بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

کمک!

خواستم ابروشو درست کنم زدم چشمشم کور کردم :/

 

امروز داشتم فکر میکردم مطلب بعدی که میذارم تو وبلاگ چی باشه؛ معرفی کتابی که تازه تموم کردم، یا چیزی که تو قسمت نورگیر خونه پیدا کردم، یا نتیجه‌ای که چند وقت پیش بهش رسیدم؟...

ولی الان هیچ کدوم از اینا رو ننوشتم و اومدم بگم که؛ وقتی داشتم تلاش میکردم فونت رو عوض کنم زدم یه جای  دیگه‌ی وبلاگ رو ترکوندم😑 اون مربعایی که تو قسمتای مختلف وبلاگ اومده رو می‌بینید؟!

 

از کی و کجا کمک بگیرم که درست شه؟!

خرده ریزه های شادی

میشه گفت یه مدت طولانیه که دچار روزمرگی و صرفا سپری کردن روزهام شدم.

تازگیا کشف کردم حتی یه سری کارهای کوچیک و ساده هم _که ازشون غافل بودم_ منو خوشحال میکنن :)

کارای نه چندان بزرگ اما جذاب هم همینطور.

زین پس (!) میخوام یه تعداد از این فعالیت های ریز رو وارد زندگیم کنم و ببینم تاثیرش چقدره و چطوری؟

مثلا یکی از این موارد، پیام دادن به دوستانی هست که مدتهاست صرفا جزو مخاطبام هستن و تازگیا هیج خبری ازشون ندارم.

(البته باید سعی کنم زود به زود جواب پیام هام رو ببینم. چند وقته که به دو سه دلیل، که مهمترینش شلوغی واتس اپ _بخاطر مجازی شدن درس_ هست، جواب پیام هر کسی رو باید با یه عذرخواهی شروع کنم چون دو سه روز با تاخیر بهش جواب دادم :/)

 

شما پیشنهادی برای همین کارای کوچیکِ روحیه شاد کن دارید؟

:)

اول: عقل و احساس

هشت روز تو دنیای خلق شده توسط جین آستین سرک کشیدم و داستان زندگی خانواده هایی از سالها پیش رو خوندم تا بالاخره این کتاب هم تموم شد.

عقل و احساس؛ داستان بخشی از زندگی خانواده دشوود و دوستان و اطرافیانشون. داستانی که بیشتر حول محور الینور و ماریان، دو تا خواهر توی رمان میگذره.

رمانهای قبلی جین آستین رو تو فاصله های زمانی متفاوت خوندم اما بر اساس چیزی که ازشون تو ذهنمه، با این آخرین کتابی که ازش خوندم مقایسه میکنم.

داستان مثل رمانهای ترغیب و اما (و شاید دوتا رمان دیگه از همین نویسنده که خوندم) آروم، و اصطلاحا آهسته و پیوسته پیش میره! گاهی اوقات دوست داشتم داستان سریعتر پیش بره تا زودتر به ماجراهای اصلی تر برسم اما صبر خرج کردم و همراه قلم نویسنده شدم.

از یه جایی به بعد توی داستان تعلیقی به وجود اومد که واقعا کنجکاوم کرد بفهمم سرنوشت شخصیتهای داستان نهایتا چی میشه؟ اما سیر داستان صبر طلب میکرد! مقاومت کردم و سعی کردم نذارم چشمم روی صفحات آخر بیفته تا نکنه اتفاقی آخر داستان برام لو بره. از قضا، صفحات آخر کتاب، فارسی و انگلیسی تمام اسم ها نوشته شده بود و من برای اینکه تلفظ درست اسامی رو بخونم، هی به اون صفحات رجوع میکردم و همش چشم هامو کنار میکشیدم تا به صفحه های آخر کتاب نیفتن.

راستش این لو رفتنی که ازش فرار میکردم و نهایتا هم توی این فرار موفق شدم، موقع خوندن کتاب «اما» از همین نویسنده برام اتفاق افتاد. وسطای کتاب بودم که سرک کشیدم به حدود صد و خورده ای صفحه جلوتر، که اتفاقا اون صفحات، یه بخش حساس از داستان بود و دیدم اتفاقی که اصلا فکرشو نمیکردم، توی داستان افتاده! و خیلی شیک ته رمان رو واسه خودم اسپویل کردم!

