اول از همه: این مطلب را به زبان نوشتاری نوشتم_نه گفتاری_ چون حس کردم حق مطلب را بهتر ادا میکند!
______________
شاید با پادکست نیوفلدر آشنا باشید. من هم از طریق مطلبی که در وبلاگ یکی از وبلاگ نویسان بود با این پادکست آشنا شدم و رفتم سراغش.
اما صحبت الانم در مورد این پادکست به طور کلی نیست. نظرات و یکی دو نقد هم دارم که قرار نیست الان بیان کنم؛ چون این مطلب، معرفی و نقد و تحلیل پادکست نیوفلدر نیست. بلکه نوشتن از چیزی است که از بخشی از این پادکست برگرفته شده.
این پادکست اپیزودی دارد به اسم «یشوعا! دیگر برایم عادی شده».
یاسین حجازی در این اپیزود از یک فیلم حرف میزند. از یک فیلم؛ و از مسیحی که مصلوب شده.
مصلوبشده به یک صلیب.
اما چرا ما با شنیدن کلمه ی «صلیب» بر خود نمی لرزیم؟ چرا به ذهنمان نمیرسد آن به قول یاسین حجازی «دو چوبه ی درشت متقاطعی که آدمیزادی برهنه را به آن میخ میکردند» را؟
آقای حجازی خودش جواب این سوال را میدهد: چون عادت کردهایم...
چرا شنیدن حوادثی که ششصد و هشتاد سال پس از میلاد مسیح بر سر نوهی پیامبری دیگر آمد، ما را بر جا میخکوب نمیکند؟
چون عادت کردهایم بس که شنیدهایم.
من هم به این موضوع فکر کردم.
ما هر سال در محرم و صفر از نوهی این پیامبر روضه ها و مقاتل را میشنویم، در مناسبات یا حتی بدون مناسبت برای نوهی پیامبرِ پس از مسیح گریه میکنیم. غصهمان میشود وقتی میشنویم کوفیان حسین را دعوت کردند و بعد در بیابان او را کشتند، وقتی میشنویم نه فقط حسین را کشتند، که پسرانِ برادرش را، جوانِ شبهِ پیغمبرش را، طفل شیرخوارهاش را، برادر رشیدش را... . هر بار گریه میکنیم حتی اگر قبلا هزار بار این مصائب را شنیده باشیم. بابت این اشک چشم خدا را شکر.
اما آیا عادت نکرده ایم؟
به اینکه حسین (علیه السلام) روزی در محرم سال 61 هجری قمری شهید شده باشد،
به اینکه مردان قافله اشان را کشته و زنانشان را به اسارت برده باشند،
و به هر جنایت دیگری که در کربلا و بعد از آن رخ داد،
عادت نکرده ایم؟ حداقل کمی.
اشتباه برداشت نکنید! به هیچ وجه در پی آن نیستم که بگویم زیاد شنیدن این بلاها باعث عادتمان شده؛ پس دیگر در این مجالس شرکت نکنیم و به جایش بنشینیم و به این حوادث فکر کنیم و آن وقت بر جا میخکوب شویم! هیچ جوره نمیتوانم این حرفهای «به جای فلان کار فلان کار رو انجام بدید» را قبول کنم که اغلب هم خطابشان به مذهبی هاست. هر چیزی سر جای خودش.
شرکت در روضه ها و شنیدن مقاتل سر جای خودش؛ اما شاید بهتر است با دید متفاوتتر و عمیقتر به حادثه ها فکر کنیم. مثلا همان لحظه ای که روضه خوان از آب و مشک و سقا میگوید، و همان لحظه ای که اشک جاری میشود، واقعا به آن حادثه فکر کنیم؛ عمیقتر.
برای خودم تصور کردم:
بهارزاد، فرض کن نوه ی حضرت عیسی را بکشند _نشنیده ام که حضرت عیسی نوه داشته یا نه، اصلا او ازدواج کرده بوده یا نه_ اما تو فرض کن داشته. فرض است دیگر.
عیسی مسیح آمده و برای مردم دین آورده تا سر درگم نباشند، آمده تا کمکشان کند، آمده تا مردم بهترین شیوه ی زندگی را داشته باشند.
حال فرض کن پنجاه سال بعد از مسیح علیهالسلام، عده ای از مسیحیان با اصرار نوه اش را به شهرشان دعوت میکنند. دوازده هزار نامه برایش مینویسند و میگویند بیا.
نوه ی حضرت عیسی با خانواده اش راه می افتد و به مقصد شهر مسیحیانِ دعوت کننده رهسپار میشود.
