بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

به عشق خونه‌مون که اسمش ایرانه

نمی‌دونم آهنگایی که بعد از آهنگ شروین منتشر شدن رو شنیدین یا نه. یکی از این آهنگا رو خواننده‌ای به اسم مجال خوند. کلیپش رو می‌تونین اینجا ببینین.

این مدت بارها و بارها به این موسیقی گوش کردم. یه قسمت آهنگ هست که میگه «دور مرزت هر لحظه جنگ باشه و / به عشق خندیدن و نترسیدن». تقریبا هر وقت آهنگ به این بخشش می‌رسید، یه حس خوب بهم دست می‌داد؛ خوب‌تر از حس خوبِ بقیه‌ی آهنگ! که واقعا هر دفعه و هر بار، اطراف ما پر از شلوغی و جنگ و دود و بمب و خونه، اما ما می‌خندیم، ما نمی‌ترسیم. به خودم میگم بهارزاد، هیچ‌وقت مثل امروز به این موضوع فکر کرده‌بودی؟

ولی از چهارشنبه، از بعد حمله به شاه چراغ و اون مردم بی‌گناه، دیگه با شنیدن این قسمت آهنگ، اون حس ناب قبلی سراغم نمیاد. کمرنگ‌تر از قبل شده، انگار یه چیز قیمتی بین دست‌هامون داشتیم و وقتی غفلت کردیم، یه نفر سعی کرد بشکندش، که الان تَرَک برداشته، که الان داریم به کف دست‌هامون نگاه می‌کنیم و بغض می‌کنیم از امنیت ترک برداشته‌مون، از تلاش اونی که می‌خواست این چیز قیمتی رو برامون حفظ کنه ولی ما حواسمون پرت بود. که هر خبری بود بیرون مرزهای ایرانمون بود ولی حالا می‌خوان که نه بیرون، که توی همین مرزها باشه.

جمع نمی‌بندم تا تعمیم نداده‌باشم، اما هر کس خودش فرق این روزاش با یکی دو ماه قبلش رو ببینه. من خیالم راحت بود، من آرامش داشتم، من از موتورسوارهایی که از کنارم رد می‌شدن نمی‌ترسیدم، من برای این روزهام، برای این پاییز، برنامه و امید داشتم، که هر بار به این آخری فکر می‌کنم یادم می‌افته هزینه‌ای که من دارم میدم در برابر مادر و دختر و خواهری که این مدت پسر و پدر و برادرش رو داده، هیچه، هیچ.

فکر می‌کنم تعداد خیلی خیلی کمی باشن که که هنوز فکر کنن «زن زندگی آزادی» و هر حرف نُقل شده‌ی این مدت، حرف حقه، نه یه بهانه و یه روکش واسه اهداف دیگه‌ای که توش نه زن میبینم، نه زندگی، نه آزادی.

 

این روزا بیشتر به نیروهای امنیت فکر می‌کنم...

 

بازم میشه خندید و نترسید، بازم میشه. فقط حواسمون بیشتر به اون چیزی که بین دست‌هامون داریم باشه، بدونیم چی داریم و چطوری میشه نگهش داشت.

 

#به_عشق_خونه‌مون_که_اسمش_ایرانه...

چگونه محبوبیت را فدای روزمره‌نویسی کنیم

حس می‌کنم روزمره‌نویسی توی وبلاگ زیاد طرفدار نداره. البته این واقعا یه حس و یه استدلال استقرایی خیلی ناقصه! اما از اون‌جایی که خودم به شخصه خیلی وقت‌ها روزمره‌نویسی بقیه رو دوست دارم و از خوندنِ روزهای عادی اما متفاوت اونها لذت می‌برم، و ایضا اینکه خودمم دوست دارم گاهی از روزهای عادی‌م بنویسم، محبوبیت این پست رو فدا کردم!

تو سه هفته‌ی اخیر بارها یاد این افتادم که دفتر خاطراتمو جا گذاشتم وگرنه می‌تونستم فلان اتفاق رو توش بنویسم و فلان چیز رو بچسبونم به صفحاتش.

این ترم فقط سه روز در هفته کلاس دارم اما حتی همین سه روز رو هم خسته‌م! حتی نمیدونم اون چهار روزِ تعطیل چطوری می‌گذرن و دوباره دوشنبه میشه. این یک ماه هی از خودم می‌پرسیدم واقعا ترمای اول چطوری ۵ روز شلوغ رو سر می‌کردم و با اون دو روز آخر هفته خوش بودم؟! اونم دو روزی که چند ساعتش رو توی راه می‌گذروندم. چند روز پیش یکی یه جمله‌ای از خودش تو کانالای طنز دانشگاهی نوشته‌بود: هرچی به مردم رفاه بیشتر بدی، رفاه‌‌خواه‌تر میشن! این اصلا وضعیت خودِ من تو این ترم بود!

وقتی تا این ساعت بیدارم یعنی قراره کلاسای فردا رو چرت بزنم. از همین‌جا سلام و درود می‌فرستم به بهارزادِ کلاس فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ که به زور داره جزوه می‌نویسه و احتمالا از دست کد پایینی‌های هم‌کلاسی‌ش حرص می‌خوره!

یه کتاب دارم می‌خونم که ظاهرا معروف و جالبه (هرچند تا این‌جایی که من خوندم در حد انتظارم هم جالب نبود)، اما توش داره داد مظلومیت یهودی‌های زمان جنگ جهانی رو سر میده و یه جا تو صفحاتی که امشب خوندم هم از مسلمونا و مسیحیا و حتی کفار (!) هم بد می‌گفت. اگه دیدم قراره همین‌طوری ناجالب پیش بره و حوصله‌ی تقابل یهودیت و اسلام و فلان و فلان  توی ادبیات رو هم نداشته‌باشم، شاید دیگه ادامه‌ش ندم. فعلا اولویتم رسیدگی به سایر تقابلات زندگیمه! هرچند حداقلش این بود که فهمیدم همچین چیزایی هم تو کتابا هست.

هفته‌ی پیش حضوری رفتم سر کلاسی که ثبت نام کرده‌بودم. همونطور که قبلا نوشته‌بودم، فکر می‌کردم قراره یه «پرتاب» به وسط اتوبان و به بیرون از محدوده امن باشه. اما دقیقا به همون شکل که کنار اتوبان وایساده‌بودم و داشتم فکر می‌کردم آخه چطوری از روی این گادرریل بپرم پایین که جلوی این همه ماشین بد نباشه و یهو دیدم چند متر جلوتر یه تیکه از گادرریل رو کندن و میشه ازش راحت رد شد، به همین راحتی از استرس لبِ مرز محدوده امن رد شدم و انقدر شیک و نسبتا بی‌خیال تا کلاس رفتم که بعدش از خودم پرسیدم الان یعنی واقعا از محدوده امن اومدم بیرون؟!

دوباره و سه باره و چندباره

واسه‌ش جالب بود وقتی فهمید من یه بخشایی از کتاب‌های قبلا خونده شده رو، بعدها بازم می‌خونم. می‌گفت تا حالا نشده که خودش یه کتاب رو دو بار بخونه، ولی من کتابایی دارم که می‌تونم بعضی قسمت‌هاش رو حتی از حفظ بنویسم. نمی‌دونم این چقدر خوبه چقدر بد. اما گاهی رو به روی قفسه‌ی کتاب‌هام می‌شینم و بهشون نگاه می‌کنم. نگاه و فکر. به شخصیت‌ها، به داستانشون، و احساسم بعد از مدت‌ها بازم بخاطر داستان آدم‌های بین کاغذها به تلاطم می‌افته. بعضی وقتا دست دراز می‌کنم و یکی از کتابا رو بیرون می‌کشم و میرم سراغ یه قسمت خاصش _ که اون لحظه یادمه و دوست دارم دوباره بخونمش. خیلی کم پیش میاد بی‌هدف کتابای خونده رو ورق بزنم. اکثرا دنبال یه ماجرا یا جمله‌ای خاصی بین اون خط‌های تایپ‌شده می‌گردم.

این وسط گاهی هم پیش میاد که یهو دلم هوای یه کتاب مشخص رو می‌کنه. میرم و برش می‌دارم و قسمت‌های برای خودمْ دوست‌داشتنی‌ش رو دوباره و دوباره می‌خونم.

دیشب از طاقچه بی‌نهایت یکی از اون کتابای خونده نشده و به جاش جویده‌شده رو، که خونه مونده‌بود و نسخه فیزیکی‌شو نداشتم دوباره گرفتم و تا امشب تقریبا یه بار دیگه کامل خوندمش. این یکی رو دیگه واقعا نمی‌دونم دفعه چندمه که صفحاتشو ورق زدم و ماجراهای شخصیت‌هاش رو با علاقه دنبال کردم و به توصیفاتشون از زبون نویسنده لبخند زدم. و البته بعدش هم تحت تاثیر داستانش که دوست داشتم خودم هم توش باشم اما نبودم و زندگی حقیقی‌م هم خیلی خیلی باهاش فاصله داره، یه حس یاس فلسفی خاص اما ملایم بهم دست داد!

چند وقت پیش یه بار هرچند به شوخی اما شاکی شدم که پس پیشرفت بشر کجاست وقتی ما نمی‌تونیم بریم توی کتابا. همین‌جا به سمع و نظر دانشمندان عزیز می‌رسونم که این نقص همچنان وجود داره، لطفا برطرفش کنن!

 

 

 

پی‌نوشت ۱: اگر تجربه‌ای در این مورد (مدل کتاب خوندنتون و دوباره خوندن یا نخوندن کتابا) یا نکته‌ای در رد یا تایید بازخوانی کتابا (حتی رمان، و حتی فقط بعضی صفحاتش) دارید، خوشحال میشم این‌جا بگید :)

پی‌نوشت ۲: اولین جلسه‌ی کلاسی که تو پست قبلی توضیح دادم و قرار بود من رو از محدوده امن بیرون بکشه، بخاطر ناآرومی‌های دیروز مجازی شد، لذا سکوی پرتاب همچنان غیر فعاله! با تشکر از دوستان اغتشاشگر.

۳… ۲… ۱… پرتاب!

خبر جدید اینه که با ثبت‌نام توی یه کلاس قراره خودمو از محدوده‌ی امنم (همون comfort zone) پرت کنم بیرون!

سعی می‌کنم پایبند باشم به اینکه تا چیزی به سرانجام نرسیده علنی‌ش نکنم اما خب فکر می‌کنم این قضیه با ثبت نام دیگه به سرانجام رسیده. از این به بعدش دیگه منم و انرژی و انگیزه‌م واسه کلاس و ترس و هیجانِ بیرون رفتن از محدوده‌ی امن.

یکی از هدفای امسالم همین بود که از این محدوده خارج شم؛ بخاطر همین، وقتی دمِ ثبت نام کلاسی که یه جایی برگزار میشه که اصلا تا حالا اون سمت نرفتم و نمیدونم چطوریه و همه چیزش قراره جدید باشه داشتم شک می‌کردم که «حالا واقعا می‌خوای بری؟» و «مطمئنی؟!» و از این قبیل سوالات، این هدف یادم افتاد و به خودم گفتم آره! دیگه وقتشه یکم بزنی بیرون. سوالا رو ریختم تو سطل آشغال مغزم و ثبت نام کردم.

الان دو روزه دارم مسیرهای رفت از دانشگاه تا کلاس و برگشتش رو از مترو و بی‌آرتی و اتوبوس و سایر وسایل نقلیه‌ی ممکن زیر و رو می‌کنم و آخرش هم به این نتیجه می‌رسم که باید مثل بقیه بعد دانشگاه خودم رو مثل همون پرتاب به بیرون از محدوده‌ی امن، بندازم وسط اتوبان و تاکسی بگیرم و برم تا محل برگزاری کلاس!

از طرف دیگه هیجان‌زده هم هستم. خیلی وقتا از دیدن جاهای جدید و خیابونا و ساختمونا و آدمای تازه احساس تازگی می‌کردم و این حس که «یه چیزی بهم اضافه شده» بهم دست میداد. این دفعه غیر از استاد کلاس، همه چیز جدیده. همه چیز. و این هم به من استرس میده و هم ذوق.

ان‌شاءالله که همه چی خوب پیش بره :)

n هیچ؛ به نفع بی‌ارادگی

دیروز با اساتید راهنمای پایان‌نامه جلسه داشتیم: اولین جلسه‌ی حضوری با هر دو استاد، اونم وقتی که دیگه کم کم موعد تحویل پایان‌نامه ست!

دینگ! همینجا توصیه‌م بهتون اینه که اگه روزی پایان‌نامه یا پروژه‌ی مشابه داشتید همون اول با استاد و راهنماتون جلسه بذارید تا مسیر براتون روشن‌تر شه.

یکی از چیزایی که استاد راهنمای تخصصی‌مون محترمانه بهش اشاره کردن این بود که این مدت یه بار دیگه این گزاره براشون تکرار شده که پشتکار به هوش غلبه می‌کنه. منظورشون این نبود که ما با همت و پشتکار تونستیم موفق شیم. این بود که ما با پشتکاری که زیاد خرج نکردیم، توانایی و هوشی که استاد ازمون دیده‌بود رو پودر کرده‌بودیم!

می‌گفتن خیلی خوب شروع کرده‌بودین و من فکر می‌کردم بقیه رو هم به همین خوبی ادامه می‌دین اما چون دنبالش رو نگرفتین و پیگیری هم نکردین الان یه سری مشکلات تو مسیرتون به وجود اومده. می‌گفتن اگه با روشی که بهتون پیشنهاد داده‌بودم و از اول قرار بود طبق اون کار کنین جلو رفته‌بودین، از فصل دومتون یه مقاله در میومد.

اون لحظه وقتی اینا رو می گفتن، دلم می‌خواست که کاش بیشتر کار کرده‌بودم، کاش آهسته و پیوسته پیش رفته‌بودیم، می‌دونستم یه تنبلی‌هایی داشتیم و کاش نداشتیم. ولی بعد به این فکر کردم که من اصلا پایان‌نامه نوشتن برام موضوعیت نداشته. فقط چون مجبور بودم پایان‌نامه بنویسم، داشتم می‌نوشتم! ده ماه پیش فکر می‌کردم پایان‌نامه‌مون تو تابستون جمع میشه که توی زمستون همونطور پهن شده ولش کردم. تازه طبق گفته‌های خود استاد، اگه می‌خواستیم به روش فراترکیب کار کنیم باید چند هزار تا منبع و مقاله پیدا می‌کردیم و پالایش می‌کردیم و باقی‌مونده‌هاشو می‌خوندیم و گزارش می‌دادیم. بخاطر همین اون حسرت کوچیکی که داشت بخاطر از دست رفتن یه مقاله‌ی بالقوه تو ذهنم به وجود می‌اومد، کلا پرید؛ چون من به اون مثال عددی و فرضیِ 16 هزارتا مقاله تو سرچ اولیه‌ی روش فراترکیب حتی فکر هم نمی‌تونم بکنم، اونم واسه کارشناسی.

ولی بعدش که از جلسه اومدیم بیرون، به هم گروهیم گفتم که دچار تعارض شدم بین گفته‌ی استاد و چیزی که واسه خودم پیش اومده‌بود. استاد گفتن شما دانشجوهای توانمندی بودین و می‌تونستین، ولی ما، من، خیلی وقتا واقعا نمی‌تونستم! دیگه نمی‌کشیدم. اینو سر جلسه به استاد نگفتم؛ چون هم حس کردم دلیل چندان موجهی به نظر نمی‌رسه، هم اینکه اون موقع حتی وقتی بهش فکر می‌کردم هم داشت گریه‌م می گرفت چه برسه به گفتنش. و من یادم بود که تنها باری که یه ضعف و عدم تعادل روحیِ مقطعی و وابسته به شرایط باعث شد موقع حرف زدن در حضور چنین اشخاصی گریه‌م بگیره، دقیقا مقابل همین استاد و ترم دو دانشگاه بود و هنوز وقتی یادم می‌افته ناراحت میشم. این شد که کلا چیزی از خستگی به زبون نیاوردم.

ولی اون تعارض همچنان وجود داشت.

گفتن جمله ی «تعریف از خود نیست» گاهی به نظرم بی‌مزه میاد اما بازم لازمه اول بگمش و بعدش اینو اضافه کنم که من تو دوره‌ها و مقاطع مختلف، بازخوردِ «مستعد بودن» و «باهوش بودن» و «خلاق بودن» نسبت به خودم دریافت کردم اما هیچ وقت آدم با پشتکار و با اراده‌ای برای طولانی مدت نبودم. و این خیلی وقته که یه چیز آزاردهنده‌ست توی ذهن و زندگیم، و حتی باعث میشه فکر کنم اگر گاهی به جایی رسیدم هم بخاطر یه استعداد بالقوه بوده نه تلاش خودم. این واقعا حس بدیه و گاهی بهم احساس پوچی میده. مثل اینه که فکر کنین تو زندگی هیچ دستاورد واقعی نداشتین و هیچ چیز مثبتی به دنیا اضافه نکردین. دیروز این تصورِ «سوءاستفاده از استعداد به نفع بی‌ارادگی» باز هم مثل یه تابلو رو به روم قرار گرفت.

درسته که طی مدت اخیر شارژ تموم می‌کردم و واسه یه سری کارها توان نداشتم، ولی باز حس می‌کنم هیچ وقت کاری و فعالیتی رو با تلاش به سرانجام نرسوندم و هیچ احساس افتخاری از یه فعالیتِ این چنینی ندارم.

شاید هم دارم به خودم سخت می گیرم.

