به صفحهی آخر کتاب که میرسم، نگاهم بازیگوش میشود. مدام تقلا میکند تا به خطوط آخر برسد و بفهمد نویسنده در واپسین لحظات داستان چه گزارهای را آویزهی ذهن منِ خواننده خواهد کرد. در برابر این تقلا، مقاومت میکنم؛ نمیخواهم از قبل بدانم در آخرین کلمات چه اتفاقی خواهد افتاد. از طرفی، شاید نویسنده یک شوک را برای انتهای قصه آماده کرده باشد! دوست دارم سر جای خودش شوکه شوم، نه زودتر!
اما هرچه چشمانم پی آخرین خطوط میدوند، ذهنم جایی بین واژههای میانهی صفحه گیر میکند. یک جمله را بارها و بارها میخوانم تا متوجه شوم منظورش چه بوده. انگار برای مهار کردن عجلهی چشمانم، افسار آن را با میخِ ذهنم به جایی در میانهی صفحه محکم میبندند. شاید به قول یونس در ارتداد، «...عجله ما را عقب میاندازد نه جلو».
در تقلای بین ذهن و چشم، بالاخره خودم را به آخرین واژهها میرسانم.
حس آخرین جمله، میتواند ظرفیت جبران تلاشم برای پیش از موعد نخواندنش را داشتهباشد...
_________
پینوشت ۱: یونس شخصیت اصلی رمان ارتداد، اثر وحید یامینپوره. قبلا اینجا معرفیش کردم.
پینوشت ۲: این مدت دو تا کتاب خوندم که معرفیشون در راهه، انشاءالله :)
- دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰
- ۱۹:۴۵