ناگهان در مسیر، سی هزار نفر سر راهش سبز میشوند و قصد جانش را میکنند. سی هزار نفر از همان شهری که او را به خود دعوت کرده.
سی هزار نفر راه را بر مهمانشان میبندند، آب را بر او و خانواده اش و همراهانش قطع میکنند، و او را که برترین و نزدیکترین شخص به پیامبرشان _مسیح_ بوده، به فجیعترین شکل ممکن میکشند، و خانواده اش را به اسارت میبرند.
مسیحیان با قصد قربت و رضای خدا، نوه ی عیسی مسیح و شبیهترین به او را میکشند!
عیسی مسیحی که برایشان بهترین چیزی که میتوانستند داشته باشند را آورده بود...
.
.
.
دیگر لازم نیست چیزی را فرض کنی بهارزاد.
نوه ی عیسی مسیح هیچوقت به دست مسیحیانی که دعوتش کرده بودند و با اصرار از او خواسته بودند که به شهرشان برود، کشته نشده.
دیگر لازم نیست چیزی را فرض کنی بهارزاد؛
فرض لازم نیست... وقتی عین همین اتفاق در عالم واقع _و نه فرضیات_ برای نوه ی پیامبر اسلام افتاده.
مسلمانانی دوازده هزار نامه مُهر زدند و برای حسین (علیه السلام) فرستادند و او را به کوفه دعوت کردند، بعد در بیابانی به اسم کربلا راه را بر او بستند، تمام یاران و مردان خانواده اش را کشتند، سر خودش را جدا کردند، بر بدنش اسب تاختند، و خواهرش، دختر علی و نوه ی محمد _پیامبرشان_ را به اسارت بردند.
در نظر من فرض کشتن نوه ی عیسی (علیه السلام) غریب آمده بود. قبلا هیچگاه چنین چیزی نشنیده بودم. از این به بعد هم نخواهم شنید؛ چون هیچگاه هیچ فرد مسیحی نوه ی مسیح را غریب گیر نیاورده و سرش را _در حالیکه تشنه است_ از قفا نبریده.
وقتی این فرض غریب را به حسین (علیه السلام) تعمیم میدهیم، وقتی فرضِ کشتنِ برترین انسان زمانه را _که اتفاقا نوه ی پیغمبر قومِ قاتل اوست_ تصور میکنیم و بعد میبینیم این دقیقا حادثه ای است که در کربلا رخ داده، انگار حسی غریب و متفاوت با قبل پیدا میکنیم. انگار کمی و فقط کمی به عمق جنایت نزدیکتر میشویم. انگار گوشمان زنگ میزند و میخواهیم در کنجی بنشینیم و تصور کنیم بلایی را که کوفیان به سر نوه ی محمد صلی الله آوردند؛ محمدی که برایشان نعمتِ اسلام را آورده بود، که میخواست آنها آن زندگی مصیبت بار قبلی را نداشته باشند، که حیات طیب و سرشار از مهر و عزت را داشته باشند.
حادثه غریب است، نه؟
شب شده. روز دهم محرم تمام شد.
علی اکبر (علیه السلام) وقتی به میدان رفت گویی پیامبر به میدان آمده بود. قطعه قطعه اش کرده اند.
عباس (علیه السلام) مشک به همراه داشت تا به کودکان تشنه آب برساند. الان هر دو دستش بر زمین است، و خودش هم، و مشک تیر خورده اش هم.
حالا دیگر تیر سه شعبه گلوی علی اصغر (علیه السلام) را گوش تا گوش دریده.
و روی خاک بیابان، بدنی کوبیده شده و زخمی افتاده که وقتی خواهرش کنارش برود او را نخواهد شناخت.
و غارت خیمه ها، و فرار بچه ها، و کشیدن گوشواره ها،...
باورتان میشود؟ روزگاری، مسلمانانی، تمام این جنایت ها و خیلی بیشتر از آن را، در یک روز در حق پسر دختر پیامبرشان مرتکب شدند. پسری که برترینِ زمانه بود، و پیامبری که برای نجات مردم آمده بود.
به قول یاسین حجازی، «چیزهایی که عادی میشوند اولش همین طور بوده اند؛ مهیب و باورنکردنی».
به تاریخ دهم محرم سال 1443 ه.ق
موسیقی بی کلامی که اگر خواستید، دانلود کنید.
___________________
پی نوشت 1: فیلمی که توی این اپیزود بهش اشاره میشه فیلم مصائب مسیح هست، که البته من ندیدمش.
پی نوشت 2: موسیقی که گذاشتم، موسیقی متن همین فیلم هست که بخش هاییش توی همین اپیزود پخش شد.
سازنده موسیقی: جان دبنی.
- پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰
- ۲۱:۴۵