بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

عادی اما شگفت‌انگیز

گاهی از چیزای روزمره‌ی زندگی شگفت‌زده میشم.

چیزایی که برامون عادی به نظر میرسن.

مثلا اینکه چطور ما به عنوان ساده ترین کارهای هر روزمون، یه عکس از واتس اپ برای کسی میفرستیم و تو کمتر از ثانیه اون عکس توی یه موبایل با چندین کیلومتر فاصله بالا میاد؟!

چطور با یه اپلیکیشن هایی مثل شیر ایت یه فایل دقیقا به همون شکلی که تو دستگاه اول هست به دستگاه دوم منتقل میشه؟!

اولین بار کی به ذهنش رسید چطوری و با چه ترکیباتی سس سالاد درست کنه؟!

اینا شاید سوالای مسخره ای به نظر برسه! من هم دنبال جواب تا حدی تخصصیش نیستم که بخوام بفهمم دقیقا چه فرایندی طی میشه تا این اتفاقا بیفته. چیزی که شگفت زده‌م میکنه اینه که بشر چطور به چنین چیزی رسید؟!

گوشی هامون شدن یکی از پیش پا افتاده ترین و طبیعی ترین وسیله زندگی مون؛ ولی همین یه کف دست گوشی چه کارا که نمیکنه! این همه امکانات که میشه فقط با یکیش خبرای اون سر دنیا رو پیدا کرد فقط تو یه مستطیل کوچیک!

اولین کسی که سالاد شیرازی رو اختراع کرد واقعا چی پیش خودش فکر کرده بود؟! چه جوری این ترکیب رو ساخت؟

اولین کسی که فهمید انار خوردنیه چی به ذهنش رسیده بود که اون دونه های جذابِ داخل اون توپ چرمی رو پیدا کرد؟

کی صداهای مختلف رو کشف کرد و ازشون موسیقی ساخت؟ چه پروسه ای طی شد که موسیقی سازها یاد گرفتن چه سبک موسیقی رو برای صحنه های حماسی بسازن و چه سبک آهنگی برای لحظات غمگین مناسبه؟

همین الان به دور و برت نگاه کن!

شاید یه لامپ اطرافت روشن باشه. جالب نیست؟! یه سری جریان پر از نقطه های ریز به اسم الکترون و فلان و فلان میدوه میاد سمت چراغ و مخلفاتش، و یهو روشن میشه و نور پخش میکنه! بعد ما خیلی عادی میشینیم زیر نورش انگار که نوردهی به ما وظیفه ی کائناته!

با خودم میگم چه جذابه که خدا ظرفیت عملی شدن و به وجود اومدنِ همه ی اینا رو تو دنیا قرار داد، خیلی از این چیزا رو بالقوه تو دنیا و جهان گذاشت و بعد به بشر موقعیتی داد که اینا رو بالفعل کنه.

یعنی دیگه چه بالقوه هایی موندن که میتونن بالفعل بشن؟!

دَه خط از انشای طولانیِ این روزها

این پست نتیجه ی تمایل به نوشتن از این روزها و نداشتن حس و حوصله برای توضیح و تفصیل بوده و حاوی انرژی منفی می باشد!

 

1. این چند روز شاید پررنگ ترین چیزایی که بهشون فکر کردم و یا به خودم گفتم، «چه مزخرف»، «چقدر تکراری و بیهوده و بی حاصل»، «دیگه نمیتونم»، «دیگه نمیکِشم» و از این قبیل بوده.

 

2. دارم به روی خودم نمیارم که یکی از دوستای حقیقی (غیر مجازی) و حضوریم این جاست و نوشته هامو میخونه و من دارم چیزایی که هیچ وقت نمیگفتم رو اینجا میگم. مخصوصا که امروز به جایی رسیدم که به خودم گفتم دیگه نمیتونم، باید یه جا خالی کنم خودمو.

 

3. در راستای 2: هیچ جا خودمو خالی نکردم! فقط انقدر از درون پر و اشباع بودم که از چشمام زد بیرون. الانم که اینجا نوشتم فقط دوست داشتم بنویسم. دارم یکم چرت مینویسم، میدونم.

 

4. تصور کردم که رفتم لب پرتگاهی، کوهی، بامی، جایی، و دارم فریاد میزنم. اگه میتونست به واقعیت بپیونده حتما از فشار عصبیم یکم کم میکرد.

 

5. مهلتم برای تحویل گزارش کارورزی داره تموم میشه. پایان نامه هم مصیبتی شده، ولی واقعا نمیتونم به همگروهیم بگم که من نمیکِشم. میگم به اون بنده خدا چه؟ تازه اصلا چه جوری حال و وضعم رو براش تشریح کنم؟ نمیدونم سرانجام من و کارهایی که از بیرون رو سرم ریخته و میریزه به کجا میکشه. طلبکارانه و شاید هم حق به جانب انتظار دارم که محیط اطراف و جامعه با شرایطم تو این اوضاع کنار بیاد و کمی باهام راه بیاد، ولی میدونم نمیشه. حداقل تا وقتی که چیزی از ویرانه های درونم رو بروز نمیدم، امیدی هم به کمک جامعه نمیشه داشت.

 

6. تا حالا بارها به روح اونی که واسه مون پایان نامه رو گذاشت درود فرستادم.

 

7. دیروز وسط ترکیب حرص خوردن و ناراحت بودنم، یه خبر خوب که انتظارشو نداشتم، شنیدم. گفتم خدایا این از اون حرکتایی بود که گاهی تو اوج فشار و ناراحتیای ما آدما میزنی! ممنونم!

 

8. امروز موقع دست و پنجه نرم کردن با اون هیولای مزخرف، فهمیدم اون خبر خوش مشکلم ریشه ایم رو حل نکرده اما به طرزی که انتشارش رو نداشتم، بیشتر از قبل وصلم کرده به این دنیا.

 

9. این چند روز، یه سری اولین ها و ترین ها و مرزهایی که قبلا واسم پیش نیومده بود رو تجربه کردم، و 90 درصدش بد و منفی بود.

 

10. با وجودی که یکم منتظر فرصتی برای اتفاقات مثبتم، اما چشم امیدمو از تغییر بعضی چیزا برداشتم. نمیدونم آینده چطور رقم میخوره...

کارورزی و مراقبت امتحان!

چهارشنبه برای کارورزی رفته بودم مدرسه. متوجه شدم بچه هایی که درس مطالعاتشون رو تجدید شده بودن اون روز امتحان مطالعات دارن. از هر سه تا کلاس هفتم و هشتم و نهم بودن و تو یه کلاس جا نمیشدن، پس توی دو تا کلاس نشستن؛ معلمشون شد مراقب یکی از کلاسا و منم مراقب اون یکی کلاس.

یادم نمیاد قبلا تجربه ی مراقب امتحان بودن رو داشته باشم، ولی این تجربه ی جالبی بود.

قبل امتحان، هم مدیر هم معلم مطالعاتشون بهم گفتن حسابی حواست بهشون باشه! هرچند من خودم هم با مقوله ی تقلب کنار نمیام و اون روز هم سعی کردم کنار نیام!

نگاهم رو روشون میچرخوندم، وقتایی که نگاه جواب نمیداد بین صندلیاشون راه میرفتم یا مثل ستون بین صندلیا می ایستادم! میدونم که به احتمال زیاد یه عالمه فحش خوردم!

اول کلاس چشمم افتاد به برگه یه نفرشون، که به نظر میومد داره جواب رو مینویسه ولی در واقع داشت خیلی ریز، زیر سوال خط خطی میکرد و در واقع تظاهر میکرد داره مینویسه. فکر کردم درست نیست اینجوری وایسم بالای سرش، شاید خوشش نیاد من ببینم چیزی بلد نیست. رفتم کنار.

چند باری بچه ها گفتن میشه خانم فلانی (معلمشون) رو صدا کنید؟ سوال داریم. ولی شاید نصف دفعاتی که این حرفو بهم زدن، در واقع میخواستن حواس من به اندازه ی رفتن تا کلاس کناری هم که شده ازشون پرت شه تا تقلب کنن! منم اولش راهی به ذهنم نرسید و با وجودی که با خنده بهشون گفتم بهتون اعتماد ندارم ولی رفتم و معلمشون رو صدا زدم. دفعه های بعدی رو ولی زرنگ بازی در آوردم و گفتم اگه سوال دارید یکیتون خودش پا شه بره خانم فلانی رو صدا بزنه که بیاد. یکی دو دفعه هم البته بچه ها خودشون یا من، یکی از دانش آموزایی که داشت رو راهرو رد میشد رو صدا زدیم تا معلمو صدا کنه.

یکی دو بار یه پیس پیسایی شنیدم! متوجه شدم دو تاشون که پشت سر هم نشسته بودن دارن از زیر ماسک یه چیزایی به هم میگن، تذکر دادم و صاف رفتم کنار دستشون ایستادم.

آره میدونم، خیلی جدی بودم. فهموندم که حواسم هست که یکیشون کج نشسته تا پشت سری برگشو ببینه، و بعدش صاف نشست. برگه ی اونی رو که کامل چرخونده بود سمت بغل دستیش رو هم صاف برگردوندم سر جاش. مثل بازرس ژاور گیر سه پیچ داده بودم که تقلب نکنن!

وقتی خیلی هاشون برگه هاشونو تحویل دادن و فقط یه کلاس موندن، معلمشون هم اومد توی کلاسی که من بودم و شروع کرد به کمک کردن بهشون، منم این وسط یه نگاهی به برگه های بچه ها انداختم.

اسم یکیشون رو دیدم و از بعضی جوابایی که به سوالات داده بود هم جا خوردم و هم خنده م گرفت. نمیدونم خوندن جواباشون درست بود یا نه ولی کنجکاو بودم جواب بقیه شونو هم ببینم، واسه همین سعی کردم برگه های بقیه رو بدون اسم نگاه کنم.

من همه ی جواب ها و سوالا رو ندیدم، با درسشون هم آشنا نبودم و هرچی هم قبلا خونده بودم یادم رفته؛ پس جواب درست یا حتی غلطشون رو نمیتونستم تشخیص بدم اما جوابای رو هوا و چرت و پرتشون رو میفهمیدم! مثلا وقتی واسه سوالِ «سه تا از پرجمعیت ترین کشورهای دنیا» نوشته بودن انگلیس و ایران و عراق و محض رضای خدا روسیه! یا وقتی «لشکرکشی فلان پادشاه به کدوم کشور و با چه بهانه ای» رو، جواب داده بودن به کشور مدینه و به بهانه ی لشکرکشی! یکی دیگه شون هم جواب این سوال رو نوشته بود به کشور اروپا یا آمریکا یا آفریقا! یا اون برگه ای که توش واسه سوالِ « دو تا کشور اروپایی صادر کننده ی گوشت و...» نوشته بود آمریکا و افریقا!

و اون لحظه من دقیقا چیزی بودم بینِ خنده از زیر ماسک و جا خوردن و رد و بدل شدنِ چنین جملاتی تو ذهنم که: خدایا! پروردگارا! آخه انگلیس؟ پرجمعیت؟ انگلیس یه کف دست بیشتر نیست خب! کشور مدینه؟ واقعا؟! بعد اون وقت آمریکا و آفریقا کشورای اروپایی ان؟!

خدایا! سبحان الله! جیزز کرایست! و صدا زدن خدا و مقدسات به سایر زبان های زنده ی دنیا!

 

-------------

یه اصلاحیه و توضیح ریز: اینا بعضی قسمتای با مزه ی امتحان اون روز بود، وگرنه قصدم این نیست که بگم هیچ کدومشون هیچی بلد نبودن. نه.

کوتاه

لطفا انتقادپذیر باشید؛ توانایی شنیدن نقد رفتارتون و بازخورد بقیه رو داشته باشید.

الان من با کسی که گاهی یه سری رفتاراش اذیتم میکنه و نمیتونم هم بهش بگم چون بدتر ناراحت میشه و بعدش تبعات داره، و در نتیجه ی حرص خوردن و ناراحت شدنم ولی حرف نزدنم و به جاش ساکت و بی حوصله شدنم فکر میکنه مشکل از منه، چیکار کنم؟!

Designed By Erfan Powered by Bayan