دوست دارم خدا یه کاغذ از آسمون بندازه پایین که توش کارایی که با جدیت دنبال کردم و حالا فراموشم شدن رو نوشته‌باشه و یادم بندازه که زیاد هم بی‌اراده نیستم، یا نوشته‌باشه چیکار کنم که از این به بعد پشتکار داشته‌باشم!

نه چَسته بَس دِ مَن بِل

نشسته این‌جا، آهنگی که یک ساعت پیش شنیده رو داره با هزار تا تغییر می‌خونه:

نه چَسته بَس دِ مَن بِل

نه بسته مَس به مَن بِل

خب طبیعتا منظورش «نه بسته‌ام به کس دل / نه بسته کس به من دل» هست.

وسط حرفاش می‌خواست یه جمله بگه که احتمالا بخاطر جو شعر بی‌معنی و تغییر پیداکرده‌ای که می‌خوند، شروع کرد که با ریتم تبدیلش کنه به شعر، ولی نتونست بیتشو کامل کنه.

یه دفعه یادم افتاد به اینکه بچه که بودم شعر می‌گفتم!

خوب یادمه، یه دفتر زرد با طرحای مختلف برداشته‌بودم و صفحه‌ی اولشو نوشته‌بودم «دیوانِ فلانی»! یه تعداد شعرای عالم بچگی‌م توی اون دفتر بودن. یه شعر هم گفته‌بودم که واسه بابام خوندمش و گفت می‌تونی بفرستی‌ش مجله‌ی نمیدونم کجا، استقبال می‌کنن. ولی من هیچ‌وقت این کارو نکردم.

اون سالها یه مدتی آنفولانزای آ اومده‌بود؛ من واسه اون هم شعر گفته‌بودم! تنها مصرعی که ازش یادمه اینه: «.../ به آنفولانزای آ»! مثل اون جوکی که می‌گفت از تعریف قانون سوم نیوتون فقط قسمت آخرشو یادمه: «...که به آن قانون سوم نیوتون می‌گویند». اون شعر رو خواهرم بدون این‌که به من بگه برده‌بود دبیرستان و سر کلاس ادبیات و در حضور معلمشون خونده‌بودش. معلمشون یه عالمه ذوق کرده‌بود که خیلی عالیه، خیلی خوبه، برید فلان کلاس ثبت نامش کنید، شکوفا بشه.

خب، من هیچ‌وقت شکوفا نشدم! در واقع هیچ‌وقت پی شعر و شاعری رو نگرفتم. نه طرفدار شاعرهای مختلف شدم، نه کتاب شعر خاصی رو با جدیت دنبال کردم، نه دیگه شعری نوشتم.

انگار اون بخش از من جایی، ۱۳، ۱۴ سال پیش موند و هیچ‌وقت در طول زمان باهام جلو نیومد، یا شایدم من جا گذاشتمش و با خودم نیاوردمش.

 

نه چَسته بَس دِ مَن بِل

نه بسته مَس به مَن بِل

یادش رفت که داشته می‌خونده، سرش تو موبایلشه و آروم شده :)

طارونه

روی شیشه‌ی عرق طارونه نوشته: «معالج دردهای مفاصل و روماتیسم-مسکن اعصاب و خواب‌آور»

این اولین باری بود که بخاطر خاصیت تسکین بخشی‌ش به اعصاب، این‌قدر جدی رفتم سراغش. به جای خوردن قرص خواب‌آوری که توی خونه نداشتیم و می‌خواستم باهاش سریع‌تر خواب چشمام رو ببره و ذهنم رو هم خاموش کنه که تا صبح خواب‌های اعصاب خردکن نبینم، مامان پیشنهاد کرد برم سراغ طاقچه‌ی باریک توی تراس و از بین ردیف شربتها و عرق‌های گل، یکی‌ش که آرام‌بخش هست رو پیدا کنم.

یه لیوان بزرگ از شربت؛ تقریبا نصف لیوان آب و نصف دیگه‌ش طارونه. می‌دونستم نسبت طارونه به آب زیاد شده و حتی از طعمش هم مشخص بود اما انگار نیاز داشتم بهش. با وجودی که از قبل حس میکردم این دمنوشها و شربتها اونقدر اثر محسوسی ندارن اما اون لحظه این تنها و آخرین راهم بود شاید!

انگار استرس‌ها و فکرهای عصبی‌کننده‌ی این روزام رو واقعا شسته‌بود و برده‌بود که صبح دلم نمی‌خواست بیدار شم. انگار که اگر پا می‌شدم اثر طارونه می‌پرید و دوباره فکرها هجوم میاوردن. انگار اون روز صبح بعد از مدتها داشتم چند ساعت بدون فکر و خیال رو تجربه میکردم و یادم می‌افتاد طعمش چه طوریه.

از اون روز شاید دو بارِ دیگه دست به دامن طارونه شدم.

بی‌خیال شیشه‌های شفاف پلاستیکی بادرنجبویه و سنبل‌طیب میشم چون روی برچسبشون کنار «مقوی اعصاب» نوشته «نشاط‌آور»، یا کنار «آرامش‌بخش و ضد استرس» نوشته «محرک قلب و اعصاب»، و من آرامش و تقویت اعصاب رو بدون نشاط می‌خوام؛ حس می‌کنم با نشاط بودن قراره فکر و خیال و استرس رو با انرژی بیشتری به ذهنم بفرسته.

واسه‌ی دلشوره‌ی امشبم بازم نسخه‌ی طارونه اما همراه اسم امام رضا پیچیدم، تلویزیون رو روشن کردم و گفتم شاید اگه رفته بودم مراسم حالم بهتر بود. سرچ کردم ببینم چه ذکری واسه آرامش توصیه شده. حس می‌کنم دوباره فکرهای بیخود دارن به مغزم سرازیر میشن. شاید یه روضه‌ی امام رضا باید به نسخه اضافه کنم، بگم از رأفتش دلم رو، ذهنم رو، آروم کنه.

 

_________
پی‌نوشت: سیاسی‌ننوشتنِ این روزهام رو به پای چیزی ننویسید. شاید بعدا که اطلاعات بیشتری داشتم چیزکی نوشتم.

از قالی‌های دست‌باف و گل‌های بابونه که می‌نویسم

الان که دارم بهش فکر می‌کنم، بیشتر این شکلی به نظر میرسه که انگار یه چیزی منو کشوند سمت پوشه‌ی مدتها تغییر نکرده‌ی لپ‌تاپ تا اون نوشته‌ی ناقص کامل بشه. اون پوشه خیلی وقت پیش ایجاد شده بود. سر جمع دو تا فایل ورد هم بیشتر توش نبود، هر دو تا هم بدون پایان بندی؛ «گل‌های بابونه» و «قالی دست‌باف». «گل‌های بابونه» رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش. دو صفحه‌ی پر هم نبود. عکس گل‌‌ها رو هم گذاشته‌بودم پایینِ صفحه‌ی دوم. با خودم فکر کردم کاش عکسو می‌ذاشتم بالای صفحه‌ی اول که معلوم باشه در مورد چی نوشتم. متنِ ناکامل رو خوندم و فکر کردم که «خوب نوشتم!». ولی باز هم بدون تموم کردنش اومدم بیرون. شاید به خاطر اینکه مثل تمام این چند وقت اخیر باید حس نوشتنش می‌بود اما نبود.

«قالی دست‌باف» رو که باز کردم، عکسش همون صفحه‌ی اول سمت چپ به چشمم خورد. شروع کردم به خوندنش. انقدر از نوشتنش یا مرور کردن‌های بعد از نوشته شدنش نگذشته‌بود که یادم رفته‌باشه جمله‌هاشو، اما باز خوندمش. مثل «گلهای بابونه» از «قالی دست‌باف» هم خوشم اومد؛ خوب نوشته‌بودم. انگار بهم ماموریت داده‌بودن دوباره این خط‌خطی‌ها رو بخونم و رد و تاییدشون کنم، منتها این بار بر خلاف وقتایی که دست‌نوشته‌های گذشته‌تو می‌خونی و با خودت فکر می‌کنی که چقدر آبکی و نپخته‌ن، این دفعه رضایت‌بخش بودن.

«قالی دست‌باف» کلا دو صفحه‌ی ورد بود. یه دفعه نمی‌دونم از کجا حس و حالِ خونه‌ی سنتی مادربزرگِ اون دو صفحه و صفای فضاش به ذهنم نشست که شروع کردم به ادامه دادنش. دو سه خط نوشتم و چیزای دیگه‌ای به ذهنم رسید. نوشتم تا شد چهار صفحه. با پایان بندی. پایانی که با یه ایده‌ی کوچیک اما بامزه و حال خوب کن تموم شد که اونم یهویی به ذهنم رسیده‌بود؛ مثل تمام وقتایی که شروع می‌کنم به نوشتنِ یه چیز و یه دفعه ذهنم و دستم و متنِ نوشته شده انگار با هم تبانی می‌کنن تا به یه جای جالبِ از قبل پیش‌بینی نشده برسن.

یه ذره اصلاحش کردم و اسمشو تغییر دادم به «قالی‌های دست‌باف و کاسه‌های سفالی عطرآگین»؛ چون تو دو صفحه‌ی جدید تمرکزم بیشتر از قالی‌ها روی کاسه‌ها بود. ورد رو پی دی اف کردم و سریع فرستادم برای یه نفر؛ کاری که خیلی خیلی خیلی کم انجام میدم. می‌دونستم موقع خوندنش قضاوتم نمی‌کنه، یا نمیگه چقدر موضوعش چرته چون خودشم به چنین سبک و ژانری علاقه داره، نقدی هم نمی‌کنه که با خاک یکسان شم!

نگفتم خودم نوشتم. معمولا ارسال این مدل متن‌ها برای هم واسه‌مون عجیب نیست.

بعد از ارسالش، بخاطر اینکه اعلانات روی گوشیم نشون داده نمیشد چند بار صفحه‌ی پیام رسان رو رفرش کردم تا ببینم پیاممو دیده یا نه، خونده یا نه.

نیم ساعت بعد خوند و جواب داد: «چه لطیف بود🌸» و «بقیه‌ش کو؟ چرا انقدر مختصر و موجز بود؟». وقتی بهش گفتم خودم نوشتمش، ذوق کرد، راهنمایی کرد، با هم یکم حرف زدیم و اون توصیه‌هاشو بهم گفت، و گفت باهاش ارتباط گرفته بودم اما تو تق! یهو تمومش کردی! گفت بقیه‌شو بنویس من گناه دارم!

گفتم من دوست دارم بنویسم اما یه ایده‌ی اصلی واسه پرداختن بهش ندارم.

در همین حد می‌تونستم به قصه‌های اون خونه‌ی سنتی بپردازم اما بیشتر از اون ایده و خلاقیت میخواد که برای من مثل بیابونْ خشک و خالی شده این روزا. این تشبیه کمی اغراق‌آمیزه اما انگار من تشنه‌ی نوشتن باشم و آب، ایده؛ و دائم تشنه می‌مونم، و دائم تشنه می‌مونم. 

از حرفاش انگیزه گرفتم، نظرشو راجع به اون سبک نوشتنم فهمیدم، اما هنوز وقتی فکر میکنم چطور اون چهارصفحه رو بسطش بدم ذهنم یاری نمیکنه. شاید باید بیشتر توی اجتماع بگردم، شاید باید قصه‌های زندگی بقیه رو بیشتر بشنوم.

کاش یه روز بتونم بگم صفحاتِ نوشته‌شده‌ی«قالی دست‌باف» و «گل‌های بابونه» الان جزو یه کتاب شدن و مثل قبل تنها و ناکامل توی پوشه‌ی لپ‌تاپ باقی نموندن.

عادی اما شگفت‌انگیز

گاهی از چیزای روزمره‌ی زندگی شگفت‌زده میشم.

چیزایی که برامون عادی به نظر میرسن.

مثلا اینکه چطور ما به عنوان ساده ترین کارهای هر روزمون، یه عکس از واتس اپ برای کسی میفرستیم و تو کمتر از ثانیه اون عکس توی یه موبایل با چندین کیلومتر فاصله بالا میاد؟!

چطور با یه اپلیکیشن هایی مثل شیر ایت یه فایل دقیقا به همون شکلی که تو دستگاه اول هست به دستگاه دوم منتقل میشه؟!

اولین بار کی به ذهنش رسید چطوری و با چه ترکیباتی سس سالاد درست کنه؟!

اینا شاید سوالای مسخره ای به نظر برسه! من هم دنبال جواب تا حدی تخصصیش نیستم که بخوام بفهمم دقیقا چه فرایندی طی میشه تا این اتفاقا بیفته. چیزی که شگفت زده‌م میکنه اینه که بشر چطور به چنین چیزی رسید؟!

گوشی هامون شدن یکی از پیش پا افتاده ترین و طبیعی ترین وسیله زندگی مون؛ ولی همین یه کف دست گوشی چه کارا که نمیکنه! این همه امکانات که میشه فقط با یکیش خبرای اون سر دنیا رو پیدا کرد فقط تو یه مستطیل کوچیک!

اولین کسی که سالاد شیرازی رو اختراع کرد واقعا چی پیش خودش فکر کرده بود؟! چه جوری این ترکیب رو ساخت؟

اولین کسی که فهمید انار خوردنیه چی به ذهنش رسیده بود که اون دونه های جذابِ داخل اون توپ چرمی رو پیدا کرد؟

کی صداهای مختلف رو کشف کرد و ازشون موسیقی ساخت؟ چه پروسه ای طی شد که موسیقی سازها یاد گرفتن چه سبک موسیقی رو برای صحنه های حماسی بسازن و چه سبک آهنگی برای لحظات غمگین مناسبه؟

همین الان به دور و برت نگاه کن!

شاید یه لامپ اطرافت روشن باشه. جالب نیست؟! یه سری جریان پر از نقطه های ریز به اسم الکترون و فلان و فلان میدوه میاد سمت چراغ و مخلفاتش، و یهو روشن میشه و نور پخش میکنه! بعد ما خیلی عادی میشینیم زیر نورش انگار که نوردهی به ما وظیفه ی کائناته!

با خودم میگم چه جذابه که خدا ظرفیت عملی شدن و به وجود اومدنِ همه ی اینا رو تو دنیا قرار داد، خیلی از این چیزا رو بالقوه تو دنیا و جهان گذاشت و بعد به بشر موقعیتی داد که اینا رو بالفعل کنه.

یعنی دیگه چه بالقوه هایی موندن که میتونن بالفعل بشن؟!

دَه خط از انشای طولانیِ این روزها

این پست نتیجه ی تمایل به نوشتن از این روزها و نداشتن حس و حوصله برای توضیح و تفصیل بوده و حاوی انرژی منفی می باشد!

 

1. این چند روز شاید پررنگ ترین چیزایی که بهشون فکر کردم و یا به خودم گفتم، «چه مزخرف»، «چقدر تکراری و بیهوده و بی حاصل»، «دیگه نمیتونم»، «دیگه نمیکِشم» و از این قبیل بوده.

 

2. دارم به روی خودم نمیارم که یکی از دوستای حقیقی (غیر مجازی) و حضوریم این جاست و نوشته هامو میخونه و من دارم چیزایی که هیچ وقت نمیگفتم رو اینجا میگم. مخصوصا که امروز به جایی رسیدم که به خودم گفتم دیگه نمیتونم، باید یه جا خالی کنم خودمو.

 

3. در راستای 2: هیچ جا خودمو خالی نکردم! فقط انقدر از درون پر و اشباع بودم که از چشمام زد بیرون. الانم که اینجا نوشتم فقط دوست داشتم بنویسم. دارم یکم چرت مینویسم، میدونم.

 

4. تصور کردم که رفتم لب پرتگاهی، کوهی، بامی، جایی، و دارم فریاد میزنم. اگه میتونست به واقعیت بپیونده حتما از فشار عصبیم یکم کم میکرد.

 

5. مهلتم برای تحویل گزارش کارورزی داره تموم میشه. پایان نامه هم مصیبتی شده، ولی واقعا نمیتونم به همگروهیم بگم که من نمیکِشم. میگم به اون بنده خدا چه؟ تازه اصلا چه جوری حال و وضعم رو براش تشریح کنم؟ نمیدونم سرانجام من و کارهایی که از بیرون رو سرم ریخته و میریزه به کجا میکشه. طلبکارانه و شاید هم حق به جانب انتظار دارم که محیط اطراف و جامعه با شرایطم تو این اوضاع کنار بیاد و کمی باهام راه بیاد، ولی میدونم نمیشه. حداقل تا وقتی که چیزی از ویرانه های درونم رو بروز نمیدم، امیدی هم به کمک جامعه نمیشه داشت.

 

6. تا حالا بارها به روح اونی که واسه مون پایان نامه رو گذاشت درود فرستادم.

 

7. دیروز وسط ترکیب حرص خوردن و ناراحت بودنم، یه خبر خوب که انتظارشو نداشتم، شنیدم. گفتم خدایا این از اون حرکتایی بود که گاهی تو اوج فشار و ناراحتیای ما آدما میزنی! ممنونم!

 

8. امروز موقع دست و پنجه نرم کردن با اون هیولای مزخرف، فهمیدم اون خبر خوش مشکلم ریشه ایم رو حل نکرده اما به طرزی که انتشارش رو نداشتم، بیشتر از قبل وصلم کرده به این دنیا.

 

9. این چند روز، یه سری اولین ها و ترین ها و مرزهایی که قبلا واسم پیش نیومده بود رو تجربه کردم، و 90 درصدش بد و منفی بود.

 

10. با وجودی که یکم منتظر فرصتی برای اتفاقات مثبتم، اما چشم امیدمو از تغییر بعضی چیزا برداشتم. نمیدونم آینده چطور رقم میخوره...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ . . . ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan