بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

بر لب آرشیو نشین و گذر عمر ببین

به ردیف هایی که به آرشیو وبلاگ اضافه میشن فکر می کنم.

مهر،

آبان،

... ،

بهمن،

اسفند

از فردا هم دوباره فروردین

زود می گذره، مگه نه؟

:)

پیشاپیش عید و سال نوتون مبارک. امیدوارم 1402 براتون سالی باشه که دوازده  ماه دیگه همین موقع، موقع مرور کل سالتون حسابی از پیشرفت و رشدتون خدا رو شکر کنین.

 

بعدا نوشت: الان متوجه شدم باید عنوان آرشیو وبلاگم رو به «از سه بهارِ گذشته» تغییر بدم!

چگونه بدون فدا کردن محبوبیت، روزمره نویسی کنیم!

از این روزها بگم؟!

 

1. دانشگاه دو هفته ست تموم شده. تموم به معنای واقعی کلمه.

و اگه فکر می کردید این ترم پاییزه بخاطر افتادن واحدای قبلیم بوده باید بگم سخت در اشتباه بودید!

2. یکم باورش سخته تموم شدن دانشگاه. آیا چون یه فرایند چندساله بوده که بهش دلبسته بودم و یا عادت کرده بودم؟ خیر! بلکه چون تو دو هفته ناخودآگاه حس می کردم باید برم دانشگاه، یا باید غذا رزرو کنم، و از این جور استرس های خفیفی که البته الان خیلی بهتر شده ولی روزای اول خیلی بیشتر درگیرشون بودم. خلاصه اینکه هنوز باورم نشده دیگه دانشجو نیستم. ولی ممکنه این حسم دلایل دیگه ای هم داشته باشه. مثلا اینکه تو دوازده روز گذشته فقط سه بار پامو از خونه بیرون گذاشتم.

3. تو ایام دانشجویی گذر زمان اون قدرا برام  محسوس نبود. یعنی، مثلا گاهی وقتی یاد یه خاطره از دوران راهنمایی می افتادم یهو می دیدم اِ! از اون روزا هفت-هشت سال می گذره! یعنی بعد از اون موقع ها، من چهار سال دبیرستان و چند سال دانشگاه رو هم پشت سر گذاشتم؟! بعد مثل آدم بی حواسی که یهو پنجره خونه شو باز کرده و از دیدن منظره ی بیرون کف کرده و دوباره پنجره رو بسته و رفته پی کارش، درِ این فکر رو می بستم و می رفتم پی کارم. حالا چی؟ بعد تموم شدن دانشگاه، این پنجره یه لحظه باز شد و خورد تو صورتم. وقتی بهش فکر می کنم می بینم انگار تو مرحله ی بعدی وایسادم؛ انگار ایام دانشجویی هم جزوی از گذشته شده و به راهنمایی و دبیرستان پیوسته. انگار دیگه واقعا بزرگ شدم!

4. دیروز یه آقایی از کمیته امداد امام خمینی اومد واسه صندوق صدقاتمون. چون هیچکس خونه نبود من رفتم دم در. چقدر خوش اخلاق بود، خدا خیرش بده. واقعا میگما؟! خیلی خیلی خوش برخورد رفتار کرد و صندوق رو گرفت و خالیش کرد و فاکتور داد و بعدم توضیح داد که چطور از طریق ایتا میتونیم صفحه ی خودمون رو پیدا کنیم و اگه خواستیم از همونجا واریز کنیم. کسایی که خوش اخلاقن واقعا حال آدمو خوب میکنن. هنوز رفتار راننده اسنپ خوش برخوردی رو که چند وقت پیش تا جایی ما رو برد و سوالم رو جواب و توضیح داد و با ارامش صبر کرد تا با کسی تماس بگیرم و مطمئن شم از چیزی که گفته بود، یادمه. خدا به همه خوش اخلاقا خیر بده واقعا. به ما بداخلاقا هم اخلاق بده ان شاءالله! (خودمو عرض میکنم!)

5. امشب هیچ تصمیمی برای مستند دیدن نداشتم اما یکی می خواست ببینه و گذاشت، و منم کنارش. خیلی دوستش داشتم، و حس می کنم حالا یه جورایی تو یکی از نقاط عطف زندگیمم و این مستند کمک کننده بود. اسمش؟ «دیوانگی». به کی توصیه ش میکنم؟ همه، مخصوصا کسایی که میخوان یه تصمیم واسه برنامه ی آینده شون بگیرن. ولی بازم همه!

آمریکایی خفن vs ایرانی بی بخار... از این عنوان شرمسارم!

این روزا که سرم خلوت تره، دارم یه سریال آمریکایی می بینم. ژانر اکشن و در مورد یه افسر  CIA و ماجراهایی که پیش میاد و این مامور قهرمان بشردوست آمریکایی از ما بهترون باید ازش سر در بیاره!

جزئیات بیشتر از این قراره که تا الان سه فصل از سریال اومده.

فصل اول در مورد ماجراهای سوریه و یه فرد عربه و زد و خوردی که بین طرف مسلمون داستان و طرفِ نامسلمونِ داستان (!) پیش میاد. بذارید منصفانه در مورد فصل اول بگم که موقع دیدنش نمی تونستم به این نتیجه برسم که فیلم دقیقا چند درصد دنبال اسلام هراسی و چند درصد دنبال حق دادن به مسلمون هاست. ضمن اینکه یکی از مامورین CIA مسلمونه (هرچند اگر نظر منو بخواید، توی فیلم این مسلمون بودنش زیادم جذابیت نداره). البته این که این درصدهایی که گفتم رو چطور تقسیم کنیم، بازم تفاوت چندانی توی خوب نشون دادن آمریکا و سربازاش نداره و این واسه خودش یه مقوله جداست. یعنی به هر حال آمریکا همون خفنِ ناجی بشریته.

عربی حرف زدن و عبارات اسلامی مثل ان شاءالله و ... هم که دیگه نگم.

 

فصل دو چی؟ آمریکا بازم آدم خوبه ی ماجراست! (سوپرایز! -_-)

این بار داستان بیشتر توی ونزوئلاست و رئیس جمهورش که به نظر می رسه آدم درستی نیست. اسلام و شیعه و ماجراهاش تو فیلمای خارجی که چیز خیلی تازه ای نیست ولی وقتی دیدم این فصل قراره تو ونزوئلا باشه یه چیزی تو ذهنم دییینگ صدا کرد و یاد روابط ایران با ونزوئلا افتادم. نمی دونم تئوری توطئه بود یا نه ولی تو چند قسمت اول تو بخشای متعددی از فیلم حس می کردم دارن از گوشه ی تصویر یه چیزی رو نشون میدن: سه تا رنگِ سبز، سفید، قرمز. می دونید، شاید به این تحلیل و تفسیر بخندید و حس کنید متوهمم ولی راستشو بخواید اصلا، اصلا فکر نمی کنم همچین سیخونک زدن هایی به ایران توی فیلمای آمریکایی بعید باشه.

 

از فصل سه فعلا فقط نصفش رو دیدم. قضیه این بار اکثرا در مورد روسیه ست و پای جنگ اوکراین و ناتو هم وسطه. از این جا به بعد شاید یکم مجبور شم داستان رو لو بدم. اگه نخواستید بخونید، بندِ بعدی رو رد کنید و برید سراغ بندِ ستاره دار.

 

 

تا اینجای سریال، روسیه یه دور به عنوان تهدید مطرح شده اونم بخاطر یه پروژه و سلاح هسته ای که ساخته، و بعد دایره ی اتهام کوچیک شده در حدی که الان دیگه روسیه مقصر نیست بلکه یه گروه روسی متهمن. نمی دونم آخر فصل داستان به کجا می کشه اما پر واضحه که بازم تا این جا مامور CIA آمریکایی مون آدم خفن و بشردوست و از این حرفاست، ولی این بار از طرف خود اطلاعات آمریکا هم تحت تعقیبه.

 

 

 

*

کیفیت ساخت فیلم تو فصلای دو و سه بهتر شده. طوری که این آخریا دیگه من رو هم، که با همچین دیدگاهی داشتم تماشاش می کردم، هیجان زده می کرد!

می دونید کلا دارم به چی فکر می کنم؟

به فیلمایی که اونا می سازن و فیلمایی که ما نمی سازیم!

به سریالها و فیلم سینمایی های ایرانی که من حتی به زور نگاهشون می کنم و معمولا از اونایی که تماشا نمی کنم هم چیزای جالبی نمی شنوم. روابط خارج از عرف و ترکیه ای و نشون دادنِ دو سر طیفِ «زندگی لاکچری» یا «فلاکت و بدبختی»، تصور من از اکثر فیلمای ایرانیه.

آمریکا یا هر کشور دیگه ای، با همچین سریالی حتی اگه ایران و روسیه و سوریه و ونزوئلا و اسلام و فلان و فلان رو هم بد و ترسناک و قابل ترحم نشون نده، حداقل یه تصویر شیک و خوب از خودش داره به جا می ذاره. ولی فیلم و سریالهای ما شدن مصداقِ «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان!».

استقرای احساسی یک فرمول

آدم انگار بعضی چیزا رو که «حس» میکنه، بیشتر براش جا می‌افته، بیشتر می‌فهمه که نه واقعا یه خبری هست، یه چیزایی هست!

چند وقت پیش تو اکران مستند «آن زمستان»، از همون اول مستند اشکم ریخت. نمیدونم چرا با وجودی که شناخت خاصی از آیت الله مصباح نداشتم ولی با دیدنش توی اون مستندی که به نظرم حتی قصد درآوردن اشک رو هم نداشت، من ناخودآگاه بغض میکردم و گریه.

نمیدونم فرمولش چیه، ولی هرچی هست انگار حاج قاسم هم همونو رفته بود که بعد سه سال هنوز به راحتی میشه که اشکات با عکسش یا فیلمش یا صداش بریزه، حتی اگه شناخت دقیقی از تمام اخلاقیات حاج قاسم هم نداشته باشی.

نمی‌دونم فرمولش چیه،

اما واقعا این دنیا خالی نیست،

یه چیزایی هست...

سوال

سلام!

اگه بخواین در مورد یه موضوع اطلاع کسب کنین، از چه منابعی استفاده می‌کنین؟ منظورم هر موضوعی نیست. چیزای به نسبت خاص و اتفاقاتی که تو زندگی بعضیا رخ میدن و تو زندگی بقیه نه. مثلا یه بیماری خاص که کسی درگیرش میشه با علائم و حواشی که براش درست می‌کنه، بورسیه شدن به خارج از کشور و لوازم و اتفاقات پیرامونی‌ش، و از این دست چیزها.

دوست دارم در مورد هر کدومش، از فرد مطلع همون زمینه مثل پزشک یا دانشجوی رشته‌ی حقوقی که به آلمان بورس شده یا یه مهندس نساجی و فضای کاری‌ش سوال بپرسم! اما کاملا واضحه که این کار خیلی خیلی خیلی سخته.

اگر شما بودین چیکار می‌کردین؟

______

پی‌نوشت ۱: موضوعاتی که تو خط‌های آخر نوشتم همونایی‌ان که دنبالشونم.

پی‌نوشت ۲: این‌که اینا رو واسه چی می‌خوام، بماند.

نوشدارو حین مرگ سهراب

یعنی تموم میشه؟

«خوب» تموم میشه؟

من اصلا صبور نبودم ولی لطفا یه کاری کن؛ حتی اگه خودم دارم جلوی کمکت رو می‌گیرم. ببخشید اگه پرروییه ولی لطفا یه کاریش کن! من تو نقطه‌ی صفر استیصالم.

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

_خسته از مسیری که باید دوباره فردا طی کنم بخاطر دانشگاه، چند دقیقه‌ی پیش فهرستی رو نوشتم که همین هفته‌ی پیش داشتم به دوستم می‌گفتم نوشتنش بیشتر حواسم رو روی روزهای باقی مونده متمرکز می‌کنه. فهرست روزهای باقی مونده تا آخر نهمین ترم، با دایره‌های کنارشون برای پر شدن. ۱۳ آذر، ۱۴ آذر، ...، تا آخر دی ماه.

_گالری گوشیم رو از عکسای پارسال تا به امروز، هنوز خالی نکردم. یکم بعد از نوشتنِ اون فهرست و دایره‌هاش، رفتم سراغ عکسای پارسال. تاریخ امروز رو صفحه‌ی موبایلم رو نگاه کردم؛ ۴ دسامبر. رفتم اون تهِ عکسا تا ببینم از ۴ دسامبر پارسال عکسی دارم یا نه. کجا بودم، چی‌کار می‌کردم، از چی عکس یا فیلم گرفته‌بودم. همون حوالی چشمم افتاد به عکسای شب یلدای پارسال. سی‌امِ آذر پارسال به لطف مسافت زیاد، نه پیش خانواده‌ی درجه یک، که پیش آشناهای خوب دیگه‌ای بودم که این اواخر هیچ یلدایی رو کنارشون نگذرونده‌بودم. عکسا رو باز کردم، یه تعدادشون رو نگاه کردم، داشتم تصمیم می‌گرفتم به شرط حیات کدوماشون رو یلدای امسال می‌تونم بفرستم توی گروه و به همون آشناها بگم «یادتونه پارسال این موقع؟». تو همین حین و بین عکس فال حافظ پارسال رو دیدم. فالی که اون آخرای شب یه نفر برام گرفته‌بود و من ازش عکس گرفتم؛ از روی دیوانی که تفسیر نداشت و یادمه که بعدا تفسیرشو سرچ کردم. تفسیری که الان یادم نیست، اما امشب خود شعر رو دوباره از روی همون عکس خوندم.

بیتای آخر غزل، حافظ گفته‌بود:

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

فهرستی که چند دقیقه قبلش درست کرده‌بودم اومد جلوی چشمم.

خواجه حافظ انگار مخصوصا واسه همین روزای من، این بیت رو گذاشته‌بود جلوم. که کمتر از پنجاه روز دیگه که به امید خدا کارشناسی تموم شد، دیگه جمع شدنِ من و دوستام دور هم، دوستایی که به راحتی این روزا همدیگه رو می‌بینیم و ساعت‌ها رو کنار هم می‌گذرونیم و می‌خندیم و غر می‌زنیم، به این آسونیا نیست. شاید ماه‌ها بگذره و نتونیم همدیگه رو ببینیم. شاید بعد از مدت‌ها فقط موفق بشیم از هر چهار، پنج‌تامون، فقط دو یا سه تایی ملاقات داشته‌باشیم. شاید دیگه هیچ‌وقت زینبِ خوش‌اخلاقِ حقوق‌خوانِ اصفهانی رو نبینم، یا سارای مشهدی رو که تازه این ترم باهاش مواجهه‌ی بیشتری داشتم.

اگه بتونم این بیت حافظ رو تو این پنجاه روز باقی‌مونده تابلو کنم و بزنم سر درِ خستگی‌ها و تنگْ‌دلی‌های دانشگاهیم، به نظرم یه موفقیت و حال خوب و صبر برای خودم خریدم.

خلاصه که، آره بهارزاد!

فرصت شمار صحبت...

یا مغزم وایسه، یا دستم بِره

شرایط این روزا و حرف‌ها و دروغ‌ها و هجمه‌ها و خنده‌ها و شادی‌ها و غصه‌های این مدت خودش یه طوماره.

این جمله رو گفتم تا یه ذره از احساس دینِ حرف زدن در این مورد رو کم کنم (اگر کم بشه!) و بعد گله کنم از این‌که؛

چرا سرعت دستم باید از سرعت فکرم کم‌تر باشه؟!

وقتی یه عالمه فکر تو ذهنم هست و وقت می‌ذارم و می‌نویسم و زمان می‌گذره و بعد می‌بینم: اوف! تازه یه ذره از ذهنیاتم رو از انتزاعیات در آوردم و هنوز خیلی خیلی خیلی کار مونده. و الان تو این لحظه مغزم دوست داره بدوه جلو ولی دستم ظرفیت این دویدن رو نداره و باید آروم آروم بره جلو، و من وسط جدال این دو تا امیدوارم ضربه‌فنی نشم!

اگه گریه کنم چی؟!

دیر شد اما بالاخره برای این هفته یه وقت مشاوره گرفتم.

از یه طرف راضی‌ام؛ چون خیلی وقت بود دنبالش بودم. مخصوصا که تازگیا یه دغدغه‌ی ذهنی دیگه پیدا کردم که حس می‌کنم هر چقدر هم خودمو به در و دیوار بکوبم و بپرسم و بخونم و فکر کنم، باز باید در موردش با یه متخصص و مشاور صحبت کنم.

ولی یه چیزی که این وسط تو ذهنم بالا و پایین می‌پره اینه: نکنه وسط حرف زدن جلوی مشاور بزنم زیر گریه!

به نظرم گریه کردن جلوی مشاور و روان‌شناس اصلا چیز عجیبی نیست، مخصوصا یکی مثل من که اصطلاحا اشکش دم مشکشه. ولی دوست ندارم وقتی دارم رو به روی حتی مشاور صحبت می‌کنم اشکم بریزه و اون نگاه کنه.

حتی نمی‌دونم تو اون ۴۵ دقیقه قراره کدوم مسئله از این معجونِ «من» رو براش تعریف کنم! فقط تا دو ماه دیگه می‌تونم این مرکز مشاوره رو برم و امیدوارم تو این دو ماه یه پله برم بالاتر.

اما به هر حال راضی‌ام؛ چون نمی‌خوام «از این به بعد» هم مثل «تا این لحظه» بگذره؛ و یکی از مهم‌ترین لوازم این قضیه، همین مشاوره‌ست.

من بهارو به پاییز میارم

بوی پاییزی این روزها رو زیر مشامت حس می‌کنی بهارزاد؟!

این رایحه‌ی سردی که تو پس‌زمینه‌ی خودش یه آسمون ابری با نور ضعیف خورشید داره و خیلی وقتا انگار دلش می‌خواد مثل انار آب‌لمبو بشه و بباره!

این روزای کوتاهی که تازه آفتاب زده و میری دانشگاه، و تازه از دانشگاه برگشتی که آفتاب میره. کوتاهه و گاهی حرص درآر اما پاییزه دیگه! امسال یه جور دیگه به دلت نشسته. هرچند تازه‌ترین مهر و آبانی که از سر گذروندیم، انقدری که خَش به روزای هزاررنگش افتاده تو این ۴۶ روز، خِش خِش برگای نارنجیش شنیده‌نشده، ولی باز به دلت نشسته.

آخ از هواش وقتی که قبل غروب دلت نمی‌خواد برگردی و می‌خوای تو خیابون بمونی و قدم بزنی، بری یه کافه و تو زمینه‌ی بارون یه چیز خوشمزه بخوری. نسکافه رو توی فهرست کافه ندید بگیری چون حتی تو فانتزیات هم حواست هست که مدتیه با نسکافه تپش قلب می‌گیری!

فرصتش نمیشه این فانتزی کوچیک رو واقعیش کنی؟ فدا سرت. غصه نخوری! همین‌قدری که از پاییز گذشت، همین‌قدرش مونده‌ها. فعلا سرت شلوغه ولی «به قول فلانی»، کافه هم می‌ریم «اگه زنده موندیم».

فارغ از حال و هوای غالب این مدت، اگه پرتکرارترین فعالیت‌هات و شنیده‌هات و مواجهه‌هات با کلاسا و اساتید و امتحاناتِ در شُرفِ گرفته شدن و این‌هاست، ولی چاشنی‌های ریزِ پاییزی رو خودت بپاش به روزهات. بوی نارنگی رو عمیق نفس بکش وقتی موقع پوست گرفتنش پخش میشه دورت. طعمِ ملسِ پوشیدن لباس گرم تو سوزِ تازه پا گرفته رو بچش دخترِ بهاریِ من! هنوز بارون رو درست حسابی ندیدی اما اگه خدا بخواد روزای بارونی قشنگی تو راهه که می‌تونی همزمان باهاش، روی پیاده‌روی خیس‌خورده و زیر قطره‌های حقیقتا عادی اما شگفت‌انگیز بارون راه بری و دستت رو چترِ برعکس کنی زیر اشکای شادِ آسمون. خدا رو چه دیدی؟! شاید همون موقع که ابرا دارن آب‌لمبو میشن، تو هم پشت صندلیِ چوبی کنار شیشه‌ی بزرگ کافه با یه سفارشِ غیرنسکافه‌ای نشسته‌باشی.

علی‌رغم همه‌ی چیزایی که این روزا دلت می‌خواد یا نمی‌خواد،

پاییز رو مزه کن بهارزاد!

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan