بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

زیر عَلَمَت...

در این حیاط بزرگ نشسته‌ام و به پیچ و تاب پرچم مشکی‌رنگ گنبدش نگاه می‌کنم. به محرم‌هایی فکر می‌کنم که از کودکی پشت سر گذاشته‌ام.
بچه که بودم، محرم در فصل سرما بود. یادم می‌آید لباس گرم پوشیدن‌ها و مراسم رفتن‌ها را. آن‌موقع‌ها به مسجد جامع شهرمان می‌رفتیم. سینه‌زنی‌هایش را خوب به یاد دارم؛ سینه‌زن‌ها دو دسته می‌شدند، گاهی با نظم می‌چرخیدند، سینه می‌زدند، و هر یک از دسته‌ها یکی از مصرع‌های بیت نوحه‌ی مداح را بلند و دسته‌جمعی می‌خواند.
ما بچه‌ها، هیجان‌زده از پشت نرده‌های طبقه‌ی بالا، آن‌ها را تماشا می‌کردیم.
چندسالی‌ست که رزق محرم را جای دیگری برایم مقدر کرده‌اند. جایی دیگر، شهری دیگر. و من بابت این، خدا را شکر می‌کنم.
اینجا خیلی با مسجد جامع شهرمان تفاوت دارد؛ سخنرانش، مداحانش، فضایش،
اما امام حسین (علیه‌السلام) همان امام حسین است. با همان لطف و مهر و کَرَم، همان حال و هوای روضه‌ها. با همان اشک‌هایی که برایش ریخته‌می‌شوند. با همان کاروان و همان عباس (علیه‌السلام)، با همان زینب (سلام‌الله علیها) و همان علی‌اکبر (علیه‌‌السلام).
امام حسین (علیه‌السلام) همان امام حسین است. فقط من با گذر زمان او را اندکی بیشتر می‌شناسم، و روضه‌هایش را کمی، فقط کمی بیشتر متوجه می‌شوم؛ و این بیشتر، چیزی خیلی کمتر از یک دانه‌ی گندم است.
من دیگر آن منِ قبلی نیستم؛ من‌ای که کودک بود و صاف و ساده. منِ اکنون، کسی است با خطاهای بسیار و کوله‌بار گناه، که به هیچ‌وجه در پی انداختن این تقصیر به گردن «ممکن‌الخطا بودن» یا هرچیز دیگر نیست. من بَدم، اما همان امام حسینی که همیشه همان بوده و هست، مرا باز هم به روضه‌اش خوانده.

«دیدم همه‌جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته‌ست گنه‌کار نیاید»*

سخنران صحبت می‌کند، روضه‌خوان روضه می‌خواند، مداح مداحی می‌کند؛ این‌ها هر کدام برای خودش عالمی دارد. اما آن زمانی که شعر آخر مجلس خوانده‌می‌شود، برای من یکی از دوست‌داشتنی‌ترین‌های مجلس امام حسین است. وقتی مداح می‌خواند «بر مشامم می‌رسد…» و مردم یک‌صدا و بلند اسم آقا را می‌خوانند: «حُسِـــین».
«حسین»ی که در سراسر فضا طنین‌انداز می‌شود و انگار تبدیل می‌شود به پرچم بزرگ و با شکوهی که پناه می‌شود بالای سرم. با این طنین با جذبه است که چیزی در درونم می‌گوید: اینجاست آن‌جایی که به آن تعلق داری، آن‌جایی که باید باشی…

«زیر علَمَت امن‌ترین جای جهان است».

 

_______________________

*شعر از سید رضا موید
پی‌نوشت ۱: این ایام خیلی التماس دعا دارم.
پی‌نوشت ۲: برای سلامتی آقای حسینی قمی و بقیه عزیزان کرونایی هم دعا کنیم تا ان‌شاءالله زودتر حالشون کاملا خوب بشه.

:)

چقدر قشنگ نوشته بودی😊💕👌🏻🌷

 

ان شاءالله که سلامتی همه بیماران :)

 

سلامت باشی ؛)🌸
ممنون از شما که خوندی 🌹🙏🏻
ان‌شاءالله :)

راستییی قالب چه قشنگ شده 👌🏻😃

چشمات قشنگ میبینه😀😉تشکر🌸
بالاخره دیروز موفق شدم عوضش کنم، یه دونه کتیبه هم بزنم اون بالا که هی حس خوب بده ؛))

😊 

موفقیتت رو تبریک میگم :)

 

اره کتیبه زدن سر در وبلاگ حس میکنه ادم وبلاگشو به تکیه تبدیل کرده حال خوبی داره ^-^

ممنونم😊😁
آره اصلا کتیبه زدن بالای فضایی که مدیریتش با خودت بوده حس مشارکت و سهیم بودن تو این روضه‌ها رو میده ؛)
تو خونه‌مون هم کتیبه‌ی محتشم زدیم، بابام میگفتن حتی در حد زدن یه پونز هم مشارکت داشته باشید توی این نصب کتیبه، خوبه :)

:)

اره دقیقا حال ادم خوب میشه هرچند کوچیک ولی خودش بازم یه کارریه دیگه :))

 

ان شاءالله سال های بعد مشارکت بالایی رو تجربه کنی توی محرم :)

؛) آره واقعا
چه دعای خوبی =) ممنون🌸 و همچنین :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan