675 صفحه.
675 صفحه نوشتم تا شد این. خدایا.
کتابای چاپی رو ورق می زنم تا ببینم 675 صفحه میشه حدودا چقدر؟
اگه چاپ میشد، این قدر حجم داشت.
اگه چاپ میشد.
«اگر» ها همیشه اون موقعی میان که گزاره ی بعدشون هنوز به واقعیت بدل نشده، یا شایدم هرگز قرار نیست به واقعیت بدل شه.
شاید این رمانی که سه سال پیش بدون ایده ی خاصی برای ادامه دادن روی یه کاغذ آ چهار کلید خورد و بعد از یادداشت گوشی و وان نوت و ورد و لپ تاپ و پر و بال گرفتن و ایده پیدا کردن و مسیر خاص خودشو داشتن با تو ذوقی خوردن های اولش و ادامه دادن های با هیجان بعدش و خستگی ها و فریادهای فرو خورده ش و ذوق های بی حد و اندازه ی من و حتی حرف شنیدن از کسی شروع شد و به سرانجام رسید، هیچ وقت چاپ نشه، و هرگز به واقعیتِ 675 عدد ورقه ی قطع رقعی با یه شیرازه که اسم کتاب روش نوشته شده بدل نشه.
این دردناکه؟ هست! ولی نه وقتی همین طور علی الحساب بهش فکر می کنم. گاهی اوقات یه «هیچی» خاص احساس می کنم که انگار «هیچی» امام خمینی! ولی امام از یه مسیر دیگه به این هیچی رسید حتما. مثل وقتایی که واسه کنار رفتن بعضی پرده ها از جلوی چشمات یا باید مرد خدا و دین و پیغمبرش باشی یا روی میخ بخوابی و سی روزو فقط با یه خرما سر کنی.
بعضیا با روش اول به اون هیچی می رسن ولی من مرتاض بودم انگار. تو هشت ماه مداوم نوشتن، فقط با یه خرما سیر کردم خودمو. و ماه ها قبل از اون هم مثل مرتاضِ خوابیده روی تخته ی پر از میخ بودم.
واسه کسی که در جریان نوشتنش بود، وقتی تموم شد فرستادم و از همون روز این قدر صفحه ی پیام رسانو واسه واکنشش چک کردم که دیگه حالم داشت از این حرکت به هم می خورد. ذوق داشتم. هیجان داشتم واسه شنیدن نظرش. از یه جایی به بعد ترس داشتم از این که نکنه هیچ خوشش نیومده و نمی دونه چه جوری نظرشو بگه؟!
دیشب کتابو تموم کرده. ساعت دو نصفه شب جلو خودشو گرفته تا پیام نده و صبح واسه م یه «خیلی خوب بود» نوشته پر از حروف تکرار شونده ی «یاء» و «واو». نظراتش تو ذهنم مرور میشه. قسمت هایی که من نگران بودم حوصله سر بر باشن رو دوست داشته و گاماس گاماس باهاش جلو رفته. قسمت های قشنگ و هیجانی و دوست داشتنیش هم که فبها!
میگه جلو دومش رو هم بنویس! میگه میخوام آینده ی فلانی و فلانی و فلانی رو هم بدونم.
خب حقیقت اینه که من تو همین جلد اول موندم! خودم و اون، با هم داریم یه گوشه خاک می خوریم و من میخوام خاکو از روی خودم و اون بتکونم؟ معلومه که میخوام! اما نمیشه. دست من نیست. هر دفعه فکر می کنم یه تیکه پارچه کشیدن روی این گرد و خاک خیلی هم بد نیستا! ولی یه اتفاقی میفته که اون تیکه پارچه محکم میخوره تو صورتم و مصمم تر از قبل فکر می کنم که نمیخوام از این گوشه در بیام تا با علنی کردن این نوشته به چشم بیام و این به چشم اومدن عواقبی داره که نمیخوامشون.
سرکارعلیه چند روز پیش بهم گفت تو خیلی فکر میکنی. این قدر فکر نکن. و من ذهنم درگیر این جمله ش شد و واسه خودم گذاشتمش یه گوشه ای تا بتونم درست و حسابی بهش فکر کنم! ببینم واقعا همینه؟
ولی حداقل در مورد این قضیه بیشتر مطمئنم که زیادی فکر نمی کنم.
من دلم واسه شخصیتایی که قصه شونو توی ششصد و اندی صفحه به تصویر کشیدم میره. واسه دیدن جلد چاپ شده ش توی کتابخونه م میره. واسه شنیدن نظر مخاطبش میره. واسه پیدا کردن انگیزه ی نوشتن بقیه ی داستانای هنوز ساخته نشده میره.
من دلم واسه همه ی اینا میره ولی نمیتونم پا از اینی که تا حالا اومدم فراتر بذارم انگار.
خدای من! چرا بغض کردم؟