بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

نه چَسته بَس دِ مَن بِل

نشسته این‌جا، آهنگی که یک ساعت پیش شنیده رو داره با هزار تا تغییر می‌خونه:

نه چَسته بَس دِ مَن بِل

نه بسته مَس به مَن بِل

خب طبیعتا منظورش «نه بسته‌ام به کس دل / نه بسته کس به من دل» هست.

وسط حرفاش می‌خواست یه جمله بگه که احتمالا بخاطر جو شعر بی‌معنی و تغییر پیداکرده‌ای که می‌خوند، شروع کرد که با ریتم تبدیلش کنه به شعر، ولی نتونست بیتشو کامل کنه.

یه دفعه یادم افتاد به اینکه بچه که بودم شعر می‌گفتم!

خوب یادمه، یه دفتر زرد با طرحای مختلف برداشته‌بودم و صفحه‌ی اولشو نوشته‌بودم «دیوانِ فلانی»! یه تعداد شعرای عالم بچگی‌م توی اون دفتر بودن. یه شعر هم گفته‌بودم که واسه بابام خوندمش و گفت می‌تونی بفرستی‌ش مجله‌ی نمیدونم کجا، استقبال می‌کنن. ولی من هیچ‌وقت این کارو نکردم.

اون سالها یه مدتی آنفولانزای آ اومده‌بود؛ من واسه اون هم شعر گفته‌بودم! تنها مصرعی که ازش یادمه اینه: «.../ به آنفولانزای آ»! مثل اون جوکی که می‌گفت از تعریف قانون سوم نیوتون فقط قسمت آخرشو یادمه: «...که به آن قانون سوم نیوتون می‌گویند». اون شعر رو خواهرم بدون این‌که به من بگه برده‌بود دبیرستان و سر کلاس ادبیات و در حضور معلمشون خونده‌بودش. معلمشون یه عالمه ذوق کرده‌بود که خیلی عالیه، خیلی خوبه، برید فلان کلاس ثبت نامش کنید، شکوفا بشه.

خب، من هیچ‌وقت شکوفا نشدم! در واقع هیچ‌وقت پی شعر و شاعری رو نگرفتم. نه طرفدار شاعرهای مختلف شدم، نه کتاب شعر خاصی رو با جدیت دنبال کردم، نه دیگه شعری نوشتم.

انگار اون بخش از من جایی، ۱۳، ۱۴ سال پیش موند و هیچ‌وقت در طول زمان باهام جلو نیومد، یا شایدم من جا گذاشتمش و با خودم نیاوردمش.

 

نه چَسته بَس دِ مَن بِل

نه بسته مَس به مَن بِل

یادش رفت که داشته می‌خونده، سرش تو موبایلشه و آروم شده :)

طارونه

روی شیشه‌ی عرق طارونه نوشته: «معالج دردهای مفاصل و روماتیسم-مسکن اعصاب و خواب‌آور»

این اولین باری بود که بخاطر خاصیت تسکین بخشی‌ش به اعصاب، این‌قدر جدی رفتم سراغش. به جای خوردن قرص خواب‌آوری که توی خونه نداشتیم و می‌خواستم باهاش سریع‌تر خواب چشمام رو ببره و ذهنم رو هم خاموش کنه که تا صبح خواب‌های اعصاب خردکن نبینم، مامان پیشنهاد کرد برم سراغ طاقچه‌ی باریک توی تراس و از بین ردیف شربتها و عرق‌های گل، یکی‌ش که آرام‌بخش هست رو پیدا کنم.

یه لیوان بزرگ از شربت؛ تقریبا نصف لیوان آب و نصف دیگه‌ش طارونه. می‌دونستم نسبت طارونه به آب زیاد شده و حتی از طعمش هم مشخص بود اما انگار نیاز داشتم بهش. با وجودی که از قبل حس میکردم این دمنوشها و شربتها اونقدر اثر محسوسی ندارن اما اون لحظه این تنها و آخرین راهم بود شاید!

