بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

حجم بی‌شکل خاکستری‌رنگ

نمیدونم به چی تشبیهت کنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید هشت پا بود! به هر حال با همه‌ی بی‌ریختی‌ش از نظر من، وجه شبه خوبی داره با حالِ بَدی که یهو سر بلند میکنه و با هشت تا دست و پاش حس‌هامو خفه می‌کنه.

حالا به هرچی که تشبیهت کنم یا نکنم، خودم میدونم هستی و جایی تو سرم یا قلبم چنبره زدی و با دلیل یا بی‌دلیل سر بلند می‌کنی و بعد از زیر آب کردنِ سرِ امیدها و انگیزه‌هام میای سراغ خودم.

انقدری که باعث شدی چند قدم به سمت مشاوره رفتن هل داده بشم و باورش برای تو که خوب منو می‌شناسی سخت نیست اینکه بگم بازم نرفتم. میدونی میخوام برم و نمیشه. مدت‌هاست.

اما باورش برای خودم سخت بود اون مقاومتی که از خودم نشون دادم وقتی بهم گفت بیا بریم مشاوره، خودم باهات میام. مقاومت کردم، حتی لج کردم. گفتم نمیام. فهمیدم چقدر حس بدی بهم دست میده وقتی اون بالاخره بهم گفت میبرمت مشاوره. اصلا وقتی اسمش و بحثش میشد حالم بد میشد و گارد میگرفتم. برای من‌ای که یکی از آینده‌های شغلی‌م مشاوره‌ست و هیچ‌وقت نگرش بدی نسبت بهش نداشتم و مثل بعضی‌ها فکر نمیکردم روان‌شناسْ «دکتر دیوونه‌خونه»ست، عجیب بود این گارد ولی بعد فهمیدم چمه. گفتم خودم میرم. حالا برنامه‌شو انداختم واسه یه مدت دیگه که رفت و آمدم هم با خودم باشه. به تریج قبام برخورده‌بود، یا به غرورم پیش اونا، یا هرچیز دیگه.

ولی تو خوب واسه خودت جولان میدی. باعث میشی فکر کنم طوری‌مه! مشکلی دارم! باعث میشی روزها و ساعت‌هایی رو بی‌خودی از دست بدم و وقتی دوستم با تعجب میپرسه «تو مگه وقتِ بیکاری هم داری؟» به تمام روزهایی که با بیهودگی گذروندم و یکی از دلایلش تو بودی، پوزخند بزنم.

تو که شبیه یه حجمِ بی شکل آبی یا خاکستری رنگی که یهو به سیستم ایمنیِ روحی‌م حمله می‌کنه و من دلم برای خودم و گلبول‌های سفیدِ روحم می‌سوزه!

درخواست پیشنهاد از شما

سلام!

عزاداری‌هاتون قبول باشه.

هستید تو بیان؟😁

وبلاگ خوب و جذاب می‌شناسید که بهم معرفی کنید؟

وبلاگی که خودتون دوستش دارید.

روضه ناگهان / برای قاسم ابن الحسن علیه السلام / درمان تمام دردهای حال و گذشته و آینده‌ی من

سلام!

عنوان، یه هایکو از عناوین منتشر شده ی وبلاگ هاییه که دنبال میکنم.

یه چالش، و آغازکننده ش هم از وبلاگ یا کریم.

 

اولش وقتی داشتم این عنوان رو از عناوین بقیه وبلاگ نویسا می ساختم دنبال ساخت هایکو و شرکت تو چالش بودم، ولی بعد که این عبارت کامل شد، فکر کردم شاید همین عبارت، درمان و نسخه ی مشکلات این روزام باشه؛ روضه ی ناگهان از قاسم بن الحسن علیه السلام.

 

وبلاگ هایی که از عنوان مطالبشون استفاده کردم:

دزیره

گذرگاه فکر و ذکر

غار تنهایی من

دوپامین روی چرخ‌های خیالاتم

چند وقت پیش، یه موقعی که حال روحی‌م خوب نبود بهش گفتم بیا از آرزوهامون حرف بزنیم.

قوری حاوی دمنوش با سینی و استکان‌ها وسط بودن و ما نشسته‌بودیم دورش.

انقدری که من حرف میزدم اون صحبت نمیکرد، ولی بین همون صحبتای کم‌تر از مَنِش، گاهی گذری میزد به واقعیت و یه جمله‌ای در مورد یه شخص واقعی که یه ربطی به اون آرزو داشت میگفت. من خیلی تو خیال فرو میرفتم و اون یهو یاد واقعیات می‌افتاد. دستش رو میکشیدم و با خودم دوباره برمی‌گردوندم تو تصویرای رنگی ذهنی‌م و بهش میگفتم انقدر هی یاد فلانی و فلانی نیفت!

هشتم: دزیره

سلام!

این دفعه با معرفی یه رمان تاریخی اومدم! اما به نظرم اگر ژانر تاریخی دوست ندارید باز هم این رمان میتونه توی لیست مطالعه تون قرار بگیره.

یادتونه تو معرفی کتاب داستان دو شهر چی گفته‌بودم؟ مطالعه‌ی این کتاب بود که باعث شد دزیره رو دوباره دست بگیرم و بخونمش. قبلا تو ۱۵،۱۶ سالگی یه بار شروع کرده‌بودم به خوندنش، ولی حس کردم زیاد مناسب سنم نیست =)) اون سال گذاشتمش کنار و تابستون پارسال کامل خوندمش.

این رمان در مورد دختر نوجوونی به اسم «برناردین اوژنی دزیره کلری» هست؛ دختر یه تاجر ابریشم، و اهل مارسی فرانسه.

زمان شروع داستان در فرانسه ی چند سال بعد از انقلابه. در واقع  دلیل مطالعه ی این کتاب بعد از رمان داستان دو شهر برای من همین بود.

داستان از جایی شروع میشه که اوژنی (۱) به همراه زن برادرش تصمیم میگیرن که پیگیر آزادی برادرش _اتین_ بشن که بازداشت شده.

اونجا اوژنی با ژوزف بوناپارت _برادر ژنرال ناپلئونه بوناپارت_ (۲) مواجه و آشنا میشه. همین آشنایی باب مراودات این دو برادر با خونواده ی کلری رو باز میکنه.

از اینجا به بعد مجبورم اتفاقات اول رمان رو یکم لو بدم! البته این رخدادها تقریبا همون اوایل داستان هستن و بعدها تو جریان داستان انقدر اتفاقات دیگه می افته که این «لو دادن اول رمان» چیزی از اونها رو اسپویل نمیکنه.

ژوزف با ژولی _خواهر اوژنی_ ازدواج میکنه و مدتی بعد، اوژنی و ناپلئون هم نامزد میکنن، اما قرار میشه که ازدواجشون تا ۱۶ سالگی اوژنی _یعنی دو سال بعد_ به تعویق بیفته. اما دو سال بعد چنین ازدواجی انجام نمیشه؛ چون وقتی اوژنی به دنبال ناپلئون به پاریس میره، با خبر نامزدی ناپلئون با زنی به اسم ژوزفین رو به رو میشه.

اونجا اوژنی با فردی به نام ژان باپتیست برنادوت آشنا میشه و بقیه ی اتفاقات.

 

رمان، تمام دوران به قدرت رسیدن و بعدا هم افول جایگاه و قدرت ناپلئون بناپارت رو روایت میکنه؛ یعنی از زمانی که ناپلئون فقط یک ژنرال بود و عضوی از یک خانواده ی شلوغ و فقیر، تا تبدیل شدن به امپراتور فرانسه، و بعد هم تبعید شدنش به جزیره ی سنت هلن. من توی بخش هایی از رمان گاهی به این فکر میکردم که «داستان از چه موقعیتی شروع شد و به کجا رسید!»

البته با این تفاسیر فکر نکنید این رمان کاملا در مورد ناپلئونه. همونطور که از اسم کتاب بر میاد شما با داستان زندگی دزیره رو به رو هستید؛ اما به اقتضای داستان و اتفاقاتش، از ناپلئون هم خواهید خوند.

 

رمان از زبان اول شخص روایت میشه و به این شکل هست که دزیره، خاطرات خودش رو به همراه تاریخ، توی دفترچه ی اهدایی پدرش _مسیو کلری_ یادداشت میکنه.

 

____________

1. اوایل رمان، همه شخصیت اصلی کتاب رو «اوژنی» صدا میزنن. پس چرا اسم رمان «دزیره» است؟ در واقع طی یکی از اتفاقات رمان، اوژنی تصمیم میگیره خودش رو دزیره معرفی کنه و بعدا هم همه به همین اسم صداش میکنن.

2. طبق نوشته های این کتاب، نام خانوادگی بناپارت ها در ابتدا «بوناپارت»، و اسم ناپلئون هم «ناپلئونه» بوده. البته ابتدای رمان جنگ و صلح، از ناپلئون تحت عنوان «بوئوناپارته» یاد شده. نمیدونم این تفاوت بین بوناپارت و بوئوناپارته چقدر به تفاوت در ترجمه برمیگرده.

روزمرگی؛ موقعیت فعلی

موقعیت فعلی؛

نشسته توی کمد دیواری اتاق برای فرار از سر و صدای بیرون جهت مطالعه. از سیستم یکی از اعضای خانواده صداهای مختلف کلیپ های مختلف میومد و نمیتونستم بهش بگم صداشو کم کنه یا هندزفری بذاره. وسط تالستوی خوندن پا شدم اومدم توی کمد دیواری اتاق و درشو تا جایی که میتونستم به سمت خودم کشیدم تا صدا کمتر برسه. چراغ قوه گوشیمو روشن کردم و چند صفحه از احوال پرنس واسیلی و همسر کنت بزوخف خوندم.

وسط وسیله‌های کمد دیواری جوری نشستم که گردنم درد گرفته.

تشنمه ولی نمیخوام برم بیرون.

الان دارم فکر میکنم سه روزه میخوام مقدمات یه قضیه ای تو شهریور رو آماده کنم و براش آماده شم ولی هنوز نشده.

دلم میخواست تو این تعطیلات بی دغدغه و با لذت جنگ و صلح رو بخونم ولی سر این قضیه‌ی شهریوری که پیش اومد، دارم با عذاب وجدان جنگ و صلح رو میخونم!

حالا جلد اول کتاب رو گذاشتم کنار دستم و دارم به یکی از خیال‌پردازی‌های چند وقت اخیرم فکر میکنم که انقدر شاخ و دم داره و عجیبه که فقط توی همون خیال میشه تصورش کرد. حتی «مگه به خواب ببینی» هم واسه‌ش صدق نمیکنه!

با وجودی که تازه وسط تعطیلاتیم ولی حس میکنم قراره انقدر درگیر کارای مختلف و رفت و آمد ها بشم که حس روزهای تعطیل بپره. شاید هم اغراق‌آمیز دارم بهش فکر میکنم؛ متاسفانه تو بال و پر دادن و دچار هیجان اغراق آمیز شدن در لحظه، استعداد خوبی دارم!

هفتم: الیور توییست

مشخصات کتاب:

الیور توییست

نویسنده: چارلز دیکنز

مترجم: محسن فرزاد

نشر: افق

_____________________________

 

سلام :)

با معرفی یه کتاب دیگه از چارلز دیکنز اومدم =)

اول از همه بگم که این کتابی که من خوندم، متن کوتاه شده ی داستان بود (و بعد از اینکه کتاب به دستم رسید و صفحه ی سوم کتاب رو دیدم، متوجه شدم که این طوریه. موقع خرید بیشتر دقت کنید =] ).

این رو گفتم چون به نظرم معرفیم خیلی وابسته ست به این نکته ی کوتاه شدن متن.

 

این کتاب حدودا هفتاد صفحه ست و همونطور که از اسمش مشخصه داستان پسری به اسم الیور رو تعریف میکنه که تا یه سنی، توی یه نوانخانه و پرورشگاه زندگی میکنه. بعد از چند سال اتفاقی میفته که باعث میشه الیور به لندن فرار کنه، اما توی لندن هم همه چیز گل و بلبل نیست و اونجا هم براش اتفاقاتی میفته.

داستان سریع پیش میره؛ انگار که یه نفر داره قصه ای رو براتون تعریف میکنه. و نمیدونم که آیا این موضوع تاثیر گرفته از کوتاه شدن متن هست یا نه، و اگر هست، چقدر. چون متن اصلی رو ندیدم نمیدونم این نسخه ای که من دارم دقیقا به چه شکل کوتاه شده.

من بعد از خوندن این کتاب، اتفاقی یه عکس از یه نسخه ی قطورتر از کتاب الیور توییست دیدم که از نشر مرکزه، و از اونجایی که نگاه کردم و دیدم قیمتش 195 هزار تومن ناقابله (!) احتمالا نسخه ی اصلی و کاملتره. باز اگر قصد خوندن دارید تحقیق کنید.

شاید دروغ نباشه که بگم با نخوندنِ این نسخه ی کوتاه شده، هیچ اتفاق خاصی نمیوفته. ولی اگر میخواید این کتابو بخونید شاید بهتر باشه برید سراغ همون نسخه ی نشر مرکز.

سلام از بهارزاد تو نیمه‌ی تابستون

روی آدرس وبلاگ کلیک کردم، این دفعه بر خلاف تمام دفعه هایش پیش توی این مدت، واسه مطلب جدید گذاشتن، نه فقط واسه به روز کردن صفحه ی کتابهای وبلاگ.

مثل یکی دو سری قبل بازم پس زمینه رو سیاه نشون داد و نمیدونم چرا. پس زمینه ی جدید و مثل قبلی، ساده انداختم.

چند تا نظر دریافت کردم از قبل که هنوز بی جواب مونده.

یه عالمه پست و مطلب نخونده از دوستا و کسایی که اینجا فعال بودن دارم که بخونم.

یه تعداد کتاب خوندم و همونطور که از فهرست کتابا معلومه بیشترش معرفی نشده.

یه سری حرف قراره پیدا شه که میشه نوشت.

یه وبلاگ هست که نیازه یکم غبار از سر و روش برداشته شه :)

سلام!

Designed By Erfan Powered by Bayan