بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

روزمره

_ بالا.. پایین. بالا.. پایین. چند وقت پیش فهمیدم روال مطالعه م این طوریه. یعنی وقتی کاری به کارش ندارم خود به خود این شکلیه. ممکنه یک ماه حس خوندن هیچ کتابی رو نداشته باشم. ولی یهو اون حس حسابی گل می کنه و صفحه پشت صفحه ست که ورق می خوره. الان مطمئن نیستم تو کدوم نقطه م. بالا یا پایین، شایدم جایی وسط این دو تا. هر چی که هست فعلا «خرید کتاب ممنوع» شدم و شاید مجبور شم برگردم سراغ جلد سوم جنگ و صلح. در طول تاریخ هیچ کس جنگ و صلح رو این طوری مطالعه نکرده :/

_ هفته ی پیش چند روز خونه ی یکی از آشناها موندم. بعد از مدتها. قرار هم نبود انقد طولانی بشه، ولی شد.

تاثیر معاشرت با بقیه رو هم مدتیه که درک کردم. مثبت یا منفی. تو برخورد با بقیه گاهی خودم رو بهتر می شناسم. تو این مورد، نمی تونستم زیاد با جو خونه شون کنار بیام. یکی از مصادیقش صبحونه خوردن بود! ساده به نظر می رسه ولی وقتی میزبانهام چندان بهش اهمیت نمی دادن من اذیت می شدم. صبحونه برای من خیلی مهمه! کسی باشه یا نباشه، ساعت هفت صبح باشه یا ده و یازده، دوست دارم سفره بندازم، چایی دم کنم و یه دل سیر لقمه بگیرم. گاهی فقط بخاطر طولانی شدن خواب و نزدیک شدن ساعت ناهاره که برای سیر نبودن موقع وعده ی ناهار، صبحونه رو با یه چیز ساده جمع میکنم. ولی اونا انگار اصلا مدلشون این طوری نبود. البته غیر از روز اول، صبح های بعدی تخم مرغ و پنیر هم سر سفره آوردن اما انگار کلا تلقی شون از صبحونه یه طور «ته بندی» در حد چای و بیسکوییت بود. انتظارش رو نداشتم ولی هفته ی پیش فهمیدم تفاوت تو این قضیه ی به ظاهر ساده چقدر برام مهمه. چیزای دیگه ای هم بود که فعلا ازش می گذریم. هر چی که بود باعث شد به بعضی تفاوتهای سبک زندگی خودمون و اونا پی ببرم.

_ چند شب پیش خانواده ی خاله م اومدن خونه مون. دور هم شام خوردیم و تعریف کردیم و خندیدیم. اون شب وقتی داشتم از کابینت استکان می چیدم توی سینی واسه چایی پذیرایی، فکرشو نمی کردم که فردا صبح قراره در همین کابینتو باز کنم و هر چی استکان داریم بچینم توی سبد سفید بزرگ تا بابا ببره طبقه پایین واسه پذیرایی از عزادارا و مهمونا. آخر همون شب یکی از آشناهامون که از مدتها پیش حالش تعریفی نداشت فوت کرده بود و ما موقع نماز صبح فهمیدیم. تا چند سال قبل با خونواده شون ارتباط نزدیکتری داشتیم ولی اخیرا روابطمون کمرنگ تر شده بود. نه به دلیل کدورت. شاید رفتن ما از این شهر هم بی تاثیر نبود. خونه شون رو به روی خونه ی ماست و چند روز طبقه ی پایین خونه ی ما _که مادربزرگم زندگی میکنه_ شد قسمت مردونه  ی مراسماتش. خدا رحمتش کنه و به خانواده ش صبر بده.

و داشتم فکر میکردم ما آدمها چه میدونیم قراره چی پیش بیاد. و من بازم درس نمی گیرم.

_ چندان دوست نداشتم بعد از مورد قبلی، خیلی عادی بحث رو عوض کنم انگار یه موضوع پیش پا افتاده بوده، ولی  به عنوان روزمرگی میخواستم به این مورد پیشِ رو هم اشاره کنم.

من هر چند وقت یه بار یه چیزایی رو مرور میکنم. فیلم، کتاب، موسیقی متن. در مورد اینم شاید یه روز مفصل تر صحبت کنم، ولی احتمالا اون آخرین مورد، یعنی موسیقی متن، یکم عجیب باشه. البته کسایی که آهنگ متن یه فیلم براشون جذابیت داره کم نیستن؛ اینو از قرار گرفتن موسیقی متن ها تو فضای مجازی و طرفدارهاش و نظراتشون متوجه میشم، اما دور و بر من تقریبا هیچ کس جزو این طرفدارها نیست. خودم گوش میکنم و به تنهایی لذت میبرم :)

دیشب از بس موسیقی متن فیلم گلادیاتور رو گوش کردم هوس کردم دوباره ببینمش. البته «دوباره» واسه دیدن گلادیاتور واسه م بی معنی شده. نمیدونم «چند»باره درست تر باشه براش. به هر حال، نداشتمش و ندیدمش. اگر هوسش همچنان پا بر جا بود فردا میگیرمش. البته که باید تاکید کنم نمیدونم فردا چی پیش میاد، پس ان شاءالله :)

_ هر جا مراسم میرید، اشکی میریزید، یادی از امام حسین علیه السلام می کنید، محتاج دعاتونم. ممنون میشم یادم کنید، و التماس دعا.

 

 

 

پ.ن: ترک Honor him از آلبوم موسیقی متن فیلم گلادیاتور. اگه دانلودش کردید آدرس سایت منبعش هم میفته :)

دوست داشتم بذارمش، اما قول بدید جایگزین مداحیای این روزا نکنیدش!

 

انکار و عبور

این مطلب، غُر نیست.

 

مادربزرگم، در مقابل بعضی ابراز دردهای غریب و نسبتا سنگین یه واکنشی داره.

اگه پیشش بگم قلبم درد می کنه، سریع اخماشو می کشه توی هم و تشر می زنه «تو اصلا می دونی قلبت کجاست؟!».

به نظرم این یه جور سبک ابراز محبت مادربزرگمه. ولی در واقع فایده ای که نداره هیچ، شاید اثر نامطلوب هم داشته باشه. اون پیش خودش فکر می کنه که مثلا «توی جوون با این سن و سال چرا باید قلبت درد بگیره؟ تو سالمی. قلب درد رو به خودت نسبت نده. از این حرفا نزن». ولی حقیقتش اینه که تو اون لحظه واقعا قلبت درد می کنه و تیر می کشه، و اهمیتی هم نمیده که کسی بگه «از این حرفا نزن، تو می دونی قلبت کجاته؟». به هر حال درد می کنه. نتیجه فقط اینه که دفعه ی بعد من پیش روی مادربزرگم اسم قلب درد یا هر درد این شکلی دیگه رو نمیارم.

به نظرم خیلی چیزای دیگه هم مشابه همین ماجران.

چند وقتیه که یه سری مشکلات و مسائل عمیق و به شدت ریشه ای خودشون رو در من و زندگیم و روحیه م نشون دادن. یکی از این مسائل، بحث اعتقادی بود، یا هست. نمیدونم، شاید یه روز ازش صحبت کردم، ولی فعلا همین کافیه که یه سری سوال بنیادی اعتقادی و دینی برام وجود داره که بدون جواب موندنش تا حالا -به هر دلیلی؛ کم کاری خودم یا بقیه-  کلا منو از چیزی که بودم و باید باشم دور کرد.

دقیقا مثل درد قلب.

و اگه پیش کسی از نزدیکانم ازش حرف بزنم؛ برای درد دل، برای پرسش و پیدا کردن جواب، برای گرفتن دستی که بهم کمک کنه، به هر دلیلی، واکنشش اینه که «وای! از این حرفا نزن، اینو به خودت نسبت نده».

دقیقا مثل مادربزرگم.

از مشکلم چند بار به اشاره اما فقط با یک نفر صحبتی کردم. واکنشش همچین چیزی بود. با بقیه حرفی نمی زنم چون با شناختی که ازشون دارم عکس العمل اونا هم همینه.

حقیقت اینه که با انکار چیزی حل نمیشه. من دارم توی مشکلی که از نظر بقیه یا حتی شما ازم بعیده و شاید بهم نمی خوره، دست و پا میزنم. من کمک میخوام، اما چون با انکار و عبور بقیه از مسئله مواجه میشم، چیزی نمیگم.

اما قلب اهمیتی نمیده که بقیه دردش رو انکار کردن. خود به خود خوب نمیشه. شاید یه روز بالاخره صاحبشو بُکشه و اون وقت همه با هول دور آدمی که دیگه کمک نمیخواد جمع میشن و می پرسن چی شد.

مرهم و درمان به موقعس که به درد آدما می خوره، نه نوشداروی بعد از مرگ سهراب.

همین.

کاش قبل از شنیدن حکم نکنی بهارزاد

فکر میکردم تو وبلاگ میشه یکم حرف زد، یکم واقعی تر بود. یکم از دردها گفت.

نمیدونم شایدم خون به مغزم نرسید.

شاید اشتباه فکر کردم.

شاید این جام جاش نبود.

چه تو فضای مجازی چه حقیقی، بقیه قبل از شنیدن، حکم صادر کردن. یکی از بدترین درسایی که امروز گرفتم.

حالا دیگه نه خانی اومده، نه خانی رفته.

___

پی‌نوشت: عذر تقصیر، از کسایی که مطلب قبلی رو خوندن و احیاناً مکدر شدن.

چالش دنیای موازی؛ پناهگاه زیر شیروانی

توی دنیای موازی، صبح ها با نور خورشید از پنجره ی رو به مشرق اتاق زیر شیرونی از خواب بیدار میشم. شب هایی که صبحش قصد زود بیدار شدن دارم پرده های ساده ی سفید با نقش گل های ریز رو کنار می زنم، اما برای روزهای تنبلی یا خوش خوابی، پرده رو کامل میکشم تا اول صبح چشمم رو در نیاره. هر چند، پرده هر طرفی که باشه بازم هر صبح آفتابِ پررنگ یا کمرنگ شده، کف اتاق روی قالیچه ی لاکی رنگ پهن میشه.

دیشب پرده ی اتاق رو پشت گیره ی کوچیک کنار قابش جا انداختم، بخاطر همین امروز صبح با نور خورشید پشت پلک هام از خواب بیدار میشم. هنوز خسته م اما.

هدف، تفریح؛ این یک دوگانه نیست

هم هدف مهمه هم تفریح.

بوووووووووق!

آیا اومدم پست انگیزشی بذارم؟ نه بابا! اصلا قیافه ی من به این حرفا می خوره؟!

فقط اومدم حرف بزنم.

هم هدف مهمه هم تفریح.

اینو بعد از مدتی طولانی بی هدفی و مدتی نه چندان طولانی تفریح دارم میگم.

هفته ی پیش خودم مهمون بودم، این هفته خودمون مهمون داشتیم.

الان نه مهمونم و نه مهمون داریم. هدف هم همچنان همان که بود؛ یا در واقع همان که نبود!

ولی یه تفاوتی که حس کردم همینه که هم هدف مهمه هم تفریح. اینم تکرار واسه سومین بار.

شاید هدف مهمتر هم باشه. نه؟

مثلا وقتی هدف داری و تفریح نداری، می دونی داری چیکار میکنی. میدونی واسه چی داری چیکار میکنی. میدونی میخوای به کجا برسی، حتی اگه نهایتا نرسی. طبیعتا این وسط خسته هم میشی دیگه. تفریح میشه بنزین همین وقتایی که ماشینت وسط جاده گیر می کنه از خستگی.

حالا تفریح داری و هدف نداری. اولش خوش می گذره ها، بعد یواش یواش می رسی به اینکه «خب که چی؟». هی از خودت می پرسی خب که چی خب که چی خب که چی!

من که این جوری ام. هفته ی پیش خوش می گذشت اما می دونستم تموم میشه و وقتی تموم شه باز میشه همون روال دوست نداشتنی قبلی. آیا تفریح رو کوفت خودم کردم؟ معلومه که نه. ولی فهمیدم تفریح هم وقتی هدف داشته باشی بیشتر کیف میده.

خب الان در این مرحله یکی باید لوله ی تفنگ رو بذاره رو سرم و بگه پس یه هدف انتخاب کن!

خدایا! بقیه چه جوری هدف انتخاب می کنن؟!

 

 

پی نوشت: دارم فکر می کنم «ابن مشغله»ی نادر ابراهیمی رو شروع کنم. مطالعه تا آخر خرداد. اینو یادتونه؟ اگه کسی آمادگی داشت، بگه. همخوانی و بعدشم بیان نظراتمون هر چی که بود از طریق همین بیان. تشکر :)

 

پی نوشت 2: حس میکنم غیر سرکار علیه یه نفر دیگه از دنبال کننده های وبلاگ منو میشناسه. اگر درست حس میکنم تشریف بیاره و خودشو معرفی کنه. اگه خودم دستیگرش کنم بد میشه!

حاوی غُر

اهل استفاده از بعضی اصطلاحات نیستم. اهل استفاده از بعضی اصطلاحاتی که تو یه بازه ی زمانی سر زبون خیلی ها میفته، خیلی بیشتر. ولی گاهی اوقات شاید کاربردشون خیلی هم بد نباشه؛ مثل روزی که ژست گرفتم و دستم رو تکون دادم و با خنده به دوستم گفتم «بَنای این زندگی بر سرویس شدن دهن ماست».

خندیدیم، و فکر می کنم واقعا همینه.

انگار زندگیم ملغمه ای شده از همه چیز و هیچ چیز. رابطه ی عجیب و غریب و گسیخته ای با خدا پیدا کردم. بعضی وقتا باهاش دعوا میکنم. دوست دارم با کلمات انسانی جوابمو بده ولی نمیده. و بعد من بیشتر از دستش عصبانی میشم. چیزی که یادآور اثرگذاری روی این مردم و توی این دنیا باشه در گذشته م نمیبینم. آینده؟ آینده یعنی برنامه و هدف و تلاش و یه تکلیف روشن برای ازدواج و انتخاب شغل. سوپرایز! من هیچ کدومشو ندارم. داشتن همچین حسی توی بیست و سه سالگی واقعا مزخرفه. دیروز دنبال بهانه میگشتم برای دعوا. پیدا نمیکردم و شایدم بهتر که پیدا نشد وقتی مامان ناظر بود و اون چه گناهی داشت؟! خواستم گریه کنم اما خدایا حتی درست و حسابی نشد با اشک خودمو خالی کنم. عجیب بود وقتی فهمیدم این حال بد الان فقط میتونه یا با اشک خالی شه یا با داد. که نشد. از صد در صد حرصم پنج درصدش خالی شد سر لگد زدن به پاکتی که تو پیاده رو افتاده بود و سر پاکت سیب زمینی و گوجه ای که موقع پیاده برگشتن به خونه توی دستم میرفت و میومد و میخورد به پام و من جلوی ضربه زدن نامحسوس به اون سیب زمینی و گوجه های بخت برگشته رو هم نمی گرفتم. نود و پنج درصد بقیه ش چی شد؟ از دیشب قلبم درد میکنه. احتمالا اون بقیه رفته همونجا.

و دارم به این فکر میکنم که آره، شاید کاربرد این اصطلاح از طرف من چندان جالب نباشه اما تغییری توی این واقعیت ایجاد نمیشه که بنای این زندگی بر سرویس شدن دهن ماست.

فرفره وار

فرفره وار؛ چون مغزم مدتیه داره دور این مسئله مثل فرفره میچرخه و میگرده.

به یه درکِ شاید عجیب نیاز دارم؛ به درک دختری که نامزدیش با شکست مواجه شده و به هم خورده.

غریب به نظر میرسه؟ آره شاید. البته نه برای خودم.

بخاطر یه قضیه ای نیاز دارم بدونم چنین کسی چه مشکلات و چه روزای خوب و بدی رو از سر گذرونده. اینکه به جای شنیدن واقعیت مجبور شم چنین شرایطی رو تخیل کنم اصلا راضیم نمیکنه.

اما خب حقیقت هم اینه که نمیشه در مورد همچین مسئله ای به راحتی از آدما سوال کرد؛ از کسایی که چنین تجربه ای داشتن. کسی رو می شناسم که فکر میکنم اتفاقا به خوبی میتونه ذهنم رو روشن کنه ولی همینطوری بپرم وسط و بگم چطوری فلانی؟ از اون نامزدی به هم خورده و تجربه ی نادلخواه چه خبر؟! آیا این حرکت برای اثبات مفهومی به نام درک و شعور نداشتن کافی نیست؟! هر چند قطعا هرگز این طوری سوالم رو نمیپرسم.

اتفاقا شاید اون اصلا مشکلی با حرف زدن در این مورد هم نداشته باشه ها. اما من نمیتونم بر اساس «شاید» و حتی با کمال احترام برم جلو و ازش چیزی بپرسم. هر چقدر هم که با رعایت تمام اصول انسانی و مودبانه کلمات سوال مد نظرم رو کنار هم بچینم.

خلاصه که گیر کردم! و بعید نیست به تدریج مغز درد بگیرم! شایدم واقعا به جایی نرسم و مجبور شم بذارمش کنار و دور و بر یه موضوع و معضل دیگه بچرخم. فرفره وار.

نامه داری!

دو-سه سال پیش یه بار به یکی از دوستام که مدتهای مدید نمیشد  حضوری ببینمش، پیشنهاد دادم که لا به لای پیامای کوتاه و کم و زیاد واتس اپ، از طریق ایمیل هم یه متن نامه طور برای همدیگه بنویسیم و بفرستیم. نامه، مثل همون وقتایی که خبری از اینترنت و فضای مجازی به این شکل نبود و نامه ها با چیزی مثل «فلانیِ عزیزم!» شروع میشدن و یه خبر از کل وقایع روزمره میدادن و از مخاطبشون هم خبر میگرفتن و آخرشو هم با چیزی مثل «دوست تو، فلانی» تموم میکردن.

پیشنهاد رو قبول کرد و من اولین ایمیل رو براش نوشتم و فرستادم. از همون «نامه های واقعی»طور ها!

با هیجان منتظر پاسخش موندم اما چیزی نیومد. یکم بعد، توی همون فضای دم دستِ واتس اپ ازش پرسیدم و اون گفت اصلا ایمیلی به دستش نرسیده.

نمیدونم اصراری برای دوباره ایمیل فرستادن و امتحان کردن این نوع مکاتبه کردیم یا نه، اما در هر صورت اون نامه که توی تیرماه سال 99 نوشته و ارسال شد و هیچ وقت به مقصد نرسید، اولین و آخرین نامه ی واقعی طور من شد.

این روزا دارم کتابی میخونم و کل متنش نامه هاییه که شخصیت اصلی به بقیه مینویسه و محتوای نوشته هاش کمک میکنه که خواننده روند داستان رو متوجه شه. و دوباره اون حس بامزه ی نامه نوشتن اومده سراغم!

به نظرم کلا باز کردن صفحه ی ایمیل و نوشتن یه نامه چیز هیجان انگیزیه، و متقابلا هم دریافت کردن یه نامه وسط ایمیل های تبلیغاتی و خبری؛ که خیلی هاشون به trash/سطل آشغال هدایت میشن.

شاید در اولین فرصتی که بتونم، این نوع مکاتبه رو دوباره با یکی راه بندازم؛ اون موقعی که کسی رو پیدا کنم که با شنیدن پیشنهادم فکر نکنه دیوونه شدم، یا کسی که خودش این قدر دیوونه باشه که پایه ی نامه نگاری های هر چند وقت یه بارِ واقعی طور باشه!

در باب کتابخوانی

وقتی کتاب میخونم، زیاد پیش نمیاد که وایسم و راجع به فلسفه ی پشت اون متن با دقت فکر و کنکاش کنم. گاهی کمی و در حد دو-سه دقیقه یا شاید هم کمتر مکث میکنم و جمله ها رو بالا و پایین، تا این کنکاش تو ذهنم اتفاق بیفته.

این به این معنا نیست که فقط موتور خوندنمو روشن میکنم و تا انتها هیچی نمیفهمم، اما حس میکنم خوندنم اون عمقی که دوست دارم و اون عمیق شدنی که باید رو، نداره. وقتایی که لایه های زیرین متن رو در میاری یا یه نکته ی جدید یاد میگیری، وقتی فضای ذهنی نویسنده رو می شناسی و احیانا میفهمی متن هاشو طبق یکی از اون مکاتب «ایسم»طور نوشته، مطالعه انگار بیشتر می چسبه. واسه من که این طوره.

دارم فکر میکنم این مسئله ی به نوعی «سریع خوندنم» یه ویژگی فردیه؛ من دوست دارم سریع بخونم و برم جلو و مغزم از قورت دادن کلمه ها خوشش میاد نه از سی و دو بار جویدنشون! بخاطر همین بعدش به این فکر میکنم که یه باشگاه کتاب خوانی یا یه همخوانی کتاب میتونه بهم خیلی کمک کنه. من با شنیدن نظرات بقیه و بیان نظرات خودم راجع به یه متن، خیلی راحت تر میتونم مغزمو مجاب کنم به جویدن کلمات تا اون وقتی که فقط خودمم و خودم.

تا حالا عضو یه باشگاه کتابخوانی نبودم. البته میدونم اگر هم عضو باشم تو انتخاب کتاب باهاش به مشکل میخورم چون خیلی وقت ها انتخاب کتابهام بر اساس حس و حال خوندنمه. گاهی نخونده ی خارجی دارم اما به شدت دلم ادبیات ایران میخواد، گاهی ادبیات انگلیس و قلم برونته یا دیکنز رو میخوام و تنها چیزی که دارم مسخ کافکاست. با این حساب اگر من دلم یه متن خیلی ساده بخواد و باشگاه کتابخوانیم شروع کنه به خوندن نادر ابراهیمی، من قطعا اون کتاب نادر رو با حس و حال خودندنش که اون لحظه ندارم حیف میکنم!

ولی به هر حال، اگر حداقل یه نفر پیدا شه که بتونیم یه کتاب رو با هم بخونیم و نظراتمون رو بگیم خیلی عالی میشه، و احساس میکنم یه سطح از عادی خوندنام رفتم بالاتر.

فقط خواستم راجع بهش حرف بزنم :)

بازم روزمره‌جات

- مدت هاست دلم یه جمع پایه و زنده می خواد که توش از آینده و تلاش های جذاب برای ساختن یه چیز زیبا و مفید صحبت بشه. بعضی وقتا تو بعضی جمع های حال حاضر فقط تا آستانه ی پر شدنِ شارژ اجتماعیمه که شنیدن در مورد فلان شخص و فلان روز و فلان حادثه رو ادامه میدم. بعد از اون یا پا میشم و میرم یا اندک اندک همون جا دچار فرسایش میشم =))

خدایا به من کمک کن اون جمع اول رو یا بیابم یا بسازم!

 

- دیروز به نوعی برای اولین بار، داشتم فکر میکردم شاید هنوز خیلی احساسات و تجربیات متفاوت تو این دنیا هست برای تجربه کردن. احساساتی که انگار ورای این روزهای عادیمن :)

 

- جلد دوم جنگ و صلح دستمه و دارم فکر می کنم الان چه وقت جنگ و صلح خوندن بود وقتی چهار روز دیگه نمایشگاه کتاب شروع میشه و تو (ان شاءالله) میخوای کتابای جدید به کتابخونه اضافه کنی و هنوز 800-900 صفحه ی نخونده از تولستوی داری؟!

البته بعدشم به این فکر می کنم که با این قیمتا حالا اصلا تو ببین جیبت میگه من تا کجا نمایشگاه رو تقبل می کنم؟!

 

- قضیه خوراکی های ظاهرا معروف نمایشگاه کتاب چیه؟! این ساندویچ و سیب زمینی سرخ کرده و اینا. من چرا تازه دارم میفهمم همچین چیزای قابل تعریفی هم اون جا بوده؟

احتمالا یا خیلی فرهیخته م، یا خیلی گیج!

شایدم هیچ وقت تو نمایشگاه گشنه م نشده یا دلم نیومده تو همچین نمایشگاهی پول یه کتابو بدم واسه ساندویچ. احتمالا با خودم فکر کردم کتاب را به خاطر بسپار، ساندویچ رفتنی است.

 

- برادران و خواهران! سعی کنید توی جمع برای دیدن کلیپ یا شنیدن صوت از هندزفری استفاده کرده یا مکان را ترک کنید.

من دیگه گاهی دچار مکانیسم دفاعی جا به جایی میشم و غیرمنصفانه حرص درونیم رو به جای اون شخصی که صدا رو پخش کرده نثار اونی که کلیپ رو ساخته میکنم و میگم به جای تولید این سر و صدا یکم متن بنویس خب! -_-

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۷ ۸ ۹
Designed By Erfan Powered by Bayan