ظرف شیشهای رو کمی خم میکنم تا مکعبهای کوچیک قند سرازیر بشن توی قندون، و به جملاتی فکر میکنم که دقایقی قبل از زبون کسی شنیدم.
شاید دیدهباشید افرادی رو که وارد موضوعاتی میشن که بهشون مربوط نیست.
«شاید» رو برای این میگم که امیدوارم تعدادشون انقدر زیاد نباشه که هر کدوم از شمایی که این متن رو میخونید همچین آدمی رو دیده باشید! امیدوارم جملهی «حتما دیدید افرادی رو که...» صادق نباشه.
وقتی نتایج کنکور رو اعلام کردن، یکی از مخاطبینم کلیپی رو استوری کرد که توش حرفایی زده میشد مثل «لطفا رتبهی کنکوریها رو نپرسید، اونا اگر بخوان، خودشون رتبهشون رو به شما میگن» و از این قبیل. کلیپ رو نگاه کردم و فکر کردم واقعا راست میگه. رتبهی کسی به من مربوط نیست. دونستنِ رتبهی کسی که منِ نوعی شاید فقط یک بار دیدمش دردی از من دوا نمیکنه!
اما کاش این سوالات نامربوط فقط دردی رو دوا نمیکرد. این دخالتها گاهی دردی هم اضافه میکنن.
چرا از کسی که چند وقتی از ازدواجش میگذره، میپرسیم «بچهدار نشدی؟»؟! قطعا هیچکس نمیتونه بچهش رو بیشتر از چند ماه از بقیه پنهون کنه، مگر اینکه بخواد بره توی غار زندگی کنه! پس مطمئن باشیم اگر کسی از نزدیکان بچهدار شد حتما ما سر وقتش متوجه خواهیمشد! سُکان زندگی آدمها رو با دخالتهای بیجا و بیفایده حرکت ندیم تا خدایی نکرده تلاطمهایی تو زندگیشون نیفته.
قندون رو کمی تکون میدم تا سطح قندها کمی صافتر بشه. در قندون رو میذارم و برش میدارم.
من نمیگم هیچکس کاری به بقیه نداشتهباشه. ما انسانیم، با بقیه ارتباط میگیریم و تعامل داریم. اگر کمکی از ما بر میاد برای بقیه نباید کوتاهی کنیم.
اما چرا در مورد موضوعی که اصلا به من مربوط نیست و کسی هم از من هم نظر نخواسته، به خودم اجازه میدم اظهار نظر کنم؟
«حرف مردم» میتونه از همینجا ریشه بگیره. ریشه بگیره و بشه درخت ترسناک و تنومندی که دست و پای زندگی بیچاره یا بیچارههایی بهش بسته میشه و نمیذاره کاری رو انجام بدن که حقشونه. کاری که هم شرعیه و هم قانونی اما بخاطر حرفهای بیجا قیدش زده میشه. تصمیمهایی که اختیارشون از دست تصمیمگیرندهش خارج میشه بخاطر زمزمههایی که بین ما مردم جاری میشه.
کاش یاد بگیریم قبل از پرسیدن سوال یا زدن بعضی حرفا، از خودمون سوال کنیم که «آیا همچین چیزی اصلا به من مربوط هست؟».
قندون رو کنار سینی میذارم و به دنبال کار دیگهای فاصله میگیرم که یهدفعه بارون میگیره. مامان سریع صدام میکنه و میگه لباسها رو از روی بند جمع کنم.
زیر قطرههای بارون تابستونی و باد نه چندان ملایم، گیرههای لباس رو سریع برمیدارم، لباسهایی که بخاطر باد توی هوا به حرکت در اومدن رو جمع میکنم، و به این فکر میکنم که کاش باد میتونست ما آدمها رو هم تکون بده، و کاش بارون میتونست افکار زنگزده و بیخود ما رو هم بشوره و ببره.
چند دقیقه بعد طنین خوش بارون واضحتر به گوش میرسه...
- پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰
- ۱۶:۳۶