انگار استرس‌ها و فکرهای عصبی‌کننده‌ی این روزام رو واقعا شسته‌بود و برده‌بود که صبح دلم نمی‌خواست بیدار شم. انگار که اگر پا می‌شدم اثر طارونه می‌پرید و دوباره فکرها هجوم میاوردن. انگار اون روز صبح بعد از مدتها داشتم چند ساعت بدون فکر و خیال رو تجربه میکردم و یادم می‌افتاد طعمش چه طوریه.

از اون روز شاید دو بارِ دیگه دست به دامن طارونه شدم.

بی‌خیال شیشه‌های شفاف پلاستیکی بادرنجبویه و سنبل‌طیب میشم چون روی برچسبشون کنار «مقوی اعصاب» نوشته «نشاط‌آور»، یا کنار «آرامش‌بخش و ضد استرس» نوشته «محرک قلب و اعصاب»، و من آرامش و تقویت اعصاب رو بدون نشاط می‌خوام؛ حس می‌کنم با نشاط بودن قراره فکر و خیال و استرس رو با انرژی بیشتری به ذهنم بفرسته.

واسه‌ی دلشوره‌ی امشبم بازم نسخه‌ی طارونه اما همراه اسم امام رضا پیچیدم، تلویزیون رو روشن کردم و گفتم شاید اگه رفته بودم مراسم حالم بهتر بود. سرچ کردم ببینم چه ذکری واسه آرامش توصیه شده. حس می‌کنم دوباره فکرهای بیخود دارن به مغزم سرازیر میشن. شاید یه روضه‌ی امام رضا باید به نسخه اضافه کنم، بگم از رأفتش دلم رو، ذهنم رو، آروم کنه.

 

_________
پی‌نوشت: سیاسی‌ننوشتنِ این روزهام رو به پای چیزی ننویسید. شاید بعدا که اطلاعات بیشتری داشتم چیزکی نوشتم.

از قالی‌های دست‌باف و گل‌های بابونه که می‌نویسم

الان که دارم بهش فکر می‌کنم، بیشتر این شکلی به نظر میرسه که انگار یه چیزی منو کشوند سمت پوشه‌ی مدتها تغییر نکرده‌ی لپ‌تاپ تا اون نوشته‌ی ناقص کامل بشه. اون پوشه خیلی وقت پیش ایجاد شده بود. سر جمع دو تا فایل ورد هم بیشتر توش نبود، هر دو تا هم بدون پایان بندی؛ «گل‌های بابونه» و «قالی دست‌باف». «گل‌های بابونه» رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش. دو صفحه‌ی پر هم نبود. عکس گل‌‌ها رو هم گذاشته‌بودم پایینِ صفحه‌ی دوم. با خودم فکر کردم کاش عکسو می‌ذاشتم بالای صفحه‌ی اول که معلوم باشه در مورد چی نوشتم. متنِ ناکامل رو خوندم و فکر کردم که «خوب نوشتم!». ولی باز هم بدون تموم کردنش اومدم بیرون. شاید به خاطر اینکه مثل تمام این چند وقت اخیر باید حس نوشتنش می‌بود اما نبود.

«قالی دست‌باف» رو که باز کردم، عکسش همون صفحه‌ی اول سمت چپ به چشمم خورد. شروع کردم به خوندنش. انقدر از نوشتنش یا مرور کردن‌های بعد از نوشته شدنش نگذشته‌بود که یادم رفته‌باشه جمله‌هاشو، اما باز خوندمش. مثل «گلهای بابونه» از «قالی دست‌باف» هم خوشم اومد؛ خوب نوشته‌بودم. انگار بهم ماموریت داده‌بودن دوباره این خط‌خطی‌ها رو بخونم و رد و تاییدشون کنم، منتها این بار بر خلاف وقتایی که دست‌نوشته‌های گذشته‌تو می‌خونی و با خودت فکر می‌کنی که چقدر آبکی و نپخته‌ن، این دفعه رضایت‌بخش بودن.

«قالی دست‌باف» کلا دو صفحه‌ی ورد بود. یه دفعه نمی‌دونم از کجا حس و حالِ خونه‌ی سنتی مادربزرگِ اون دو صفحه و صفای فضاش به ذهنم نشست که شروع کردم به ادامه دادنش. دو سه خط نوشتم و چیزای دیگه‌ای به ذهنم رسید. نوشتم تا شد چهار صفحه. با پایان بندی. پایانی که با یه ایده‌ی کوچیک اما بامزه و حال خوب کن تموم شد که اونم یهویی به ذهنم رسیده‌بود؛ مثل تمام وقتایی که شروع می‌کنم به نوشتنِ یه چیز و یه دفعه ذهنم و دستم و متنِ نوشته شده انگار با هم تبانی می‌کنن تا به یه جای جالبِ از قبل پیش‌بینی نشده برسن.

یه ذره اصلاحش کردم و اسمشو تغییر دادم به «قالی‌های دست‌باف و کاسه‌های سفالی عطرآگین»؛ چون تو دو صفحه‌ی جدید تمرکزم بیشتر از قالی‌ها روی کاسه‌ها بود. ورد رو پی دی اف کردم و سریع فرستادم برای یه نفر؛ کاری که خیلی خیلی خیلی کم انجام میدم. می‌دونستم موقع خوندنش قضاوتم نمی‌کنه، یا نمیگه چقدر موضوعش چرته چون خودشم به چنین سبک و ژانری علاقه داره، نقدی هم نمی‌کنه که با خاک یکسان شم!

نگفتم خودم نوشتم. معمولا ارسال این مدل متن‌ها برای هم واسه‌مون عجیب نیست.

بعد از ارسالش، بخاطر اینکه اعلانات روی گوشیم نشون داده نمیشد چند بار صفحه‌ی پیام رسان رو رفرش کردم تا ببینم پیاممو دیده یا نه، خونده یا نه.

نیم ساعت بعد خوند و جواب داد: «چه لطیف بود🌸» و «بقیه‌ش کو؟ چرا انقدر مختصر و موجز بود؟». وقتی بهش گفتم خودم نوشتمش، ذوق کرد، راهنمایی کرد، با هم یکم حرف زدیم و اون توصیه‌هاشو بهم گفت، و گفت باهاش ارتباط گرفته بودم اما تو تق! یهو تمومش کردی! گفت بقیه‌شو بنویس من گناه دارم!

گفتم من دوست دارم بنویسم اما یه ایده‌ی اصلی واسه پرداختن بهش ندارم.

در همین حد می‌تونستم به قصه‌های اون خونه‌ی سنتی بپردازم اما بیشتر از اون ایده و خلاقیت میخواد که برای من مثل بیابونْ خشک و خالی شده این روزا. این تشبیه کمی اغراق‌آمیزه اما انگار من تشنه‌ی نوشتن باشم و آب، ایده؛ و دائم تشنه می‌مونم، و دائم تشنه می‌مونم. 

از حرفاش انگیزه گرفتم، نظرشو راجع به اون سبک نوشتنم فهمیدم، اما هنوز وقتی فکر میکنم چطور اون چهارصفحه رو بسطش بدم ذهنم یاری نمیکنه. شاید باید بیشتر توی اجتماع بگردم، شاید باید قصه‌های زندگی بقیه رو بیشتر بشنوم.

کاش یه روز بتونم بگم صفحاتِ نوشته‌شده‌ی«قالی دست‌باف» و «گل‌های بابونه» الان جزو یه کتاب شدن و مثل قبل تنها و ناکامل توی پوشه‌ی لپ‌تاپ باقی نموندن.

عادی اما شگفت‌انگیز

گاهی از چیزای روزمره‌ی زندگی شگفت‌زده میشم.

چیزایی که برامون عادی به نظر میرسن.

مثلا اینکه چطور ما به عنوان ساده ترین کارهای هر روزمون، یه عکس از واتس اپ برای کسی میفرستیم و تو کمتر از ثانیه اون عکس توی یه موبایل با چندین کیلومتر فاصله بالا میاد؟!

چطور با یه اپلیکیشن هایی مثل شیر ایت یه فایل دقیقا به همون شکلی که تو دستگاه اول هست به دستگاه دوم منتقل میشه؟!

اولین بار کی به ذهنش رسید چطوری و با چه ترکیباتی سس سالاد درست کنه؟!

اینا شاید سوالای مسخره ای به نظر برسه! من هم دنبال جواب تا حدی تخصصیش نیستم که بخوام بفهمم دقیقا چه فرایندی طی میشه تا این اتفاقا بیفته. چیزی که شگفت زده‌م میکنه اینه که بشر چطور به چنین چیزی رسید؟!

گوشی هامون شدن یکی از پیش پا افتاده ترین و طبیعی ترین وسیله زندگی مون؛ ولی همین یه کف دست گوشی چه کارا که نمیکنه! این همه امکانات که میشه فقط با یکیش خبرای اون سر دنیا رو پیدا کرد فقط تو یه مستطیل کوچیک!

اولین کسی که سالاد شیرازی رو اختراع کرد واقعا چی پیش خودش فکر کرده بود؟! چه جوری این ترکیب رو ساخت؟

اولین کسی که فهمید انار خوردنیه چی به ذهنش رسیده بود که اون دونه های جذابِ داخل اون توپ چرمی رو پیدا کرد؟

کی صداهای مختلف رو کشف کرد و ازشون موسیقی ساخت؟ چه پروسه ای طی شد که موسیقی سازها یاد گرفتن چه سبک موسیقی رو برای صحنه های حماسی بسازن و چه سبک آهنگی برای لحظات غمگین مناسبه؟

همین الان به دور و برت نگاه کن!

شاید یه لامپ اطرافت روشن باشه. جالب نیست؟! یه سری جریان پر از نقطه های ریز به اسم الکترون و فلان و فلان میدوه میاد سمت چراغ و مخلفاتش، و یهو روشن میشه و نور پخش میکنه! بعد ما خیلی عادی میشینیم زیر نورش انگار که نوردهی به ما وظیفه ی کائناته!

با خودم میگم چه جذابه که خدا ظرفیت عملی شدن و به وجود اومدنِ همه ی اینا رو تو دنیا قرار داد، خیلی از این چیزا رو بالقوه تو دنیا و جهان گذاشت و بعد به بشر موقعیتی داد که اینا رو بالفعل کنه.

یعنی دیگه چه بالقوه هایی موندن که میتونن بالفعل بشن؟!

دَه خط از انشای طولانیِ این روزها

این پست نتیجه ی تمایل به نوشتن از این روزها و نداشتن حس و حوصله برای توضیح و تفصیل بوده و حاوی انرژی منفی می باشد!

 

1. این چند روز شاید پررنگ ترین چیزایی که بهشون فکر کردم و یا به خودم گفتم، «چه مزخرف»، «چقدر تکراری و بیهوده و بی حاصل»، «دیگه نمیتونم»، «دیگه نمیکِشم» و از این قبیل بوده.

 

2. دارم به روی خودم نمیارم که یکی از دوستای حقیقی (غیر مجازی) و حضوریم این جاست و نوشته هامو میخونه و من دارم چیزایی که هیچ وقت نمیگفتم رو اینجا میگم. مخصوصا که امروز به جایی رسیدم که به خودم گفتم دیگه نمیتونم، باید یه جا خالی کنم خودمو.

 

3. در راستای 2: هیچ جا خودمو خالی نکردم! فقط انقدر از درون پر و اشباع بودم که از چشمام زد بیرون. الانم که اینجا نوشتم فقط دوست داشتم بنویسم. دارم یکم چرت مینویسم، میدونم.

 

4. تصور کردم که رفتم لب پرتگاهی، کوهی، بامی، جایی، و دارم فریاد میزنم. اگه میتونست به واقعیت بپیونده حتما از فشار عصبیم یکم کم میکرد.

 

5. مهلتم برای تحویل گزارش کارورزی داره تموم میشه. پایان نامه هم مصیبتی شده، ولی واقعا نمیتونم به همگروهیم بگم که من نمیکِشم. میگم به اون بنده خدا چه؟ تازه اصلا چه جوری حال و وضعم رو براش تشریح کنم؟ نمیدونم سرانجام من و کارهایی که از بیرون رو سرم ریخته و میریزه به کجا میکشه. طلبکارانه و شاید هم حق به جانب انتظار دارم که محیط اطراف و جامعه با شرایطم تو این اوضاع کنار بیاد و کمی باهام راه بیاد، ولی میدونم نمیشه. حداقل تا وقتی که چیزی از ویرانه های درونم رو بروز نمیدم، امیدی هم به کمک جامعه نمیشه داشت.

 

6. تا حالا بارها به روح اونی که واسه مون پایان نامه رو گذاشت درود فرستادم.

 

7. دیروز وسط ترکیب حرص خوردن و ناراحت بودنم، یه خبر خوب که انتظارشو نداشتم، شنیدم. گفتم خدایا این از اون حرکتایی بود که گاهی تو اوج فشار و ناراحتیای ما آدما میزنی! ممنونم!

 

8. امروز موقع دست و پنجه نرم کردن با اون هیولای مزخرف، فهمیدم اون خبر خوش مشکلم ریشه ایم رو حل نکرده اما به طرزی که انتشارش رو نداشتم، بیشتر از قبل وصلم کرده به این دنیا.

 

9. این چند روز، یه سری اولین ها و ترین ها و مرزهایی که قبلا واسم پیش نیومده بود رو تجربه کردم، و 90 درصدش بد و منفی بود.

 

10. با وجودی که یکم منتظر فرصتی برای اتفاقات مثبتم، اما چشم امیدمو از تغییر بعضی چیزا برداشتم. نمیدونم آینده چطور رقم میخوره...

کارورزی و مراقبت امتحان!

چهارشنبه برای کارورزی رفته بودم مدرسه. متوجه شدم بچه هایی که درس مطالعاتشون رو تجدید شده بودن اون روز امتحان مطالعات دارن. از هر سه تا کلاس هفتم و هشتم و نهم بودن و تو یه کلاس جا نمیشدن، پس توی دو تا کلاس نشستن؛ معلمشون شد مراقب یکی از کلاسا و منم مراقب اون یکی کلاس.

یادم نمیاد قبلا تجربه ی مراقب امتحان بودن رو داشته باشم، ولی این تجربه ی جالبی بود.

قبل امتحان، هم مدیر هم معلم مطالعاتشون بهم گفتن حسابی حواست بهشون باشه! هرچند من خودم هم با مقوله ی تقلب کنار نمیام و اون روز هم سعی کردم کنار نیام!

نگاهم رو روشون میچرخوندم، وقتایی که نگاه جواب نمیداد بین صندلیاشون راه میرفتم یا مثل ستون بین صندلیا می ایستادم! میدونم که به احتمال زیاد یه عالمه فحش خوردم!

اول کلاس چشمم افتاد به برگه یه نفرشون، که به نظر میومد داره جواب رو مینویسه ولی در واقع داشت خیلی ریز، زیر سوال خط خطی میکرد و در واقع تظاهر میکرد داره مینویسه. فکر کردم درست نیست اینجوری وایسم بالای سرش، شاید خوشش نیاد من ببینم چیزی بلد نیست. رفتم کنار.

چند باری بچه ها گفتن میشه خانم فلانی (معلمشون) رو صدا کنید؟ سوال داریم. ولی شاید نصف دفعاتی که این حرفو بهم زدن، در واقع میخواستن حواس من به اندازه ی رفتن تا کلاس کناری هم که شده ازشون پرت شه تا تقلب کنن! منم اولش راهی به ذهنم نرسید و با وجودی که با خنده بهشون گفتم بهتون اعتماد ندارم ولی رفتم و معلمشون رو صدا زدم. دفعه های بعدی رو ولی زرنگ بازی در آوردم و گفتم اگه سوال دارید یکیتون خودش پا شه بره خانم فلانی رو صدا بزنه که بیاد. یکی دو دفعه هم البته بچه ها خودشون یا من، یکی از دانش آموزایی که داشت رو راهرو رد میشد رو صدا زدیم تا معلمو صدا کنه.

یکی دو بار یه پیس پیسایی شنیدم! متوجه شدم دو تاشون که پشت سر هم نشسته بودن دارن از زیر ماسک یه چیزایی به هم میگن، تذکر دادم و صاف رفتم کنار دستشون ایستادم.

آره میدونم، خیلی جدی بودم. فهموندم که حواسم هست که یکیشون کج نشسته تا پشت سری برگشو ببینه، و بعدش صاف نشست. برگه ی اونی رو که کامل چرخونده بود سمت بغل دستیش رو هم صاف برگردوندم سر جاش. مثل بازرس ژاور گیر سه پیچ داده بودم که تقلب نکنن!

وقتی خیلی هاشون برگه هاشونو تحویل دادن و فقط یه کلاس موندن، معلمشون هم اومد توی کلاسی که من بودم و شروع کرد به کمک کردن بهشون، منم این وسط یه نگاهی به برگه های بچه ها انداختم.

اسم یکیشون رو دیدم و از بعضی جوابایی که به سوالات داده بود هم جا خوردم و هم خنده م گرفت. نمیدونم خوندن جواباشون درست بود یا نه ولی کنجکاو بودم جواب بقیه شونو هم ببینم، واسه همین سعی کردم برگه های بقیه رو بدون اسم نگاه کنم.

من همه ی جواب ها و سوالا رو ندیدم، با درسشون هم آشنا نبودم و هرچی هم قبلا خونده بودم یادم رفته؛ پس جواب درست یا حتی غلطشون رو نمیتونستم تشخیص بدم اما جوابای رو هوا و چرت و پرتشون رو میفهمیدم! مثلا وقتی واسه سوالِ «سه تا از پرجمعیت ترین کشورهای دنیا» نوشته بودن انگلیس و ایران و عراق و محض رضای خدا روسیه! یا وقتی «لشکرکشی فلان پادشاه به کدوم کشور و با چه بهانه ای» رو، جواب داده بودن به کشور مدینه و به بهانه ی لشکرکشی! یکی دیگه شون هم جواب این سوال رو نوشته بود به کشور اروپا یا آمریکا یا آفریقا! یا اون برگه ای که توش واسه سوالِ « دو تا کشور اروپایی صادر کننده ی گوشت و...» نوشته بود آمریکا و افریقا!

و اون لحظه من دقیقا چیزی بودم بینِ خنده از زیر ماسک و جا خوردن و رد و بدل شدنِ چنین جملاتی تو ذهنم که: خدایا! پروردگارا! آخه انگلیس؟ پرجمعیت؟ انگلیس یه کف دست بیشتر نیست خب! کشور مدینه؟ واقعا؟! بعد اون وقت آمریکا و آفریقا کشورای اروپایی ان؟!

خدایا! سبحان الله! جیزز کرایست! و صدا زدن خدا و مقدسات به سایر زبان های زنده ی دنیا!

 

-------------

یه اصلاحیه و توضیح ریز: اینا بعضی قسمتای با مزه ی امتحان اون روز بود، وگرنه قصدم این نیست که بگم هیچ کدومشون هیچی بلد نبودن. نه.

کوتاه

لطفا انتقادپذیر باشید؛ توانایی شنیدن نقد رفتارتون و بازخورد بقیه رو داشته باشید.

الان من با کسی که گاهی یه سری رفتاراش اذیتم میکنه و نمیتونم هم بهش بگم چون بدتر ناراحت میشه و بعدش تبعات داره، و در نتیجه ی حرص خوردن و ناراحت شدنم ولی حرف نزدنم و به جاش ساکت و بی حوصله شدنم فکر میکنه مشکل از منه، چیکار کنم؟!

حجم بی‌شکل خاکستری‌رنگ

نمیدونم به چی تشبیهت کنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید هشت پا بود! به هر حال با همه‌ی بی‌ریختی‌ش از نظر من، وجه شبه خوبی داره با حالِ بَدی که یهو سر بلند میکنه و با هشت تا دست و پاش حس‌هامو خفه می‌کنه.

حالا به هرچی که تشبیهت کنم یا نکنم، خودم میدونم هستی و جایی تو سرم یا قلبم چنبره زدی و با دلیل یا بی‌دلیل سر بلند می‌کنی و بعد از زیر آب کردنِ سرِ امیدها و انگیزه‌هام میای سراغ خودم.

انقدری که باعث شدی چند قدم به سمت مشاوره رفتن هل داده بشم و باورش برای تو که خوب منو می‌شناسی سخت نیست اینکه بگم بازم نرفتم. میدونی میخوام برم و نمیشه. مدت‌هاست.

اما باورش برای خودم سخت بود اون مقاومتی که از خودم نشون دادم وقتی بهم گفت بیا بریم مشاوره، خودم باهات میام. مقاومت کردم، حتی لج کردم. گفتم نمیام. فهمیدم چقدر حس بدی بهم دست میده وقتی اون بالاخره بهم گفت میبرمت مشاوره. اصلا وقتی اسمش و بحثش میشد حالم بد میشد و گارد میگرفتم. برای من‌ای که یکی از آینده‌های شغلی‌م مشاوره‌ست و هیچ‌وقت نگرش بدی نسبت بهش نداشتم و مثل بعضی‌ها فکر نمیکردم روان‌شناسْ «دکتر دیوونه‌خونه»ست، عجیب بود این گارد ولی بعد فهمیدم چمه. گفتم خودم میرم. حالا برنامه‌شو انداختم واسه یه مدت دیگه که رفت و آمدم هم با خودم باشه. به تریج قبام برخورده‌بود، یا به غرورم پیش اونا، یا هرچیز دیگه.

ولی تو خوب واسه خودت جولان میدی. باعث میشی فکر کنم طوری‌مه! مشکلی دارم! باعث میشی روزها و ساعت‌هایی رو بی‌خودی از دست بدم و وقتی دوستم با تعجب میپرسه «تو مگه وقتِ بیکاری هم داری؟» به تمام روزهایی که با بیهودگی گذروندم و یکی از دلایلش تو بودی، پوزخند بزنم.

تو که شبیه یه حجمِ بی شکل آبی یا خاکستری رنگی که یهو به سیستم ایمنیِ روحی‌م حمله می‌کنه و من دلم برای خودم و گلبول‌های سفیدِ روحم می‌سوزه!

درخواست پیشنهاد از شما

سلام!

عزاداری‌هاتون قبول باشه.

هستید تو بیان؟😁

وبلاگ خوب و جذاب می‌شناسید که بهم معرفی کنید؟

وبلاگی که خودتون دوستش دارید.

روضه ناگهان / برای قاسم ابن الحسن علیه السلام / درمان تمام دردهای حال و گذشته و آینده‌ی من

سلام!

عنوان، یه هایکو از عناوین منتشر شده ی وبلاگ هاییه که دنبال میکنم.

یه چالش، و آغازکننده ش هم از وبلاگ یا کریم.

 

اولش وقتی داشتم این عنوان رو از عناوین بقیه وبلاگ نویسا می ساختم دنبال ساخت هایکو و شرکت تو چالش بودم، ولی بعد که این عبارت کامل شد، فکر کردم شاید همین عبارت، درمان و نسخه ی مشکلات این روزام باشه؛ روضه ی ناگهان از قاسم بن الحسن علیه السلام.

 

وبلاگ هایی که از عنوان مطالبشون استفاده کردم:

دزیره

گذرگاه فکر و ذکر

غار تنهایی من

Designed By Erfan Powered by Bayan