مشکی‌رنگ گنبدش نگاه می‌کنم. به محرم‌هایی فکر می‌کنم که از کودکی پشت سر گذاشته‌ام.
بچه که بودم، محرم در فصل سرما بود. یادم می‌آید لباس گرم پوشیدن‌ها و مراسم رفتن‌ها را. آن‌موقع‌ها به مسجد جامع شهرمان می‌رفتیم. سینه‌زنی‌هایش را خوب به یاد دارم؛ سینه‌زن‌ها دو دسته می‌شدند، گاهی با نظم می‌چرخیدند، سینه می‌زدند، و هر یک از دسته‌ها یکی از مصرع‌های بیت نوحه‌ی مداح را بلند و دسته‌جمعی می‌خواند.
ما بچه‌ها، هیجان‌زده از پشت نرده‌های طبقه‌ی بالا، آن‌ها را تماشا می‌کردیم.
چندسالی‌ست که رزق محرم را جای دیگری برایم مقدر کرده‌اند. جایی دیگر، شهری دیگر. و من بابت این، خدا را شکر می‌کنم.
اینجا خیلی با مسجد جامع شهرمان تفاوت دارد؛ سخنرانش، مداحانش، فضایش،
اما امام حسین (علیه‌السلام) همان امام حسین است. با همان لطف و مهر و کَرَم، همان حال و هوای روضه‌ها. با همان اشک‌هایی که برایش ریخته‌می‌شوند. با همان کاروان و همان عباس (علیه‌السلام)، با همان زینب (سلام‌الله علیها) و همان علی‌اکبر (علیه‌‌السلام).
امام حسین (علیه‌السلام) همان امام حسین است. فقط من با گذر زمان او را اندکی بیشتر می‌شناسم، و روضه‌هایش را کمی، فقط کمی بیشتر متوجه می‌شوم؛ و این بیشتر، چیزی خیلی کمتر از یک دانه‌ی گندم است.
من دیگر آن منِ قبلی نیستم؛ من‌ای که کودک بود و صاف و ساده. منِ اکنون، کسی است با خطاهای بسیار و کوله‌بار گناه، که به هیچ‌وجه در پی انداختن این تقصیر به گردن «ممکن‌الخطا بودن» یا هرچیز دیگر نیست. من بَدم، اما همان امام حسینی که همیشه همان بوده و هست، مرا باز هم به روضه‌اش خوانده.

«دیدم همه‌جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته‌ست گنه‌کار نیاید»*

سخنران صحبت می‌کند، روضه‌خوان روضه می‌خواند، مداح مداحی می‌کند؛ این‌ها هر کدام برای خودش عالمی دارد. اما آن زمانی که شعر آخر مجلس خوانده‌می‌شود، برای من یکی از دوست‌داشتنی‌ترین‌های مجلس امام حسین است. وقتی مداح می‌خواند «بر مشامم می‌رسد…» و مردم یک‌صدا و بلند اسم آقا را می‌خوانند: «حُسِـــین».
«حسین»ی که در سراسر فضا طنین‌انداز می‌شود و انگار تبدیل می‌شود به پرچم بزرگ و با شکوهی که پناه می‌شود بالای سرم. با این طنین با جذبه است که چیزی در درونم می‌گوید: اینجاست آن‌جایی که به آن تعلق داری، آن‌جایی که باید باشی…

«زیر علَمَت امن‌ترین جای جهان است».

 

_______________________

*شعر از سید رضا موید
پی‌نوشت ۱: این ایام خیلی التماس دعا دارم.
پی‌نوشت ۲: برای سلامتی آقای حسینی قمی و بقیه عزیزان کرونایی هم دعا کنیم تا ان‌شاءالله زودتر حالشون کاملا خوب بشه.

سوم: بعد از ابر

کتاب بعد از ابر، نوشته ی بابک زمانی.

این کتاب از زبون پسربچه ای به اسم باقر روایت میشه و یه بازه ی زمانی چند ساله رو پوشش میده.

