حتما؛ این کتاب رو برای محرم گذاشتهبودم. کتاب کمحجمی که دیروز و امروز کمی من رو به سمت حال و هوای علیاکبریِ امام حسین (علیهالسلام) برد.
همونطور که از اسم کتاب بر میاد، توی بخشهایی از این کتاب شاهد محبت بین این پدر و پسر خواهید بود.
داستان کتاب از زبان اسب حضرت علیاکبر (علیهالسلام) و برای لیلا، مادر حضرت علیاکبر، روایت میشه. اسبی که در عاشورا مرکب بوده برای جوون رشید امام حسین.
کتاب، با نویسندگی سید مهدی شجاعی، توی ده بخش تحت عنوان «مجلس» پیش میره و کل این ده مجلس، چیزی حدود هفتاد صفحه برای کتاب حجم میسازه.
محور اصلی داستان، روز عاشوراست؛ اما گاهی گریزهایی هم به بعضی زمانهای دیگه زده میشه.
بخشی از صفحهی ۶۹ این کتاب، کاش بتونه روضهای توی این وبلاگ باشه، برای شب هشتم محرم...
با بزرگها راحتتر میشد کنار آمد تا بچهها. رقیه، این دختر بچه سه، چهار ساله، بیچاره کرد مرا! گریهای میکرد، ضجهای میزد، زبانی میریخت که بیا و ببین. دور من چرخ میخورد، لب برمیچید، بغض میکرد، اشک میریخت، آرام میشد و دوباره شروع میکرد:
_ کجایی علی جان! کجایی برادرمان! کجایی چراغ خانهمان! کجایی روشنایی چشممان! کجایی امید زنده ماندنمان؟! کجاست آغوش مهربانی تو؟ کجاست چشم های خندان تو؟! کجاست دستهایی که مرا بغل میکرد و به هوا میانداخت؟ کجاست آن انگشتهایی که دو دست مرا به خود قلاب میکرد؟ کجاست آن ریشهایی که زیر گلوی مرا قلقلک میداد؟ کجاست آن پاهایی که تکیهگاه بالا رفتن من بود؟ کجاست آن گیسوان سیاهی که شانه کردنش با دستهای من بود؟ کجاست آن بوسههای گرم؟ کجاست آن پناهگاه آغوش؟ کجاست آن تکیهگاه بازو؟
پینوشت: به تاریخ هفتم محرم ۱۴۴۳
- دوشنبه ۲۵ مرداد ۰۰
- ۱۷:۳۸