بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

اندر احوالات کتاب‌خوانی: جدال چشم و ذهن

به صفحه‌ی آخر کتاب که می‌رسم، نگاهم بازیگوش می‌شود. مدام تقلا می‌کند تا به خطوط آخر برسد و بفهمد نویسنده در واپسین لحظات داستان چه گزاره‌ای را آویزه‌ی ذهن منِ خواننده خواهد کرد. در برابر این تقلا، مقاومت می‌کنم؛ نمیخواهم از قبل بدانم در آخرین کلمات چه اتفاقی خواهد افتاد. از طرفی، شاید نویسنده یک شوک را برای انتهای قصه آماده کرده باشد! دوست دارم سر جای خودش شوکه شوم، نه زودتر!

اما هرچه چشمانم پی آخرین خطوط می‌دوند، ذهنم جایی بین واژه‌های میانه‌ی صفحه گیر می‌کند. یک جمله را بارها و بارها می‌خوانم تا متوجه شوم منظورش چه بوده. انگار برای مهار کردن عجله‌ی چشمانم، افسار آن را با میخِ ذهنم به جایی در میانه‌ی صفحه محکم می‌بندند. شاید به قول یونس در ارتداد، «...عجله ما را عقب می‌اندازد نه جلو».

در تقلای بین ذهن و چشم، بالاخره خودم را به آخرین واژه‌ها می‌رسانم.

حس آخرین جمله، میتواند ظرفیت جبران تلاشم برای پیش از موعد نخواندنش را داشته‌باشد...

 

_________


پی‌نوشت ۱: یونس شخصیت اصلی رمان ارتداد، اثر وحید یامین‌پوره. قبلا اینجا معرفیش کردم.

پی‌نوشت ۲: این مدت دو تا کتاب خوندم که معرفی‌شون در راهه، ان‌شاءالله :)

روزگار

بهترین روزگار و بدترین روزگار بود. دوران خرد و روزهای بی‌خردی، بهار امید و ‌زمستان ناامیدی. پیش روی‌مان همه چیز بود و هیچ چیز نبود، همه به سوی بهشت می‌رفتیم و همه از آن دور می‌شدیم.

 

 

جملات ابتدایی کتاب «داستان دو شهر» چقدر شبیه تصور من از این روزها و این دورانه :)

 

 

_________

پی‌نوشت: عنوان «روزگار»؛ اسم اولین بخش از کتاب داستان دو شهر، نوشته‌ی چارلز دیکنز

به عشق علی (علیه السلام)

روز عید دلم میخواست یه کاری کنم؛ کاری که خودم مستقیما توش دخیل باشم. دلم نمیخواست بذارم روز عید همین شکلی تموم شه و من فقط تو خونه مونده باشم و غیر از تبریک لفظی و اینترنتی به بقیه، کار دیگه ای نکرده باشم!

یه دفعه ایده‌ش به ذهنم رسید. ایده ی خرید گل و هدیه کردنش.

بابا از خونه رفت بیرون و از یه گل‌فروشی، یه تعداد گل رز با رنگای متفاوت خرید. بعد هم برگشت و گلها رو تحویل ما داد و من همراه مامان و داداش، ماسک هامونو زدیم و سوار ماشین شدیم تا بریم در خونه ی خانواده و بهشون عیدی بدیم؛ هر خونواده، یه شاخه گل.

شهر زادگاهم شهر خیلی بزرگی نیست و میشد توی دو ساعت کل گلها رو پخش کرد.

از عمه ی بزرگم که خونشون نزدیک ماست شروع کردیم. شاخه ی گل رو که بهش دادم خیلی خیلی خوشحال شد و یه عالمه تشکر کرد.

بعد از اون رفتیم در خونه ی عزیز دیگه ای که چند روزی بود بخاطر یه اتفاق، همدیگه رو ندیده بودیم و غیر از همون صبح عید تماسی بینمون رد و بدل نشده بود. عید رو که تبریک گفتم و شاخه ی گل رو دادم، من رو بغل کرد و یه دفعه گریه ش گرفت...

زنگ خونه ی دختر عمم رو که زدیم، دخترش در رو باز کرد. گل رو بهش دادم و بعد از تبریک و تشکر، خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد دختر عمم باهام تماس گرفت و گفت داشته خونه رو جارو میکشیده و متوجه نشده بوده که ما رفتیم در خونشون. عذرخواهی کرد و بعدش گفت خیلی از این عیدی خوشش اومده. به قول خودش، «کلی روحش شاد شده»! :))

از قضا، خونه ی یکی از دوستای صمیمی دوران راهنماییم، توی همین کوچه بود. که همون روز عید هم، عروسیش بود :) وقتی وارد کوچه شدیم برادر دوستم رو دیدم که داشت توی فضای سبز نزدیک خونشون بازی میکرد. تصمیم گرفتم یه شاخه گل هم به اونا بدم. بعد از خونه ی دختر عمه، یه شاخه دیگه برداشتم و راه افتادم سمت فضای سبز، که همون لحظه مادر دوستم از در خونه بیرون اومد. منم فرصت رو غنیمت شمردم و گل رو دادم به مادرش. هم عید رو تبریک گفتم، هم عروسی دخترش رو. آرزوی خوشبختی کردم برای دوستم؛ دوستی که دیروز بهم پیام داد و با هیجان و شادی گفت چقدر خوشحال شده بوده :)

خونه ی بعدی خونه ی زوج جوون خونواده بود که ده روز بود دوباره پدر و مادر شده بودن :) به افتخار امیرعلیِ تازه به دنیا اومده‌شون، به جای یکی، دو تا شاخه گل برداشتیم و زنگ خونه رو زدیم. استقبالشون خیلی حال خوب کن بود! از پله های خونه که بالا رفتیم، دم در وایساده بودن، به همراه کوچولوی ده روزه شون که قبل از اون فقط تونسته بودیم عکساشو ببینیم. مادرشون هم اونجا بود و شاخه گل اونا رو هم همونجا تقدیمشون کردیم.

 

بخوام همه رو توضیح بدم، این متن خیلی طولانی میشه.

در خونه ی خیلی ها رفتیم و شاخه گل عیدی رو بهشون هدیه کردیم، و چقدر خوشحال شدن. به قول مامانم، ذوق رو میشد تو چشماشون دید.

بعضی هاشون بعدا باز هم توی گروه خانوادگی نوشتن که این شاخه گلا خیلی حالشون رو خوب کرده. مامان امیرعلی هم بعد از یه عالمه تشکر و ذوق گفت «سال دیگه هم سوپرایزمون کنین! من از الان دارم بهش فکر میکنم» و من فکر کردم حتما ان‌شاءالله، چرا که نه؟ کاش توفیق بشه بازم برای حضرت امیر این از این کارا کنیم :)

اما فقط اونا نبودن که شاد می‌شدن. خود ما هم از اینکه تونسته بودیم یه کاری انجام بدیم، شاد بودیم. از اینکه خانواده رو شاد کرده بودیم، شاد بودیم. از اینکه یه صله رحم خیلی کوتاه مدت با رعایت پروتکلها انجام داده بودیم، شاد بودیم!

و اینها همه به عنایت خدا و به برکت حضرت علی بود :)

 

عیدتون پساپس مبارک!

قطعی یک سیم، نه پریدن فیوز!

ای کسانی‌که می‌توانید حرف بزنید!

خوش به حالتان :)

 

_____________

پی‌نوشت ۱: نهایت چیزی که بروز دادنش یکم اتصالی داره ولی فیوزمو نمی‌پرونه!

پی‌نوشت ۲: قیمه‌ها رو ریختم تو ماستا؛ برق و متعلقاتش رو ریختم تو پستا!

پی‌نوشت ۳: پی‌نوشتا از متن اصلی بیشترن =]

بالاخره

لیست اهداف سال هزار و چهارصدَم رو دیروز نوشتم.

آره! دیروز که بیست و نهمین روز از چهارمین ماه سال بود و احتمالا من باید به اهداف فصلی بهارم رسیده بودم و یک ماه هم از پیش بردن اهداف تابستونم میگذشت؛ ولی تازه دیروز لیست اهداف سالانه‌م رو نوشتم. اما به خودم نمیگم «واقعا که! یکم دیگه صبر میکردی» و «خسته نباشی» و «زحمت کشیدی» و این حرفا! با توجه به شناختی که از خودم دارم عوضش فکر کردم «ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ست بهارزاد»، و خوشحال شدم که بالاخــره صفحه‌ی اهداف دفتر بولت ژورنالم پر شد.

