بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

برای افروز

بیشتر از هفت سال قبل توی کلاس نقاشی یکی از آشناها شرکت کردم.

هفته‌ای یکبار، توی خونه‌ی خودشون.

چند نفر دیگه هم، همزمان با من توی اتاق معلم جوونِ نقاشی می‌نشستن و خانم معلم یکی یکی سراغ شاگردا می‌رفت و بهشون یاد می‌داد چیکار کنن.

اونجا دختری رو دیدم، یه سال کوچیکتر از خودم، که توی برخوردای اول برام فقط در حد یه همکلاسی کلاس نقاشی بود و بس. یه دختر مودب، که ظاهرش کمی با من متفاوت بود.

افروز.

 

یادمه یه دفعه واسه معلم نقاشی_که با اسم کوچیک صداش می‌کردیم به اضافه‌ی پسوند «جون»_ تعریف می‌کرد قضیه‌ی غذا دادن به یه گربه رو. این عزیزِ همکلاسی یه عمو داشت با فاصله‌ی سنی کم از خودش. به اسم صداش می‌کرد: مهدی. می‌گفت یه دفعه توی خیابون بودن و یه گربه رو دیده‌بودن که گرسنه بوده. [آقای]مهدی میره و (اگر اشتباه نکنم) واسه گربه شیر میخره. یادم میاد وقتی اینو سر کلاس واسه نجمه جون تعریف کرد من از این کار تعجب کردم. "شیر خریدن واسه یه گربه‌ی گرسنه تو خیابون". احتمالا ذهنم تو اون موقعیت، یه "وا" توی خودش داشته! الان که فکر می‌کنم میگم چه کار قشنگی کرده‌بودن اون لحظه.

همون جلسات اول مامانش رو هم دیدم که اومده‌بودن دنبالش و چون هنوز کار افروز و نقاشیش تموم نشده‌بود، منتظر کنارمون نشستن و نقاشی من رو هم دیدن.

 

کم کم بیشتر با هم هم‌کلام شدیم. هر دوتامون مدادرنگی کار می‌کردیم. مقواهای بزرگ رو، رو به رومون می‌ذاشتیم و مدادرنگی‌های شبیه به همِ فابر کاستل رو هم، کنارمون. یادم نمیاد اون موقع افروز چی می‌کشید اما اون زمان احتمالا من داشتم نقاشی ظرف میوه، یا گل سفید و صورتی رو می‌کشیدم. اون کمی جلوتر از من بود و زودتر از من وارد نقاشی با پاستل گچی شد.

 

نمیدونم دقیقا از کی و چطوری با هم صمیمی شدیم.

با وجود اینکه مدرسه‌هامون متفاوت بود اما یه مسابقه‌ی قرآن باعث شد به جز کلاسای نقاشی نجمه‌جون، توی دارالقرآن شهر هم، زیاد نه اما بازم ببینیم همدیگه رو. هر دومون تونستیم بریم مرحله بعدی مسابقه، و بخاطر همین یه شبانه‌روز رو توی یه شهر دیگه از استان برای مسابقه بگذرونیم.

 

در مورد چیزای مختلف صحبت می‌کردیم.

بهش گفتم خانمی که معلم دینیش هست و از قضا فامیلیش شبیه منه، در واقع عمه‌مه! از اون به بعد یکی از موضوعات صحبتمون، کلاسای دینی و عمه‌م بود!

حتی وقتی افروز حضور نداشت، مواقعی پیش می‌اومد که از عمه‌م در مورد دانش‌آموز خوب کلاسش می‌شنیدم.

 

یه مدت هم‌کلاسی زبان هم شدیم! و اونجا هم گاهی کنار هم می‌نشستیم و از آقای فهام وکب و گرامر یاد می‌گرفتیم. حتی دست‌خطش رو هم یادمه. و یا اینکه سر یکی از جلسات گوشی تازه‌شو دیدم، یا موقعی که باورش نمیشد بتونم بیشتر از دو ساعت موبایل دستم بگیرم =)

 

تو تمام اون مدت چیزای مختلفی ازش فهمیدم.

مثلا فهمیدم دختر خیلی درس‌خونیه، تک فرزنده، ویولن میزنه، و کارتون لاکپشت‌های نینجا رو دوست داره!

یه دفعه با دوستی رفته بودم فرهنگسرای شهرمون. اونجا دیدیم توی یکی از کلاسها، کلاس ویولن داره برگزار میشه. از بیرون در کلاس افروز رو بین شاگردها ندیدم اما نزدیک ورودی فرهنگسرا و کنار صندلی‌های انتظار، با مادرش مواجه شدم. هر دو همدیگه رو میشناختیم. سلام و احوالپرسی کردیم. گفتن که اومدن دنبال افروز و منتظرن کلاسش تموم شه. کمی با هم صحبت کردیم.

مادرش اونجا به من گفتن خوشحالن که افروز با من دوسته. و منم متقابلا همین حرف رو زدم. که منم خوشحالم دوستی مثل اون دارم.

و واقعا بودم. و هستم؛ هرچند الان خیلی وقته ازش خبری ندارم! 

 

هفت سال قبل ما از اون شهر رفتیم و من دیگه اونجا نه کلاس نقاشی رفتم و نه کلاس زبان.

حدود سه سال پیش، شمارمو عوض کردم. همون موقعا سر یه اتفاق مسخره شماره‌ی تمام مخاطب‌هام از گوشیم پاک شدن.

حالا دیگه نه من شماره‌ی افروز رو داشتم، نه اون شماره‌ی من رو. و ساده‌ترین و تنها راه ارتباطمون قطع شد.

 

 

افروز عزیزم!

من نتونستم بفهمم برای دانشگاه تو چه رشته و چه شهری قبول شدی،

نقاشی و زبان رو به کجا رسوندی،

کلاس ویولنت رو تموم کردی یا نه.

 

هنوز تاریخ تولدت روی کاغذِ جعبه‌ی مداد رنگی‌هامه، و من نمی‌دونم وقتی یازدهم مرداد میشه و تقویم موبایلم پیام میده که «امروز تولد افروز است»، چطوری میتونم بهت تبریک بگم.

هنوز نشده کتاب رمانی رو که خریده‌بودم و قرار بود تو بخونیش رو بهت بدم. همونی که از بس دست به دست چرخید یه سری ورقه‌هاش از هم جدا شدن. یادته واسه‌ت تعریف کردم داستانش در مورد دو نفره که یکیشون مسلمون و یکیشون مسیحیه؟

هنوز نمجی گفتن‌هات رو یادمه.

و صدای تق تق برخورد پاستل گچی‌ روی مقوا سر کلاس، و اون منظره‌ای که داشتی می‌کشیدی.

 

 

کاش بتونم بازم ببینمت، دوستِ مهربونِ درسخونِ منظمم رو، و تمام اتفاقات این سه سال رو برات بگم و ازت بپرسم، و اگر خواستم بازم تنظیمات موبایلمو دستکاری کنم و احتمال دادم ممکنه اطلاعاتم پاک بشن، اول شماره‌ی تو رو یه جای مطمئن بنویسم!

 

دعا میکنم هر جا هستی سالم باشی و موفق، و کلی دعاهای خوب دیگه.

 

ارادتمند :)

واقعا از ته دلم میخواد که دوستتون مثل یه معجزه اینحارو پیدا کنه و شمارو ببینه‌‌....

غیر ممکن نیست...

ممنونم بابت این مهربونی ناب ؛)
درسته، ان‌شاءالله که بشه :)

راستی! خوش اومدید :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan