بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

فرفره وار

فرفره وار؛ چون مغزم مدتیه داره دور این مسئله مثل فرفره میچرخه و میگرده.

به یه درکِ شاید عجیب نیاز دارم؛ به درک دختری که نامزدیش با شکست مواجه شده و به هم خورده.

غریب به نظر میرسه؟ آره شاید. البته نه برای خودم.

بخاطر یه قضیه ای نیاز دارم بدونم چنین کسی چه مشکلات و چه روزای خوب و بدی رو از سر گذرونده. اینکه به جای شنیدن واقعیت مجبور شم چنین شرایطی رو تخیل کنم اصلا راضیم نمیکنه.

اما خب حقیقت هم اینه که نمیشه در مورد همچین مسئله ای به راحتی از آدما سوال کرد؛ از کسایی که چنین تجربه ای داشتن. کسی رو می شناسم که فکر میکنم اتفاقا به خوبی میتونه ذهنم رو روشن کنه ولی همینطوری بپرم وسط و بگم چطوری فلانی؟ از اون نامزدی به هم خورده و تجربه ی نادلخواه چه خبر؟! آیا این حرکت برای اثبات مفهومی به نام درک و شعور نداشتن کافی نیست؟! هر چند قطعا هرگز این طوری سوالم رو نمیپرسم.

اتفاقا شاید اون اصلا مشکلی با حرف زدن در این مورد هم نداشته باشه ها. اما من نمیتونم بر اساس «شاید» و حتی با کمال احترام برم جلو و ازش چیزی بپرسم. هر چقدر هم که با رعایت تمام اصول انسانی و مودبانه کلمات سوال مد نظرم رو کنار هم بچینم.

خلاصه که گیر کردم! و بعید نیست به تدریج مغز درد بگیرم! شایدم واقعا به جایی نرسم و مجبور شم بذارمش کنار و دور و بر یه موضوع و معضل دیگه بچرخم. فرفره وار.

نامه داری!

دو-سه سال پیش یه بار به یکی از دوستام که مدتهای مدید نمیشد  حضوری ببینمش، پیشنهاد دادم که لا به لای پیامای کوتاه و کم و زیاد واتس اپ، از طریق ایمیل هم یه متن نامه طور برای همدیگه بنویسیم و بفرستیم. نامه، مثل همون وقتایی که خبری از اینترنت و فضای مجازی به این شکل نبود و نامه ها با چیزی مثل «فلانیِ عزیزم!» شروع میشدن و یه خبر از کل وقایع روزمره میدادن و از مخاطبشون هم خبر میگرفتن و آخرشو هم با چیزی مثل «دوست تو، فلانی» تموم میکردن.

پیشنهاد رو قبول کرد و من اولین ایمیل رو براش نوشتم و فرستادم. از همون «نامه های واقعی»طور ها!

با هیجان منتظر پاسخش موندم اما چیزی نیومد. یکم بعد، توی همون فضای دم دستِ واتس اپ ازش پرسیدم و اون گفت اصلا ایمیلی به دستش نرسیده.

نمیدونم اصراری برای دوباره ایمیل فرستادن و امتحان کردن این نوع مکاتبه کردیم یا نه، اما در هر صورت اون نامه که توی تیرماه سال 99 نوشته و ارسال شد و هیچ وقت به مقصد نرسید، اولین و آخرین نامه ی واقعی طور من شد.

این روزا دارم کتابی میخونم و کل متنش نامه هاییه که شخصیت اصلی به بقیه مینویسه و محتوای نوشته هاش کمک میکنه که خواننده روند داستان رو متوجه شه. و دوباره اون حس بامزه ی نامه نوشتن اومده سراغم!

به نظرم کلا باز کردن صفحه ی ایمیل و نوشتن یه نامه چیز هیجان انگیزیه، و متقابلا هم دریافت کردن یه نامه وسط ایمیل های تبلیغاتی و خبری؛ که خیلی هاشون به trash/سطل آشغال هدایت میشن.

شاید در اولین فرصتی که بتونم، این نوع مکاتبه رو دوباره با یکی راه بندازم؛ اون موقعی که کسی رو پیدا کنم که با شنیدن پیشنهادم فکر نکنه دیوونه شدم، یا کسی که خودش این قدر دیوونه باشه که پایه ی نامه نگاری های هر چند وقت یه بارِ واقعی طور باشه!

در باب کتابخوانی

وقتی کتاب میخونم، زیاد پیش نمیاد که وایسم و راجع به فلسفه ی پشت اون متن با دقت فکر و کنکاش کنم. گاهی کمی و در حد دو-سه دقیقه یا شاید هم کمتر مکث میکنم و جمله ها رو بالا و پایین، تا این کنکاش تو ذهنم اتفاق بیفته.

این به این معنا نیست که فقط موتور خوندنمو روشن میکنم و تا انتها هیچی نمیفهمم، اما حس میکنم خوندنم اون عمقی که دوست دارم و اون عمیق شدنی که باید رو، نداره. وقتایی که لایه های زیرین متن رو در میاری یا یه نکته ی جدید یاد میگیری، وقتی فضای ذهنی نویسنده رو می شناسی و احیانا میفهمی متن هاشو طبق یکی از اون مکاتب «ایسم»طور نوشته، مطالعه انگار بیشتر می چسبه. واسه من که این طوره.

دارم فکر میکنم این مسئله ی به نوعی «سریع خوندنم» یه ویژگی فردیه؛ من دوست دارم سریع بخونم و برم جلو و مغزم از قورت دادن کلمه ها خوشش میاد نه از سی و دو بار جویدنشون! بخاطر همین بعدش به این فکر میکنم که یه باشگاه کتاب خوانی یا یه همخوانی کتاب میتونه بهم خیلی کمک کنه. من با شنیدن نظرات بقیه و بیان نظرات خودم راجع به یه متن، خیلی راحت تر میتونم مغزمو مجاب کنم به جویدن کلمات تا اون وقتی که فقط خودمم و خودم.

تا حالا عضو یه باشگاه کتابخوانی نبودم. البته میدونم اگر هم عضو باشم تو انتخاب کتاب باهاش به مشکل میخورم چون خیلی وقت ها انتخاب کتابهام بر اساس حس و حال خوندنمه. گاهی نخونده ی خارجی دارم اما به شدت دلم ادبیات ایران میخواد، گاهی ادبیات انگلیس و قلم برونته یا دیکنز رو میخوام و تنها چیزی که دارم مسخ کافکاست. با این حساب اگر من دلم یه متن خیلی ساده بخواد و باشگاه کتابخوانیم شروع کنه به خوندن نادر ابراهیمی، من قطعا اون کتاب نادر رو با حس و حال خودندنش که اون لحظه ندارم حیف میکنم!

ولی به هر حال، اگر حداقل یه نفر پیدا شه که بتونیم یه کتاب رو با هم بخونیم و نظراتمون رو بگیم خیلی عالی میشه، و احساس میکنم یه سطح از عادی خوندنام رفتم بالاتر.

فقط خواستم راجع بهش حرف بزنم :)

بازم روزمره‌جات

- مدت هاست دلم یه جمع پایه و زنده می خواد که توش از آینده و تلاش های جذاب برای ساختن یه چیز زیبا و مفید صحبت بشه. بعضی وقتا تو بعضی جمع های حال حاضر فقط تا آستانه ی پر شدنِ شارژ اجتماعیمه که شنیدن در مورد فلان شخص و فلان روز و فلان حادثه رو ادامه میدم. بعد از اون یا پا میشم و میرم یا اندک اندک همون جا دچار فرسایش میشم =))

خدایا به من کمک کن اون جمع اول رو یا بیابم یا بسازم!

 

- دیروز به نوعی برای اولین بار، داشتم فکر میکردم شاید هنوز خیلی احساسات و تجربیات متفاوت تو این دنیا هست برای تجربه کردن. احساساتی که انگار ورای این روزهای عادیمن :)

 

- جلد دوم جنگ و صلح دستمه و دارم فکر می کنم الان چه وقت جنگ و صلح خوندن بود وقتی چهار روز دیگه نمایشگاه کتاب شروع میشه و تو (ان شاءالله) میخوای کتابای جدید به کتابخونه اضافه کنی و هنوز 800-900 صفحه ی نخونده از تولستوی داری؟!

البته بعدشم به این فکر می کنم که با این قیمتا حالا اصلا تو ببین جیبت میگه من تا کجا نمایشگاه رو تقبل می کنم؟!

 

- قضیه خوراکی های ظاهرا معروف نمایشگاه کتاب چیه؟! این ساندویچ و سیب زمینی سرخ کرده و اینا. من چرا تازه دارم میفهمم همچین چیزای قابل تعریفی هم اون جا بوده؟

احتمالا یا خیلی فرهیخته م، یا خیلی گیج!

شایدم هیچ وقت تو نمایشگاه گشنه م نشده یا دلم نیومده تو همچین نمایشگاهی پول یه کتابو بدم واسه ساندویچ. احتمالا با خودم فکر کردم کتاب را به خاطر بسپار، ساندویچ رفتنی است.

 

- برادران و خواهران! سعی کنید توی جمع برای دیدن کلیپ یا شنیدن صوت از هندزفری استفاده کرده یا مکان را ترک کنید.

من دیگه گاهی دچار مکانیسم دفاعی جا به جایی میشم و غیرمنصفانه حرص درونیم رو به جای اون شخصی که صدا رو پخش کرده نثار اونی که کلیپ رو ساخته میکنم و میگم به جای تولید این سر و صدا یکم متن بنویس خب! -_-

675 صفحه از زندگی من

675 صفحه.

675 صفحه نوشتم تا شد این. خدایا.

کتابای چاپی رو ورق می زنم تا ببینم 675 صفحه میشه حدودا چقدر؟

اگه چاپ میشد، این قدر حجم داشت.

اگه چاپ میشد.

«اگر» ها همیشه اون موقعی میان که گزاره ی بعدشون هنوز به واقعیت بدل نشده، یا شایدم هرگز قرار نیست به واقعیت بدل شه.

شاید این رمانی که سه سال پیش بدون ایده ی خاصی برای ادامه دادن روی یه کاغذ آ چهار کلید خورد و بعد از یادداشت گوشی و وان نوت و ورد و لپ تاپ و پر و بال گرفتن و ایده پیدا کردن و مسیر خاص خودشو داشتن با تو ذوقی خوردن های اولش و ادامه دادن های با هیجان بعدش و خستگی ها و فریادهای فرو خورده ش و ذوق های بی حد و اندازه ی من و حتی حرف شنیدن از کسی شروع شد و به سرانجام رسید، هیچ وقت چاپ نشه، و هرگز به واقعیتِ 675 عدد ورقه ی قطع رقعی با یه شیرازه که اسم کتاب روش نوشته شده بدل نشه.

این دردناکه؟ هست! ولی نه وقتی همین طور علی الحساب بهش فکر می کنم. گاهی اوقات یه «هیچی» خاص احساس می کنم که انگار  «هیچی» امام خمینی! ولی امام از یه مسیر دیگه به این هیچی رسید حتما. مثل وقتایی که واسه کنار رفتن بعضی پرده ها از جلوی چشمات یا باید مرد خدا و دین و پیغمبرش باشی یا روی میخ بخوابی و سی روزو فقط با یه خرما سر کنی.

بعضیا با روش اول به اون هیچی می رسن ولی من مرتاض بودم انگار. تو هشت ماه مداوم نوشتن، فقط با یه خرما سیر کردم خودمو. و ماه ها قبل از اون هم مثل مرتاضِ خوابیده روی تخته ی پر از میخ بودم.

واسه کسی که در جریان نوشتنش بود، وقتی تموم شد فرستادم و از همون روز این قدر صفحه ی پیام رسانو واسه واکنشش چک کردم که دیگه حالم داشت از این حرکت به هم می خورد. ذوق داشتم. هیجان داشتم واسه شنیدن نظرش. از یه جایی به بعد ترس داشتم از این که نکنه هیچ خوشش نیومده و نمی دونه چه جوری نظرشو بگه؟!

دیشب کتابو تموم کرده. ساعت دو نصفه شب جلو خودشو گرفته تا پیام نده و صبح واسه م یه «خیلی خوب بود» نوشته پر از حروف تکرار شونده ی «یاء» و «واو». نظراتش تو ذهنم مرور میشه. قسمت هایی که من نگران بودم حوصله سر بر باشن رو دوست داشته و گاماس گاماس باهاش جلو رفته. قسمت های قشنگ و هیجانی و دوست داشتنیش هم که فبها!

میگه جلو دومش رو هم بنویس! میگه میخوام آینده ی فلانی و فلانی و فلانی رو هم بدونم.

خب حقیقت اینه که من تو همین جلد اول موندم! خودم و اون، با هم داریم یه گوشه خاک می خوریم و من میخوام خاکو از روی خودم و اون بتکونم؟ معلومه که میخوام! اما نمیشه. دست من نیست. هر دفعه فکر می کنم یه تیکه پارچه کشیدن روی این گرد و خاک خیلی هم بد نیستا! ولی یه اتفاقی میفته که اون تیکه پارچه محکم میخوره تو صورتم و مصمم تر از قبل فکر می کنم که نمیخوام از این گوشه در بیام تا با علنی کردن این نوشته به چشم بیام و این به چشم اومدن عواقبی داره که نمیخوامشون.

سرکارعلیه چند روز پیش بهم گفت تو خیلی فکر میکنی. این قدر فکر نکن. و من ذهنم درگیر این جمله ش شد و واسه خودم گذاشتمش یه گوشه ای تا بتونم درست و حسابی بهش فکر کنم! ببینم واقعا همینه؟

ولی حداقل در مورد این قضیه بیشتر مطمئنم که زیادی فکر نمی کنم.

من دلم واسه شخصیتایی که قصه شونو توی ششصد و اندی صفحه به تصویر کشیدم میره. واسه دیدن جلد چاپ شده ش توی کتابخونه م میره. واسه شنیدن نظر مخاطبش میره. واسه پیدا کردن انگیزه ی نوشتن بقیه ی داستانای هنوز ساخته نشده میره.

من دلم واسه همه ی اینا میره ولی نمیتونم پا از اینی که تا حالا اومدم فراتر بذارم انگار.

خدای من! چرا بغض کردم؟

غیبت

انتظارش رو نداشتم، اما تازگیا نسبت به کسایی که از غیبت کردن ابایی ندارن احساس امنیت نمی کنم.

با خودم فکر می کنم وقتی غیبت کردن روال عادیشونه و پیش روی من از بقیه میگن، هیچ عجیب نیست اگه از من هم پیش روی بقیه حرف بزنن. حرفایی که دوستشون ندارم. حرفایی که دوست ندارم کسی در موردم بزنه.

سه شب پیش تو یه جمع حتی نسبتا کوچیک قرار گرفتم و اتفاقی  توش افتاد، و از دیروز دارم فکر می کنم یعنی فلانی و فلانی و فلانی در مورد اون قضیه پیشِ هم از من حرف زدن؟ احیانا تیکه انداختن یا مسخره کردن یا سرزنش کردن منو؟

این احساس عدم امنیت هم حالا به پوشه ی «غیبت» ذهنم اضافه شده.

سی دقیقه از صبح اردیبهشت

پنجره باز بود، هوای صبح اردیبهشت خودشو هل می داد توی اتاق؛ خنک و بهاری.

ولی سر و صدای ماشینایی که داشتن از خیابون رد می شدن هم، خودشو می چپوند تو اتاق. صدای علیرضا قربانی داشت بین چرخای ماشینا و آسفالت کوبیده می شد. همون علیرضا قربانی که تازگیا دوباره کشفش کردم و سبک موسیقیش رو دوست دارم اما الان موقع شنیدنشون، کاملا هم دلم صاف نیست.

پنجره رو بستم. صدا محو شد، اما هوای خنک هم.

دوباره بازش کردم!  سر و صدا و گم شدنِ گه گاهِ «آمده ام تو به داد دلم برسی» زیر ویراژ ماشینا رو قبول کردم تا هوای خنک هنوز باشه.

وقتی می خونه، «شیرین من! بمان، مگر این روزگار تلخ / فرهاد خسته را به نگاهی امان دهد». آخ! من به فرهاد فکر می کنم،

به فرهادی که شاید نه تو دنیای بقیه اما تو دنیای من انگار واقعیه. مثل شخصیت کتابی که توی سیزده سالگی خوندی و یهو تو بیست و سه سالگی جلوت سبز میشه، واقعی، دیدنی.

به قصه ی زندگیش فکر می کنم؛ بغض می کنم، می خندم، لذت می برم و متعجب میشم؛

شاید انگار نه انگار که خودم قصه شو نوشتم.

می شنوم و فکر می کنم کاش حال و هوای زندگی من شبیه موسیقی سنتی ایرانی بود؛ شبیه همین موسیقی های دلنوازم از همین علیرضا قربانی‌ای که هنوزم فکر می کنم دلم صاف صاف نیست باهاش!

مامان همیشه میگه آدم خودش باید حال خودشو خوب کنه، منم اکثر اوقات حرص می خورم از این حرفش. آخه همه چی که دست خود آدم نیست، هست؟!

ولی خب شاید بد نباشه امتحان کنم و ببینم شاید جعبه ی رنگ موسیقی های سنتی ایرانی دست خودمه که بپاشمش به زندگیم.

ولی بازم از الان روشنه، مثل همین صبح اردیبهشتی، که زندگیم قرار نیست همیشه به ریتم خواننده بخونه که «من به دستان تو پل بستم، به زیباتر شدن»...

متولد دوست داشتنی هشت اردیبهشتم توی فکرمه، و نمیدونم جنگیدنم برای این زندگی رو بالاخره کی شروع می کنم.

Designed By Erfan Powered by Bayan