خب دیروز عرفه بود و شاید بشه دیروز و یا امروز رو، به نوعی آغاز سال جدید و یه شروع تازه در نظر گرفت :)

دعا کنید موفق بشم توی باقی نگذاشتن این اهداف روی کاغذ؛ چون میترسم همون چیزی که باعث شد (رسما) هدف‌دار شدنم تا آخر تیر به تعویق بیفته، عملی شدنشون رو هم به تعویق بندازه.

 

____________

پی‌نوشت: داشتم فکر می‌کردم کنار لیست معرفی کتاب، یه لیست معرفی فیلم هم تو وبلاگ بذارم :/

بعضی‌ها را نمی‌توان ادامه داد... (رمز رو میتونید از طریق «اگر صحبتی هست» بگیرید؛)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوم: ارتداد

کتاب ارتداد؛

در مورد نهضتی که تو نقطه ی حساس و حیاتی شکست میخوره.

انقلاب بهمن 1357 که بخاطر بعضی اطرافیان امام به سرانجام نمیرسه و در زمانی که بیشترین امید بین مردم برای پیروزی وجود داره، نهالش میشکنه.

نویسنده توی این کتاب یه روایت متفاوت داره. بیست و دو بهمنی که به جای پیروزی انقلاب اسلامی تبدیل به روز کشتار مردم میشه، اتفاقی که برای امام و یارانش می افته، و ... .

بقیه ی حوادث رو تعریف نمیکنم تا اتفاقات و بعضا غافلگیری های داستان لو نرن.

 

کتاب حول محور شخصیتی به اسم یونس هست. یونس و دریا، یه زوج انقلابی و مبارز، و عاشق، که بعد از حادثه ی بهمن پنجاه و هفت دچار مشکلاتی میشن؛ مشکلاتی که سر منشاش شک هست.

 

نثر کتاب تلفیقی از روایت داستان و بعضی تفکرات یونسه. جملاتی که شاید تو دسته ی کلمات قصار و اینها قرار بگیرن! و من دائما مداد دستم بود و زیرشون خط میکشیدم. این تلفیق گاهی من رو یاد کتابای نادر ابراهیمی می انداخت.

 

در مورد فضای ایران بعد از انقلابی که توی این کتاب توصیف شده شاید نتونم قاطعانه نظر بدم. شاید هر نویسنده ای بتونه و آزاد باشه که تصور کنه اگر یک نقطه ی عطف تاریخی رخ نمیداد چه اتفاقی برای جامعه و افراد متاثر از اون رخداد تاریخی می افتاد. اما همزمان معتقدم توی این تصورش، باید جانب انصاف رو رعایت کنه، و همینطور حقیقت رو، و عواملی رو که حتی مردم عامه مثل من هم میتونن حدس بزنن که دخیل خواهد بود در جامعه ی پس از این.

 

جامعه ای که وحید یامین پور به تصویر کشیده جامعه ای هست که در کنار شکست مردم توی نهضت بهمن پنجاه و هفت، با مشکلاتی مثل سازمان مجاهدین خلق، تجزیه طلب ها و خارجی هم دست و پنجه نرم میکنه. خارجی هایی مثل آمریکایی ها و اسرائیلی ها که ایران رو حیاط خلوت خودشون کردن!

جامعه ای که به تدریج توسط حکومت وقت به فساد کشیده میشه، و مردمی که خیلی هاشون دچار استدراج میشن. ایرانی که خیلی خیلی متفاوته با چیزی که الان هست.

و نهایتا، نقطه ی اصلی نهضت، که در جای متفاوت تری مستقر میشه.

روایت یک شادی کوچک

هجدهم تیر روز ادبیات کودکان و نوجوانان بود.

همون روز داشتم تلفنی با یکی از دوستام حرف میزدم؛ دوستی که مادرش نویسنده ی کتابای کودکه.

تو وقفه ای که بین حرفامون افتاد بخاطر فایلی که دوستم داشت دنبالش میگشت، بهش گفتم امروز رو به مامانش تبریک بگه. برای دوستم هم جالب بود که امروز روز ادبیات کودکان و نوجوانان بوده، و تبریک من رو به مامانش _که از قضا همون لحظه تو اتاق بود_ منتقل کرد. مامانش هم خیلی تشکر کرد و منم جواب تشکرشون رو دادم. این وسط دوستم نقش رابط رو ایفا میکرد! و بعد دوباره برگشتیم سر بحث قبلی خودمون.

فرداش دوستم بین پیاماش بهم گفت: راستی مامانم خیلی از تبریکت خوشش اومده بود :) خواستم بهت بگم.

 

خب، به نظرم خوب کرد که بهم گفت:) چون من هم دوباره خوشحال شدم از اینکه با یه تبریک ساده و ناقابل، مادر دوستم خوشحال شده بود.

آره، در عین حالی که ناراحتی ها هستن، شادی ها هم هستن و شاید برعکس. غصه های کوچیک هم تو زندگی وجود دارن، اما این روایت کوتاه، روایت یه شادی کوچیک تو زندگیه :)

شاید، نقطه‌ی عطف

_حالا که میخوام خودمو از زیر این تلنبار درس و تک بعدی بودن بیرون بکشم، میبینم که هیچ چیز دیگه ای تو زندگیم نساختم که الان روش سرمایه گذاری کنم...

+ اون چیزی که میخواستی روش سرمایه گذاری کنی اصلا چیز خوب و به درد بخوری بود؟

_آره... بود... اگر به علاقه‌م به زبان بیشتر اهمیت داده بودم، اگر بیشتر و خیلی جدی روی نویسندگی کار کرده بودم، اگر نقاشی رو جدی گرفته بودم... آره، خوب بود، به درد بخور بود. ولی من هیچ کاری نکردم. بعد از این همه مدت به این نتیجه رسیدم که الان شاید هیچ سرمایه ی دیگه ای غیر از درسایی که خوندم و الان به طور خوشبینانه فقط حدود سی درصدش یادمه، ندارم.

+ این که خیلی خوبه! این که به این نتیجه رسیدی. الان میتونی تصمیم بگیری شیوه ت رو عوض کنی، که دیگه مثل قبل نباشی و کارایی که فکر میکردی درستن اما انجامشون ندادی رو انجام بدی.

_ میتونم؟ ولی من خیلی از تصمیمایی که گرفتم رو ناقص گذاشتم. از کجا معلوم اینم مثل اونا نشه؟

+ اگه بخوای قبل از شروع هر کاری این شکلی فکر کنی، زندگی دیگه به چه دردی میخوره؟ اگه اینجوریه پس از همین الان بشین یه گوشه و هیچ کاری نکن چون نمیدونی اینم مثل قبلیا میشه یا نه. این سبک فکر کردن رو بذار کنار و تصمیم بگیر.

پروپوزال نویسی

این روزها درگیر پروژه ی درس روش تحقیقیم. امتحانای ترم چند روزی هست که تموم شدن اما با وجود این، هنوز داریم کار میکنیم واسه نوشتن پروپوزال.

حقیقتش تازگیا این کار برام جذابیت بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده.

قبلا نه تنها این تحقیقات و پژوهش ها برام جذابیت خاصی نداشت، بلکه کلاسش هم جزو کلاسهای مورد علاقه م نبود و گاهی توش حوصله م سر میرفت و حواسم پرت میشد. هم مقدمات روش تحقیق ترم سه، هم روش تحقیق ترم شش.

بخوام جانب انصاف رو رعایت کنم باید بگم استاد جالبی برای این درس داشتیم که گاهی اوقات حرفاش باعث میشد انگیزه بگیرم برای جا به جا کردن مرزهای علم :)))

اولین جلسه ی درس مقدمات توی ترم سه، وقتی استاد خواستن درس رو شروع کنن، در مورد کتاب و مطالعه صحبت کردن. منم گفتم به به! چه موضوع جذابی!

یه جا استاد پرسیدن کی اینجا خیلی اهل کتاب خوندنه؟

منتظر جواب موندن و بعد از دو سه ثانیه، یه دفعه به من نگاه کردن و پرسیدن شما هستی؟

جا خوردم. با تعجب گفتم: من؟!

استاد سر تکون دادن و به پشت سرم اشاره کردن: آره... ایشون میگن.

سر جام یکم چرخیدم و دیدم بله! سرکار علیه پشت سرم نشسته، به من اشاره، و با یه لبخند عریض نگاهم میکنه!

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan