بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

برای افروز

بیشتر از هفت سال قبل توی کلاس نقاشی یکی از آشناها شرکت کردم.

هفته‌ای یکبار، توی خونه‌ی خودشون.

چند نفر دیگه هم، همزمان با من توی اتاق معلم جوونِ نقاشی می‌نشستن و خانم معلم یکی یکی سراغ شاگردا می‌رفت و بهشون یاد می‌داد چیکار کنن.

اونجا دختری رو دیدم، یه سال کوچیکتر از خودم، که توی برخوردای اول برام فقط در حد یه همکلاسی کلاس نقاشی بود و بس. یه دختر مودب، که ظاهرش کمی با من متفاوت بود.

افروز.

بریده‌ی اول از کتاب «پس از بیست سال»

در تمام سال‌هایی که این‌چنین خود را حفظ کرده، به خوبی آموخته‌بود چگونه از هر تهدید برای خود نردبانی از فرصت بسازد. هیچ‌گاه با دگرگونی‌های روزگار غافل‌گیر نمیشد چرا که استعداد شگرفی در وفق دادن خود با شرایط تازه داشت. و چون با همه‌ی منتفذان و قدرتمندان رابطه و معامله برقرار کرده‌بود، به هیچ‌کس جز خلیفه که از آن گریزی نداشت، وابستگی نشان نمی‌داد. و این شعار همیشگی‌اش بود که «با همه متحد باش تا به هیچ‌کس وابسته نباشی.»

اما این‌بار با گذشته‌ها فرق داشت، چرا که مردی به قدرت رسیده‌بود که در هیچ‌کدام از چهارچوب‌های او نمی‌گنجید و با تمام سیاستمداران و حاکمانی که در عمرش دیده‌بود، تفاوت می‌کرد.

کنار کشیدن

امروز هر چی به صفحه موبایل یا لپ تاپ نگاه میکنم سرم گیج میره. نتیجه‌ی چند روز کنج عزلت گرفتنمه که میدونم تبعات جسمی و روحی برام داشته! اما به یه نتیجه‌ی مهم رسیدم. این به نتیجه رسیدن هم یه دفعه‌ای اتفاق نیفتاده، بلکه با چند بار رخ دادن تو زمان‌های متفاوت داره تثبیت میشه.
چرا همون اول به نتیجه نرسیدم؟ شاید چون فهمیدنش انقدر ثقیل بوده که باید مثل یه تابلو چندین بار میخورده تو صورتم تا باورش کنم، یا چون من از اونام که گاهی باید از یه سوراخ چند بار گزیده بشم تا باور کنم خطر داشته برام!

 

وقتی کلمات رو میشنویم، یه معنی و شایدم تصویر ازشون تو ذهنمون تداعی میشه، تا بفهمیم اون کلمه‌ها رو.

صدای دریل

پیشاپیش اعلام میکنم این متن پایان ندارد!

 

 

 

«تازه نقطه ى متن قبلى را گذاشته ایم که استاد از پشت میز بیرون مى آیند و روى سکو، جلوى ما مى ایستند.
_سْــــ... ، بچه ها گوش کنین..

گیجی موقتی

گاهی اوقات فکر میکنم چقدر همه چیز ساده است؛ ساده اتفاق میفته، ساده وجود داره، ساده از بین میره.

اما یه "گاهی اوقات" دیگه ای هم وجود داره دقیقا برعکس اون یکی. که میگه دنیا چقدر پیچیده‌ست، یا حداقل پیچیده شده. چقدر موضوعات، حوادث، افراد و سبک تفکرشون متنوع و زیاد و در هم پیچیده شده.

دوگانگی سادگی_پیچیدگی

برای شما اتفاق نیفتاده؟frown

حالا بالاخره ساده‌ست یا پیچیده؟indecision

.

.

.

بعد چهارماه هنر کردم این چند خط رو هم نوشتم! 

 

موفق نشدم فونت رو عوض کنم، فعلا با مهربونی بخونیدlaugh

 

توهمات و تصورات نصفه‌شبی!

ساعت چهار و نیم صبحه و من هنوز بیدارم! نیم ساعت پیش اینترنت شبانه‌م رو روشن، و سه قسمت از سریالی که نگاه میکنم رو دانلود کردم.

الان اما یه فکر دیگه تو ذهنمه، کاملا متفاوت با کاری که داشتم میکردم.

به طرز شاید افسردگی برانگیزاننده‌ای دوباره به ذهنم رسیده که بعد از کرونا چه خواهد شد؟!

اینکه میگم دوباره، برای اینه که قبلا هم بارها بهش فکر کردم.

استرس!

باید همین اول اعتراف کنم که من از اون آدمام که بعضی چیزا خیی ذهنمو به خودشون درگیر میکنن.

اختلال ذهنی ندارم( یعنی امیدوارم نداشته باشمlaugh) اما یه سری اتفاقات به روش های مختلف توی ذهنم قدم رو میرن.

بسم الله

با مغزی که اکثر اوقات سر ریز است چه باید کرد؟!

و بیشتر از آن، با مغز سر ریزی که دلش میخواهد مخاطب خودش را داشته باشد؟

جایی از مزایای داشتن وبلاگ شخصی خواندم و وبلاگ دوست عزیزی را دیدم و حدس زدم این همان چیزی است که مدتها دنبالش بوده ام.

حرفهایم را اینجا میزنم، باشد که رستگار شوم!

laugh

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹
Designed By Erfan Powered by Bayan