داستان کتاب در مورد نقل مکان خانواده ی پنج نفره ی باقر از «لومار» به «غرق آباد» هست؛ جایی که منزل پدری یونس _پدر باقر_ بوده. حادثه ی اصلی داستان توی غرق آباد رخ میده و اون هم ساخت یه سد روی رودخونه ی «دریارود» هست. ساخت این سد یه سری اتفاقات رو توی داستان رقم میزنه؛ اتفاقاتی که چندان دلخواه به نظر نمیرسن.

توی این کتاب شاهد روایت های باقر از رخدادها و مشکلاتِ گذشته و حال شخصیت های داستان خواهید بود. اما نقطه ی عطف داستان همون ساخت سد هست: متن و حاشیه ش.

بعد از خوندن این کتاب، با شخصی در مورد ساخت سد توی همچین مناطقی، و پیامدهایی که همچین چیزی برای اهالی اون منطقه به دنبال داره، صحبت کردم، و بعدش به این فکر کردم که احتمالا این حاشیه های همچین ساخت و سازی هست که میتونه بعد منفی اصلی حادثه محسوب بشه، نه متن حادثه. حاشیه هایی که لزومی به رخ دادنشون نبود و بدون اونها حال بعضی مردم منطقه ای که داستان توش روایت میشه، بهتر بود. ممکنه کتاب رو بخونید و توی این بحثِ متن و حاشیه خیلی با من موافق نباشید. شاید فکر کنید اصل سد ساختن (که به عنوان متن حادثه ازش اسم بردم) خودش یه معضله. تو این مورد برای نظری که دادم استدلال و طرز تفکری دارم که اینجا مجال بحث نداره (نه اینکه من متخصص همین چیزی باشم و کاملا آگاه و مشرف به چنین قضیه‌ای تو سطح کلان و خرد_بلکه در حد خودم)، اما اگر این کتاب رو خونده‌اید و خواستید در موردش صحبت کنیم، اینجا در خدمتم :)

شاید توصیفی که از کتاب نوشتم گنگ به نظر برسه. راستش نمیخوام چیزی از داستان رو لو بدم؛ به خاطر همینه که توضیح و جزئیات بیشتری ننوشتم. اگر در مورد جزئیات داستان یا توصیفات بیشتر سوال دارید، بازم همینجا در خدمتم!

راستی! این کتاب هم مثل کتاب قبلی که معرفی کردم، پُره از جمله هایی که شاید بخواید زیرشون خط بکشید. یعنی هم سیر داستانی داره، هم چنین جمله هایی. (نمیدونم به همچین نثری چی میگن. یه چیزی شبیه به کلمات قصار! همین حرفایی که اگر روی کتابتون خیلی زیاد حساس نباشید زیرشون خط میکشید! اگر شما میدونید اصطلاح ادبیاتیش چی میشه، خوشحال میشم من رو هم مطلع کنید :] ).

لبخند روی رد کمرنگ بی حوصلگی

امروزم رو خیلی فعال نگذروندم. ذهنم درگیر یه وسواس فکری بود، و عصر دیدم اون طرحی که برای دوخت مانتو داده بودم شبیه تصور ذهنیم نبوده، و نمیدونم چرا متفاوت با تصوراتم توصیفش کرده بودم.

یه عالمه سر و کله زدم با قالب وبلاگ؛ چون حس میکنم پس زمینه ش خیلی خالیه. میخواستم یه حالت سنتی و ایرانی بهش بدم. خیلی موفق نبودم و قیدش رو زدم.

چند دقیقه ای از اتاقم _که چسبیده بودم بهش و ازش بیرون نمیرفتم_ خارج شدم و به این فکر کردم چرا حال و هوا اینجوریه؟ و یه دفعه دیدم «عصر جمعه ست».

نمیدونم چند درصد این حال رو میتونم بندازم گردن عصر جمعه و چقدرش رو خودم گردن بگیرم، اما شدیدا دلم میخواد تو موقعیت دیگه ای باشم که میتونم تصورش کنم اما اصلا امکانش بودن توی اون موقعیت رو ندارم! این یکی رو هم نمیدونم چقدرش رو میتونم بندازم گردن کرونا و چقدرش رو بندازم گردن سایر شرایط.

میخوام وقتی از اتاق رفتم بیرون، این فضا رو فراموش کنم و حال و هوام رو شاد؛ چون چند روزه توی دفتر بولت ژورنالم، به عنوان یه هدف کوچیک اما مهم نوشتم: «بیشتر خندیدن»  :)

 

امیدوارم خوندن این چند سطر، شما رو بی حوصله نکرده باشه، و امیدوارم اگر شما هم بی حوصله بودید، بتونید بخندید و بیشتر بخندید، خنده ای که شما رو دوباره به جریان زندگی _چه سخت باشه و چه آسون_ برگردونه.

به من مربوط نیست

ظرف شیشه‌ای رو کمی خم می‌کنم تا مکعب‌های کوچیک قند سرازیر بشن توی قندون، و به جملاتی فکر می‌کنم که دقایقی قبل از زبون کسی شنیدم.

 

شاید دیده‌باشید افرادی رو که وارد موضوعاتی میشن که بهشون مربوط نیست.

«شاید» رو برای این میگم که امیدوارم تعدادشون انقدر زیاد نباشه که هر کدوم از شمایی که این متن رو میخونید همچین آدمی رو دیده باشید! امیدوارم جمله‌ی «حتما دیدید افرادی رو که...» صادق نباشه.

وقتی نتایج کنکور رو اعلام کردن، یکی از مخاطبینم کلیپی رو استوری کرد که توش حرفایی زده میشد مثل «لطفا رتبه‌ی کنکوری‌ها رو نپرسید، اونا اگر بخوان، خودشون رتبه‌شون رو به شما میگن» و از این قبیل. کلیپ رو نگاه کردم و فکر کردم واقعا راست میگه. رتبه‌ی کسی به من مربوط نیست. دونستنِ رتبه‌ی کسی که منِ نوعی شاید فقط یک بار دیدمش دردی از من دوا نمی‌کنه!

اما کاش این سوالات نامربوط فقط دردی رو دوا نمیکرد. این دخالت‌ها گاهی دردی هم اضافه می‌کنن.

اندر احوالات کتاب‌خوانی: جدال چشم و ذهن

به صفحه‌ی آخر کتاب که می‌رسم، نگاهم بازیگوش می‌شود. مدام تقلا می‌کند تا به خطوط آخر برسد و بفهمد نویسنده در واپسین لحظات داستان چه گزاره‌ای را آویزه‌ی ذهن منِ خواننده خواهد کرد. در برابر این تقلا، مقاومت می‌کنم؛ نمیخواهم از قبل بدانم در آخرین کلمات چه اتفاقی خواهد افتاد. از طرفی، شاید نویسنده یک شوک را برای انتهای قصه آماده کرده باشد! دوست دارم سر جای خودش شوکه شوم، نه زودتر!

اما هرچه چشمانم پی آخرین خطوط می‌دوند، ذهنم جایی بین واژه‌های میانه‌ی صفحه گیر می‌کند. یک جمله را بارها و بارها می‌خوانم تا متوجه شوم منظورش چه بوده. انگار برای مهار کردن عجله‌ی چشمانم، افسار آن را با میخِ ذهنم به جایی در میانه‌ی صفحه محکم می‌بندند. شاید به قول یونس در ارتداد، «...عجله ما را عقب می‌اندازد نه جلو».

در تقلای بین ذهن و چشم، بالاخره خودم را به آخرین واژه‌ها می‌رسانم.

حس آخرین جمله، میتواند ظرفیت جبران تلاشم برای پیش از موعد نخواندنش را داشته‌باشد...

 

_________


پی‌نوشت ۱: یونس شخصیت اصلی رمان ارتداد، اثر وحید یامین‌پوره. قبلا اینجا معرفیش کردم.

پی‌نوشت ۲: این مدت دو تا کتاب خوندم که معرفی‌شون در راهه، ان‌شاءالله :)

روزگار

بهترین روزگار و بدترین روزگار بود. دوران خرد و روزهای بی‌خردی، بهار امید و ‌زمستان ناامیدی. پیش روی‌مان همه چیز بود و هیچ چیز نبود، همه به سوی بهشت می‌رفتیم و همه از آن دور می‌شدیم.

 

 

جملات ابتدایی کتاب «داستان دو شهر» چقدر شبیه تصور من از این روزها و این دورانه :)

 

 

_________

پی‌نوشت: عنوان «روزگار»؛ اسم اولین بخش از کتاب داستان دو شهر، نوشته‌ی چارلز دیکنز

به عشق علی (علیه السلام)

روز عید دلم میخواست یه کاری کنم؛ کاری که خودم مستقیما توش دخیل باشم. دلم نمیخواست بذارم روز عید همین شکلی تموم شه و من فقط تو خونه مونده باشم و غیر از تبریک لفظی و اینترنتی به بقیه، کار دیگه ای نکرده باشم!

یه دفعه ایده‌ش به ذهنم رسید. ایده ی خرید گل و هدیه کردنش.

بابا از خونه رفت بیرون و از یه گل‌فروشی، یه تعداد گل رز با رنگای متفاوت خرید. بعد هم برگشت و گلها رو تحویل ما داد و من همراه مامان و داداش، ماسک هامونو زدیم و سوار ماشین شدیم تا بریم در خونه ی خانواده و بهشون عیدی بدیم؛ هر خونواده، یه شاخه گل.

شهر زادگاهم شهر خیلی بزرگی نیست و میشد توی دو ساعت کل گلها رو پخش کرد.

از عمه ی بزرگم که خونشون نزدیک ماست شروع کردیم. شاخه ی گل رو که بهش دادم خیلی خیلی خوشحال شد و یه عالمه تشکر کرد.

بعد از اون رفتیم در خونه ی عزیز دیگه ای که چند روزی بود بخاطر یه اتفاق، همدیگه رو ندیده بودیم و غیر از همون صبح عید تماسی بینمون رد و بدل نشده بود. عید رو که تبریک گفتم و شاخه ی گل رو دادم، من رو بغل کرد و یه دفعه گریه ش گرفت...

زنگ خونه ی دختر عمم رو که زدیم، دخترش در رو باز کرد. گل رو بهش دادم و بعد از تبریک و تشکر، خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد دختر عمم باهام تماس گرفت و گفت داشته خونه رو جارو میکشیده و متوجه نشده بوده که ما رفتیم در خونشون. عذرخواهی کرد و بعدش گفت خیلی از این عیدی خوشش اومده. به قول خودش، «کلی روحش شاد شده»! :))

از قضا، خونه ی یکی از دوستای صمیمی دوران راهنماییم، توی همین کوچه بود. که همون روز عید هم، عروسیش بود :) وقتی وارد کوچه شدیم برادر دوستم رو دیدم که داشت توی فضای سبز نزدیک خونشون بازی میکرد. تصمیم گرفتم یه شاخه گل هم به اونا بدم. بعد از خونه ی دختر عمه، یه شاخه دیگه برداشتم و راه افتادم سمت فضای سبز، که همون لحظه مادر دوستم از در خونه بیرون اومد. منم فرصت رو غنیمت شمردم و گل رو دادم به مادرش. هم عید رو تبریک گفتم، هم عروسی دخترش رو. آرزوی خوشبختی کردم برای دوستم؛ دوستی که دیروز بهم پیام داد و با هیجان و شادی گفت چقدر خوشحال شده بوده :)

خونه ی بعدی خونه ی زوج جوون خونواده بود که ده روز بود دوباره پدر و مادر شده بودن :) به افتخار امیرعلیِ تازه به دنیا اومده‌شون، به جای یکی، دو تا شاخه گل برداشتیم و زنگ خونه رو زدیم. استقبالشون خیلی حال خوب کن بود! از پله های خونه که بالا رفتیم، دم در وایساده بودن، به همراه کوچولوی ده روزه شون که قبل از اون فقط تونسته بودیم عکساشو ببینیم. مادرشون هم اونجا بود و شاخه گل اونا رو هم همونجا تقدیمشون کردیم.

 

بخوام همه رو توضیح بدم، این متن خیلی طولانی میشه.

در خونه ی خیلی ها رفتیم و شاخه گل عیدی رو بهشون هدیه کردیم، و چقدر خوشحال شدن. به قول مامانم، ذوق رو میشد تو چشماشون دید.

بعضی هاشون بعدا باز هم توی گروه خانوادگی نوشتن که این شاخه گلا خیلی حالشون رو خوب کرده. مامان امیرعلی هم بعد از یه عالمه تشکر و ذوق گفت «سال دیگه هم سوپرایزمون کنین! من از الان دارم بهش فکر میکنم» و من فکر کردم حتما ان‌شاءالله، چرا که نه؟ کاش توفیق بشه بازم برای حضرت امیر این از این کارا کنیم :)

اما فقط اونا نبودن که شاد می‌شدن. خود ما هم از اینکه تونسته بودیم یه کاری انجام بدیم، شاد بودیم. از اینکه خانواده رو شاد کرده بودیم، شاد بودیم. از اینکه یه صله رحم خیلی کوتاه مدت با رعایت پروتکلها انجام داده بودیم، شاد بودیم!

و اینها همه به عنایت خدا و به برکت حضرت علی بود :)

 

عیدتون پساپس مبارک!

قطعی یک سیم، نه پریدن فیوز!

ای کسانی‌که می‌توانید حرف بزنید!

خوش به حالتان :)

 

_____________

پی‌نوشت ۱: نهایت چیزی که بروز دادنش یکم اتصالی داره ولی فیوزمو نمی‌پرونه!

پی‌نوشت ۲: قیمه‌ها رو ریختم تو ماستا؛ برق و متعلقاتش رو ریختم تو پستا!

پی‌نوشت ۳: پی‌نوشتا از متن اصلی بیشترن =]

بالاخره

لیست اهداف سال هزار و چهارصدَم رو دیروز نوشتم.

آره! دیروز که بیست و نهمین روز از چهارمین ماه سال بود و احتمالا من باید به اهداف فصلی بهارم رسیده بودم و یک ماه هم از پیش بردن اهداف تابستونم میگذشت؛ ولی تازه دیروز لیست اهداف سالانه‌م رو نوشتم. اما به خودم نمیگم «واقعا که! یکم دیگه صبر میکردی» و «خسته نباشی» و «زحمت کشیدی» و این حرفا! با توجه به شناختی که از خودم دارم عوضش فکر کردم «ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ست بهارزاد»، و خوشحال شدم که بالاخــره صفحه‌ی اهداف دفتر بولت ژورنالم پر شد.

خب دیروز عرفه بود و شاید بشه دیروز و یا امروز رو، به نوعی آغاز سال جدید و یه شروع تازه در نظر گرفت :)

دعا کنید موفق بشم توی باقی نگذاشتن این اهداف روی کاغذ؛ چون میترسم همون چیزی که باعث شد (رسما) هدف‌دار شدنم تا آخر تیر به تعویق بیفته، عملی شدنشون رو هم به تعویق بندازه.

 

____________

پی‌نوشت: داشتم فکر می‌کردم کنار لیست معرفی کتاب، یه لیست معرفی فیلم هم تو وبلاگ بذارم :/

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹
Designed By Erfan Powered by Bayan