اون شد تجربه ای واسه این یکی رمان، تا در برابر حس کنجکاویم مقاومت کنم!

همونطور که از اسم رمان بر میاد، شما توی این کتاب با دو رفتار احساساتی و عقلانی مواجه میشید که در کنار هم قرار میگیرن. کنش و واکنش افراد دارای این رفتارها، و نحوه ی برخورد دیگران با اونها رو میبینید، و میتونید یه قضاوت نسبی در مورد این دو رفتار داشته باشید.

 

این کتاب برام چیزای جالبی داشت (و اگر اشتباه نکنم توی بعضی کتب دیگه ی همین نویسنده هم وجود داشت)؛ مثلا مسافرت رفتن شخصیت های رمان به مدت طولانی، یا چاپ شدن خبر ازدواج توی روزنامه!

 

 

یه سوال: غیر از شش تا رمانی که نشر نی از جین آستین منتشر کرده، شما کتاب دیگه ای ازش میشناسید؟

 

 

 

اتمام رمان به وقت 14 خرداد 1400

مرفه بی‌درد؛ عبارت مضحک

می‌گفت دلم می‌خواد می‌تونستم همه‌چی رو ول کنم، برم تو یه روستا، تو یه خونه کوچیک، با یه غذای ساده‌ی بخور و نمیر. نه زمین داشته باشم نه باغ و نه هیچی.

مرفه بی‌درد از اولش هم عبارت اشتباهی بود!

ما آدما داریم با هم چیکار می‌کنیم؟ سهم ما از این زمین‌ها فقط در حد طول و عرض و ارتفاعی هست که توش دفنمون کنن! روا نیست بخاطرش بقیه رو آزار بدیم.

همه مشکل دارن، اما درد اینجاست که بعضی مشکلات رو خود آدم‌ها واسه بقیه درست می‌کنن!

دنیا با صداقت و رو راستی و مهر، خیلی قشنگتر، با صفاتر و آرومتر از اینی هست که ساختیم. چی میشه که بعضی‌ها انقدر شمر میشن؟!

مواظب باشیم بلایی سر آدمای صاف و ساده‌ی اطرافمون نیاریم. با رفتارهای بی رحمانه، اونا یا بارها و بارها میشکنن، یا آینه‌ی وجودشون کدر و سخت و بی‌اعتماد میشه.

روزهای رنگی

اول سال، برای یکی از صفحات دفتر بولت ژورنال یه ایده دیدم که به نظرم جالب اومد. من هم توی صفحه‌ی چهارم دفترم کشیدمش.

دو تا خط متقاطع، که قراره یکیش واسه ماه‌ها باشه و یکیش برای روزها. مربع‌های بین این دوتا خط هم دونه دونه کنار هم کل سال رو پوشش میدن.

یه راهنما هم کنارش قرار میگیره برای هر حس و حالی. اینکه وقتی حالت این شکلیه، مربع اون روز رو این رنگی کن!

مثلا من به انتخاب خودم، روزای عادی رو نقره‌ای میکنم، روزهای شاد و پر انرژی رو، نارنجی. و به مربعِ روزهایی که توی اونها ناراحت بودم، بنفش می‌کشم.

اول به این دلیل این ایده رو اجرا کردم که هر چند وقت یه بار، و مخصوصا آخر سال، میشد فهمید حال خودت و دلت تو این سیصد و شصت و پنج روز چه جوری بوده؟ اکثر روزها رو با چه حالی گذروندی؟ چه حال و هیجانی واسه‌ت کمیاب‌تر بوده؟

 

اما کم کم با رنگی شدن چهل و یا پنجاه مربع، با جرقه‌هایی که خودشون رو از بین رنگ‌ها و مربع‌ها نشون میدادن به دید تازه‌ای رسیدم، و شاید (و امیدوارم) این جرقه‌ها باز هم تا مدتها زده بشن :)

برای افروز

بیشتر از هفت سال قبل توی کلاس نقاشی یکی از آشناها شرکت کردم.

هفته‌ای یکبار، توی خونه‌ی خودشون.

چند نفر دیگه هم، همزمان با من توی اتاق معلم جوونِ نقاشی می‌نشستن و خانم معلم یکی یکی سراغ شاگردا می‌رفت و بهشون یاد می‌داد چیکار کنن.

اونجا دختری رو دیدم، یه سال کوچیکتر از خودم، که توی برخوردای اول برام فقط در حد یه همکلاسی کلاس نقاشی بود و بس. یه دختر مودب، که ظاهرش کمی با من متفاوت بود.

افروز.

بریده‌ی اول از کتاب «پس از بیست سال»

در تمام سال‌هایی که این‌چنین خود را حفظ کرده، به خوبی آموخته‌بود چگونه از هر تهدید برای خود نردبانی از فرصت بسازد. هیچ‌گاه با دگرگونی‌های روزگار غافل‌گیر نمیشد چرا که استعداد شگرفی در وفق دادن خود با شرایط تازه داشت. و چون با همه‌ی منتفذان و قدرتمندان رابطه و معامله برقرار کرده‌بود، به هیچ‌کس جز خلیفه که از آن گریزی نداشت، وابستگی نشان نمی‌داد. و این شعار همیشگی‌اش بود که «با همه متحد باش تا به هیچ‌کس وابسته نباشی.»

اما این‌بار با گذشته‌ها فرق داشت، چرا که مردی به قدرت رسیده‌بود که در هیچ‌کدام از چهارچوب‌های او نمی‌گنجید و با تمام سیاستمداران و حاکمانی که در عمرش دیده‌بود، تفاوت می‌کرد.

کنار کشیدن

امروز هر چی به صفحه موبایل یا لپ تاپ نگاه میکنم سرم گیج میره. نتیجه‌ی چند روز کنج عزلت گرفتنمه که میدونم تبعات جسمی و روحی برام داشته! اما به یه نتیجه‌ی مهم رسیدم. این به نتیجه رسیدن هم یه دفعه‌ای اتفاق نیفتاده، بلکه با چند بار رخ دادن تو زمان‌های متفاوت داره تثبیت میشه.
چرا همون اول به نتیجه نرسیدم؟ شاید چون فهمیدنش انقدر ثقیل بوده که باید مثل یه تابلو چندین بار میخورده تو صورتم تا باورش کنم، یا چون من از اونام که گاهی باید از یه سوراخ چند بار گزیده بشم تا باور کنم خطر داشته برام!

 

وقتی کلمات رو میشنویم، یه معنی و شایدم تصویر ازشون تو ذهنمون تداعی میشه، تا بفهمیم اون کلمه‌ها رو.

صدای دریل

پیشاپیش اعلام میکنم این متن پایان ندارد!

 

 

 

«تازه نقطه ى متن قبلى را گذاشته ایم که استاد از پشت میز بیرون مى آیند و روى سکو، جلوى ما مى ایستند.
_سْــــ... ، بچه ها گوش کنین..

گیجی موقتی

گاهی اوقات فکر میکنم چقدر همه چیز ساده است؛ ساده اتفاق میفته، ساده وجود داره، ساده از بین میره.

اما یه "گاهی اوقات" دیگه ای هم وجود داره دقیقا برعکس اون یکی. که میگه دنیا چقدر پیچیده‌ست، یا حداقل پیچیده شده. چقدر موضوعات، حوادث، افراد و سبک تفکرشون متنوع و زیاد و در هم پیچیده شده.

دوگانگی سادگی_پیچیدگی

برای شما اتفاق نیفتاده؟frown

حالا بالاخره ساده‌ست یا پیچیده؟indecision

.

.

.

بعد چهارماه هنر کردم این چند خط رو هم نوشتم! 

 

موفق نشدم فونت رو عوض کنم، فعلا با مهربونی بخونیدlaugh

 

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan