نشسته اینجا، آهنگی که یک ساعت پیش شنیده رو داره با هزار تا تغییر میخونه:
نه چَسته بَس دِ مَن بِل
نه بسته مَس به مَن بِل
خب طبیعتا منظورش «نه بستهام به کس دل / نه بسته کس به من دل» هست.
وسط حرفاش میخواست یه جمله بگه که احتمالا بخاطر جو شعر بیمعنی و تغییر پیداکردهای که میخوند، شروع کرد که با ریتم تبدیلش کنه به شعر، ولی نتونست بیتشو کامل کنه.
یه دفعه یادم افتاد به اینکه بچه که بودم شعر میگفتم!
خوب یادمه، یه دفتر زرد با طرحای مختلف برداشتهبودم و صفحهی اولشو نوشتهبودم «دیوانِ فلانی»! یه تعداد شعرای عالم بچگیم توی اون دفتر بودن. یه شعر هم گفتهبودم که واسه بابام خوندمش و گفت میتونی بفرستیش مجلهی نمیدونم کجا، استقبال میکنن. ولی من هیچوقت این کارو نکردم.
اون سالها یه مدتی آنفولانزای آ اومدهبود؛ من واسه اون هم شعر گفتهبودم! تنها مصرعی که ازش یادمه اینه: «.../ به آنفولانزای آ»! مثل اون جوکی که میگفت از تعریف قانون سوم نیوتون فقط قسمت آخرشو یادمه: «...که به آن قانون سوم نیوتون میگویند». اون شعر رو خواهرم بدون اینکه به من بگه بردهبود دبیرستان و سر کلاس ادبیات و در حضور معلمشون خوندهبودش. معلمشون یه عالمه ذوق کردهبود که خیلی عالیه، خیلی خوبه، برید فلان کلاس ثبت نامش کنید، شکوفا بشه.
خب، من هیچوقت شکوفا نشدم! در واقع هیچوقت پی شعر و شاعری رو نگرفتم. نه طرفدار شاعرهای مختلف شدم، نه کتاب شعر خاصی رو با جدیت دنبال کردم، نه دیگه شعری نوشتم.
انگار اون بخش از من جایی، ۱۳، ۱۴ سال پیش موند و هیچوقت در طول زمان باهام جلو نیومد، یا شایدم من جا گذاشتمش و با خودم نیاوردمش.
نه چَسته بَس دِ مَن بِل
نه بسته مَس به مَن بِل
یادش رفت که داشته میخونده، سرش تو موبایلشه و آروم شده :)
- سه شنبه ۵ مهر ۰۱
- ۲۲:۲۲