یعنی تموم میشه؟
«خوب» تموم میشه؟
من اصلا صبور نبودم ولی لطفا یه کاری کن؛ حتی اگه خودم دارم جلوی کمکت رو میگیرم. ببخشید اگه پرروییه ولی لطفا یه کاریش کن! من تو نقطهی صفر استیصالم.
- پنجشنبه ۱۷ آذر ۰۱
- ۲۰:۵۴
روزی، جایی، دقیقهای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)
یعنی تموم میشه؟
«خوب» تموم میشه؟
من اصلا صبور نبودم ولی لطفا یه کاری کن؛ حتی اگه خودم دارم جلوی کمکت رو میگیرم. ببخشید اگه پرروییه ولی لطفا یه کاریش کن! من تو نقطهی صفر استیصالم.
_خسته از مسیری که باید دوباره فردا طی کنم بخاطر دانشگاه، چند دقیقهی پیش فهرستی رو نوشتم که همین هفتهی پیش داشتم به دوستم میگفتم نوشتنش بیشتر حواسم رو روی روزهای باقی مونده متمرکز میکنه. فهرست روزهای باقی مونده تا آخر نهمین ترم، با دایرههای کنارشون برای پر شدن. ۱۳ آذر، ۱۴ آذر، ...، تا آخر دی ماه.
_گالری گوشیم رو از عکسای پارسال تا به امروز، هنوز خالی نکردم. یکم بعد از نوشتنِ اون فهرست و دایرههاش، رفتم سراغ عکسای پارسال. تاریخ امروز رو صفحهی موبایلم رو نگاه کردم؛ ۴ دسامبر. رفتم اون تهِ عکسا تا ببینم از ۴ دسامبر پارسال عکسی دارم یا نه. کجا بودم، چیکار میکردم، از چی عکس یا فیلم گرفتهبودم. همون حوالی چشمم افتاد به عکسای شب یلدای پارسال. سیامِ آذر پارسال به لطف مسافت زیاد، نه پیش خانوادهی درجه یک، که پیش آشناهای خوب دیگهای بودم که این اواخر هیچ یلدایی رو کنارشون نگذروندهبودم. عکسا رو باز کردم، یه تعدادشون رو نگاه کردم، داشتم تصمیم میگرفتم به شرط حیات کدوماشون رو یلدای امسال میتونم بفرستم توی گروه و به همون آشناها بگم «یادتونه پارسال این موقع؟». تو همین حین و بین عکس فال حافظ پارسال رو دیدم. فالی که اون آخرای شب یه نفر برام گرفتهبود و من ازش عکس گرفتم؛ از روی دیوانی که تفسیر نداشت و یادمه که بعدا تفسیرشو سرچ کردم. تفسیری که الان یادم نیست، اما امشب خود شعر رو دوباره از روی همون عکس خوندم.
بیتای آخر غزل، حافظ گفتهبود:
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
فهرستی که چند دقیقه قبلش درست کردهبودم اومد جلوی چشمم.
خواجه حافظ انگار مخصوصا واسه همین روزای من، این بیت رو گذاشتهبود جلوم. که کمتر از پنجاه روز دیگه که به امید خدا کارشناسی تموم شد، دیگه جمع شدنِ من و دوستام دور هم، دوستایی که به راحتی این روزا همدیگه رو میبینیم و ساعتها رو کنار هم میگذرونیم و میخندیم و غر میزنیم، به این آسونیا نیست. شاید ماهها بگذره و نتونیم همدیگه رو ببینیم. شاید بعد از مدتها فقط موفق بشیم از هر چهار، پنجتامون، فقط دو یا سه تایی ملاقات داشتهباشیم. شاید دیگه هیچوقت زینبِ خوشاخلاقِ حقوقخوانِ اصفهانی رو نبینم، یا سارای مشهدی رو که تازه این ترم باهاش مواجههی بیشتری داشتم.
اگه بتونم این بیت حافظ رو تو این پنجاه روز باقیمونده تابلو کنم و بزنم سر درِ خستگیها و تنگْدلیهای دانشگاهیم، به نظرم یه موفقیت و حال خوب و صبر برای خودم خریدم.
خلاصه که، آره بهارزاد!
فرصت شمار صحبت...
شرایط این روزا و حرفها و دروغها و هجمهها و خندهها و شادیها و غصههای این مدت خودش یه طوماره.
این جمله رو گفتم تا یه ذره از احساس دینِ حرف زدن در این مورد رو کم کنم (اگر کم بشه!) و بعد گله کنم از اینکه؛
چرا سرعت دستم باید از سرعت فکرم کمتر باشه؟!
وقتی یه عالمه فکر تو ذهنم هست و وقت میذارم و مینویسم و زمان میگذره و بعد میبینم: اوف! تازه یه ذره از ذهنیاتم رو از انتزاعیات در آوردم و هنوز خیلی خیلی خیلی کار مونده. و الان تو این لحظه مغزم دوست داره بدوه جلو ولی دستم ظرفیت این دویدن رو نداره و باید آروم آروم بره جلو، و من وسط جدال این دو تا امیدوارم ضربهفنی نشم!
دیر شد اما بالاخره برای این هفته یه وقت مشاوره گرفتم.
از یه طرف راضیام؛ چون خیلی وقت بود دنبالش بودم. مخصوصا که تازگیا یه دغدغهی ذهنی دیگه پیدا کردم که حس میکنم هر چقدر هم خودمو به در و دیوار بکوبم و بپرسم و بخونم و فکر کنم، باز باید در موردش با یه متخصص و مشاور صحبت کنم.
ولی یه چیزی که این وسط تو ذهنم بالا و پایین میپره اینه: نکنه وسط حرف زدن جلوی مشاور بزنم زیر گریه!
به نظرم گریه کردن جلوی مشاور و روانشناس اصلا چیز عجیبی نیست، مخصوصا یکی مثل من که اصطلاحا اشکش دم مشکشه. ولی دوست ندارم وقتی دارم رو به روی حتی مشاور صحبت میکنم اشکم بریزه و اون نگاه کنه.
حتی نمیدونم تو اون ۴۵ دقیقه قراره کدوم مسئله از این معجونِ «من» رو براش تعریف کنم! فقط تا دو ماه دیگه میتونم این مرکز مشاوره رو برم و امیدوارم تو این دو ماه یه پله برم بالاتر.
اما به هر حال راضیام؛ چون نمیخوام «از این به بعد» هم مثل «تا این لحظه» بگذره؛ و یکی از مهمترین لوازم این قضیه، همین مشاورهست.
بوی پاییزی این روزها رو زیر مشامت حس میکنی بهارزاد؟!
این رایحهی سردی که تو پسزمینهی خودش یه آسمون ابری با نور ضعیف خورشید داره و خیلی وقتا انگار دلش میخواد مثل انار آبلمبو بشه و بباره!
این روزای کوتاهی که تازه آفتاب زده و میری دانشگاه، و تازه از دانشگاه برگشتی که آفتاب میره. کوتاهه و گاهی حرص درآر اما پاییزه دیگه! امسال یه جور دیگه به دلت نشسته. هرچند تازهترین مهر و آبانی که از سر گذروندیم، انقدری که خَش به روزای هزاررنگش افتاده تو این ۴۶ روز، خِش خِش برگای نارنجیش شنیدهنشده، ولی باز به دلت نشسته.
آخ از هواش وقتی که قبل غروب دلت نمیخواد برگردی و میخوای تو خیابون بمونی و قدم بزنی، بری یه کافه و تو زمینهی بارون یه چیز خوشمزه بخوری. نسکافه رو توی فهرست کافه ندید بگیری چون حتی تو فانتزیات هم حواست هست که مدتیه با نسکافه تپش قلب میگیری!
فرصتش نمیشه این فانتزی کوچیک رو واقعیش کنی؟ فدا سرت. غصه نخوری! همینقدری که از پاییز گذشت، همینقدرش موندهها. فعلا سرت شلوغه ولی «به قول فلانی»، کافه هم میریم «اگه زنده موندیم».
فارغ از حال و هوای غالب این مدت، اگه پرتکرارترین فعالیتهات و شنیدههات و مواجهههات با کلاسا و اساتید و امتحاناتِ در شُرفِ گرفته شدن و اینهاست، ولی چاشنیهای ریزِ پاییزی رو خودت بپاش به روزهات. بوی نارنگی رو عمیق نفس بکش وقتی موقع پوست گرفتنش پخش میشه دورت. طعمِ ملسِ پوشیدن لباس گرم تو سوزِ تازه پا گرفته رو بچش دخترِ بهاریِ من! هنوز بارون رو درست حسابی ندیدی اما اگه خدا بخواد روزای بارونی قشنگی تو راهه که میتونی همزمان باهاش، روی پیادهروی خیسخورده و زیر قطرههای حقیقتا عادی اما شگفتانگیز بارون راه بری و دستت رو چترِ برعکس کنی زیر اشکای شادِ آسمون. خدا رو چه دیدی؟! شاید همون موقع که ابرا دارن آبلمبو میشن، تو هم پشت صندلیِ چوبی کنار شیشهی بزرگ کافه با یه سفارشِ غیرنسکافهای نشستهباشی.
علیرغم همهی چیزایی که این روزا دلت میخواد یا نمیخواد،
پاییز رو مزه کن بهارزاد!
نمیدونم آهنگایی که بعد از آهنگ شروین منتشر شدن رو شنیدین یا نه. یکی از این آهنگا رو خوانندهای به اسم مجال خوند. کلیپش رو میتونین اینجا ببینین.
این مدت بارها و بارها به این موسیقی گوش کردم. یه قسمت آهنگ هست که میگه «دور مرزت هر لحظه جنگ باشه و / به عشق خندیدن و نترسیدن». تقریبا هر وقت آهنگ به این بخشش میرسید، یه حس خوب بهم دست میداد؛ خوبتر از حس خوبِ بقیهی آهنگ! که واقعا هر دفعه و هر بار، اطراف ما پر از شلوغی و جنگ و دود و بمب و خونه، اما ما میخندیم، ما نمیترسیم. به خودم میگم بهارزاد، هیچوقت مثل امروز به این موضوع فکر کردهبودی؟
ولی از چهارشنبه، از بعد حمله به شاه چراغ و اون مردم بیگناه، دیگه با شنیدن این قسمت آهنگ، اون حس ناب قبلی سراغم نمیاد. کمرنگتر از قبل شده، انگار یه چیز قیمتی بین دستهامون داشتیم و وقتی غفلت کردیم، یه نفر سعی کرد بشکندش، که الان تَرَک برداشته، که الان داریم به کف دستهامون نگاه میکنیم و بغض میکنیم از امنیت ترک برداشتهمون، از تلاش اونی که میخواست این چیز قیمتی رو برامون حفظ کنه ولی ما حواسمون پرت بود. که هر خبری بود بیرون مرزهای ایرانمون بود ولی حالا میخوان که نه بیرون، که توی همین مرزها باشه.
جمع نمیبندم تا تعمیم ندادهباشم، اما هر کس خودش فرق این روزاش با یکی دو ماه قبلش رو ببینه. من خیالم راحت بود، من آرامش داشتم، من از موتورسوارهایی که از کنارم رد میشدن نمیترسیدم، من برای این روزهام، برای این پاییز، برنامه و امید داشتم، که هر بار به این آخری فکر میکنم یادم میافته هزینهای که من دارم میدم در برابر مادر و دختر و خواهری که این مدت پسر و پدر و برادرش رو داده، هیچه، هیچ.
فکر میکنم تعداد خیلی خیلی کمی باشن که که هنوز فکر کنن «زن زندگی آزادی» و هر حرف نُقل شدهی این مدت، حرف حقه، نه یه بهانه و یه روکش واسه اهداف دیگهای که توش نه زن میبینم، نه زندگی، نه آزادی.
این روزا بیشتر به نیروهای امنیت فکر میکنم...
بازم میشه خندید و نترسید، بازم میشه. فقط حواسمون بیشتر به اون چیزی که بین دستهامون داریم باشه، بدونیم چی داریم و چطوری میشه نگهش داشت.
#به_عشق_خونهمون_که_اسمش_ایرانه...
حس میکنم روزمرهنویسی توی وبلاگ زیاد طرفدار نداره. البته این واقعا یه حس و یه استدلال استقرایی خیلی ناقصه! اما از اونجایی که خودم به شخصه خیلی وقتها روزمرهنویسی بقیه رو دوست دارم و از خوندنِ روزهای عادی اما متفاوت اونها لذت میبرم، و ایضا اینکه خودمم دوست دارم گاهی از روزهای عادیم بنویسم، محبوبیت این پست رو فدا کردم!
تو سه هفتهی اخیر بارها یاد این افتادم که دفتر خاطراتمو جا گذاشتم وگرنه میتونستم فلان اتفاق رو توش بنویسم و فلان چیز رو بچسبونم به صفحاتش.
این ترم فقط سه روز در هفته کلاس دارم اما حتی همین سه روز رو هم خستهم! حتی نمیدونم اون چهار روزِ تعطیل چطوری میگذرن و دوباره دوشنبه میشه. این یک ماه هی از خودم میپرسیدم واقعا ترمای اول چطوری ۵ روز شلوغ رو سر میکردم و با اون دو روز آخر هفته خوش بودم؟! اونم دو روزی که چند ساعتش رو توی راه میگذروندم. چند روز پیش یکی یه جملهای از خودش تو کانالای طنز دانشگاهی نوشتهبود: هرچی به مردم رفاه بیشتر بدی، رفاهخواهتر میشن! این اصلا وضعیت خودِ من تو این ترم بود!
وقتی تا این ساعت بیدارم یعنی قراره کلاسای فردا رو چرت بزنم. از همینجا سلام و درود میفرستم به بهارزادِ کلاس فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ که به زور داره جزوه مینویسه و احتمالا از دست کد پایینیهای همکلاسیش حرص میخوره!
یه کتاب دارم میخونم که ظاهرا معروف و جالبه (هرچند تا اینجایی که من خوندم در حد انتظارم هم جالب نبود)، اما توش داره داد مظلومیت یهودیهای زمان جنگ جهانی رو سر میده و یه جا تو صفحاتی که امشب خوندم هم از مسلمونا و مسیحیا و حتی کفار (!) هم بد میگفت. اگه دیدم قراره همینطوری ناجالب پیش بره و حوصلهی تقابل یهودیت و اسلام و فلان و فلان توی ادبیات رو هم نداشتهباشم، شاید دیگه ادامهش ندم. فعلا اولویتم رسیدگی به سایر تقابلات زندگیمه! هرچند حداقلش این بود که فهمیدم همچین چیزایی هم تو کتابا هست.
هفتهی پیش حضوری رفتم سر کلاسی که ثبت نام کردهبودم. همونطور که قبلا نوشتهبودم، فکر میکردم قراره یه «پرتاب» به وسط اتوبان و به بیرون از محدوده امن باشه. اما دقیقا به همون شکل که کنار اتوبان وایسادهبودم و داشتم فکر میکردم آخه چطوری از روی این گادرریل بپرم پایین که جلوی این همه ماشین بد نباشه و یهو دیدم چند متر جلوتر یه تیکه از گادرریل رو کندن و میشه ازش راحت رد شد، به همین راحتی از استرس لبِ مرز محدوده امن رد شدم و انقدر شیک و نسبتا بیخیال تا کلاس رفتم که بعدش از خودم پرسیدم الان یعنی واقعا از محدوده امن اومدم بیرون؟!
واسهش جالب بود وقتی فهمید من یه بخشایی از کتابهای قبلا خونده شده رو، بعدها بازم میخونم. میگفت تا حالا نشده که خودش یه کتاب رو دو بار بخونه، ولی من کتابایی دارم که میتونم بعضی قسمتهاش رو حتی از حفظ بنویسم. نمیدونم این چقدر خوبه چقدر بد. اما گاهی رو به روی قفسهی کتابهام میشینم و بهشون نگاه میکنم. نگاه و فکر. به شخصیتها، به داستانشون، و احساسم بعد از مدتها بازم بخاطر داستان آدمهای بین کاغذها به تلاطم میافته. بعضی وقتا دست دراز میکنم و یکی از کتابا رو بیرون میکشم و میرم سراغ یه قسمت خاصش _ که اون لحظه یادمه و دوست دارم دوباره بخونمش. خیلی کم پیش میاد بیهدف کتابای خونده رو ورق بزنم. اکثرا دنبال یه ماجرا یا جملهای خاصی بین اون خطهای تایپشده میگردم.
این وسط گاهی هم پیش میاد که یهو دلم هوای یه کتاب مشخص رو میکنه. میرم و برش میدارم و قسمتهای برای خودمْ دوستداشتنیش رو دوباره و دوباره میخونم.
دیشب از طاقچه بینهایت یکی از اون کتابای خونده نشده و به جاش جویدهشده رو، که خونه موندهبود و نسخه فیزیکیشو نداشتم دوباره گرفتم و تا امشب تقریبا یه بار دیگه کامل خوندمش. این یکی رو دیگه واقعا نمیدونم دفعه چندمه که صفحاتشو ورق زدم و ماجراهای شخصیتهاش رو با علاقه دنبال کردم و به توصیفاتشون از زبون نویسنده لبخند زدم. و البته بعدش هم تحت تاثیر داستانش که دوست داشتم خودم هم توش باشم اما نبودم و زندگی حقیقیم هم خیلی خیلی باهاش فاصله داره، یه حس یاس فلسفی خاص اما ملایم بهم دست داد!
چند وقت پیش یه بار هرچند به شوخی اما شاکی شدم که پس پیشرفت بشر کجاست وقتی ما نمیتونیم بریم توی کتابا. همینجا به سمع و نظر دانشمندان عزیز میرسونم که این نقص همچنان وجود داره، لطفا برطرفش کنن!
پینوشت ۱: اگر تجربهای در این مورد (مدل کتاب خوندنتون و دوباره خوندن یا نخوندن کتابا) یا نکتهای در رد یا تایید بازخوانی کتابا (حتی رمان، و حتی فقط بعضی صفحاتش) دارید، خوشحال میشم اینجا بگید :)
پینوشت ۲: اولین جلسهی کلاسی که تو پست قبلی توضیح دادم و قرار بود من رو از محدوده امن بیرون بکشه، بخاطر ناآرومیهای دیروز مجازی شد، لذا سکوی پرتاب همچنان غیر فعاله! با تشکر از دوستان اغتشاشگر.
خبر جدید اینه که با ثبتنام توی یه کلاس قراره خودمو از محدودهی امنم (همون comfort zone) پرت کنم بیرون!
سعی میکنم پایبند باشم به اینکه تا چیزی به سرانجام نرسیده علنیش نکنم اما خب فکر میکنم این قضیه با ثبت نام دیگه به سرانجام رسیده. از این به بعدش دیگه منم و انرژی و انگیزهم واسه کلاس و ترس و هیجانِ بیرون رفتن از محدودهی امن.
یکی از هدفای امسالم همین بود که از این محدوده خارج شم؛ بخاطر همین، وقتی دمِ ثبت نام کلاسی که یه جایی برگزار میشه که اصلا تا حالا اون سمت نرفتم و نمیدونم چطوریه و همه چیزش قراره جدید باشه داشتم شک میکردم که «حالا واقعا میخوای بری؟» و «مطمئنی؟!» و از این قبیل سوالات، این هدف یادم افتاد و به خودم گفتم آره! دیگه وقتشه یکم بزنی بیرون. سوالا رو ریختم تو سطل آشغال مغزم و ثبت نام کردم.
الان دو روزه دارم مسیرهای رفت از دانشگاه تا کلاس و برگشتش رو از مترو و بیآرتی و اتوبوس و سایر وسایل نقلیهی ممکن زیر و رو میکنم و آخرش هم به این نتیجه میرسم که باید مثل بقیه بعد دانشگاه خودم رو مثل همون پرتاب به بیرون از محدودهی امن، بندازم وسط اتوبان و تاکسی بگیرم و برم تا محل برگزاری کلاس!
از طرف دیگه هیجانزده هم هستم. خیلی وقتا از دیدن جاهای جدید و خیابونا و ساختمونا و آدمای تازه احساس تازگی میکردم و این حس که «یه چیزی بهم اضافه شده» بهم دست میداد. این دفعه غیر از استاد کلاس، همه چیز جدیده. همه چیز. و این هم به من استرس میده و هم ذوق.
انشاءالله که همه چی خوب پیش بره :)
دیروز با اساتید راهنمای پایاننامه جلسه داشتیم: اولین جلسهی حضوری با هر دو استاد، اونم وقتی که دیگه کم کم موعد تحویل پایاننامه ست!
دینگ! همینجا توصیهم بهتون اینه که اگه روزی پایاننامه یا پروژهی مشابه داشتید همون اول با استاد و راهنماتون جلسه بذارید تا مسیر براتون روشنتر شه.
یکی از چیزایی که استاد راهنمای تخصصیمون محترمانه بهش اشاره کردن این بود که این مدت یه بار دیگه این گزاره براشون تکرار شده که پشتکار به هوش غلبه میکنه. منظورشون این نبود که ما با همت و پشتکار تونستیم موفق شیم. این بود که ما با پشتکاری که زیاد خرج نکردیم، توانایی و هوشی که استاد ازمون دیدهبود رو پودر کردهبودیم!
میگفتن خیلی خوب شروع کردهبودین و من فکر میکردم بقیه رو هم به همین خوبی ادامه میدین اما چون دنبالش رو نگرفتین و پیگیری هم نکردین الان یه سری مشکلات تو مسیرتون به وجود اومده. میگفتن اگه با روشی که بهتون پیشنهاد دادهبودم و از اول قرار بود طبق اون کار کنین جلو رفتهبودین، از فصل دومتون یه مقاله در میومد.
اون لحظه وقتی اینا رو می گفتن، دلم میخواست که کاش بیشتر کار کردهبودم، کاش آهسته و پیوسته پیش رفتهبودیم، میدونستم یه تنبلیهایی داشتیم و کاش نداشتیم. ولی بعد به این فکر کردم که من اصلا پایاننامه نوشتن برام موضوعیت نداشته. فقط چون مجبور بودم پایاننامه بنویسم، داشتم مینوشتم! ده ماه پیش فکر میکردم پایاننامهمون تو تابستون جمع میشه که توی زمستون همونطور پهن شده ولش کردم. تازه طبق گفتههای خود استاد، اگه میخواستیم به روش فراترکیب کار کنیم باید چند هزار تا منبع و مقاله پیدا میکردیم و پالایش میکردیم و باقیموندههاشو میخوندیم و گزارش میدادیم. بخاطر همین اون حسرت کوچیکی که داشت بخاطر از دست رفتن یه مقالهی بالقوه تو ذهنم به وجود میاومد، کلا پرید؛ چون من به اون مثال عددی و فرضیِ 16 هزارتا مقاله تو سرچ اولیهی روش فراترکیب حتی فکر هم نمیتونم بکنم، اونم واسه کارشناسی.
ولی بعدش که از جلسه اومدیم بیرون، به هم گروهیم گفتم که دچار تعارض شدم بین گفتهی استاد و چیزی که واسه خودم پیش اومدهبود. استاد گفتن شما دانشجوهای توانمندی بودین و میتونستین، ولی ما، من، خیلی وقتا واقعا نمیتونستم! دیگه نمیکشیدم. اینو سر جلسه به استاد نگفتم؛ چون هم حس کردم دلیل چندان موجهی به نظر نمیرسه، هم اینکه اون موقع حتی وقتی بهش فکر میکردم هم داشت گریهم می گرفت چه برسه به گفتنش. و من یادم بود که تنها باری که یه ضعف و عدم تعادل روحیِ مقطعی و وابسته به شرایط باعث شد موقع حرف زدن در حضور چنین اشخاصی گریهم بگیره، دقیقا مقابل همین استاد و ترم دو دانشگاه بود و هنوز وقتی یادم میافته ناراحت میشم. این شد که کلا چیزی از خستگی به زبون نیاوردم.
ولی اون تعارض همچنان وجود داشت.
گفتن جمله ی «تعریف از خود نیست» گاهی به نظرم بیمزه میاد اما بازم لازمه اول بگمش و بعدش اینو اضافه کنم که من تو دورهها و مقاطع مختلف، بازخوردِ «مستعد بودن» و «باهوش بودن» و «خلاق بودن» نسبت به خودم دریافت کردم اما هیچ وقت آدم با پشتکار و با ارادهای برای طولانی مدت نبودم. و این خیلی وقته که یه چیز آزاردهندهست توی ذهن و زندگیم، و حتی باعث میشه فکر کنم اگر گاهی به جایی رسیدم هم بخاطر یه استعداد بالقوه بوده نه تلاش خودم. این واقعا حس بدیه و گاهی بهم احساس پوچی میده. مثل اینه که فکر کنین تو زندگی هیچ دستاورد واقعی نداشتین و هیچ چیز مثبتی به دنیا اضافه نکردین. دیروز این تصورِ «سوءاستفاده از استعداد به نفع بیارادگی» باز هم مثل یه تابلو رو به روم قرار گرفت.
درسته که طی مدت اخیر شارژ تموم میکردم و واسه یه سری کارها توان نداشتم، ولی باز حس میکنم هیچ وقت کاری و فعالیتی رو با تلاش به سرانجام نرسوندم و هیچ احساس افتخاری از یه فعالیتِ این چنینی ندارم.
شاید هم دارم به خودم سخت می گیرم.
دوست دارم خدا یه کاغذ از آسمون بندازه پایین که توش کارایی که با جدیت دنبال کردم و حالا فراموشم شدن رو نوشتهباشه و یادم بندازه که زیاد هم بیاراده نیستم، یا نوشتهباشه چیکار کنم که از این به بعد پشتکار داشتهباشم!