بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

به عشق علی (علیه السلام)

روز عید دلم میخواست یه کاری کنم؛ کاری که خودم مستقیما توش دخیل باشم. دلم نمیخواست بذارم روز عید همین شکلی تموم شه و من فقط تو خونه مونده باشم و غیر از تبریک لفظی و اینترنتی به بقیه، کار دیگه ای نکرده باشم!

یه دفعه ایده‌ش به ذهنم رسید. ایده ی خرید گل و هدیه کردنش.

بابا از خونه رفت بیرون و از یه گل‌فروشی، یه تعداد گل رز با رنگای متفاوت خرید. بعد هم برگشت و گلها رو تحویل ما داد و من همراه مامان و داداش، ماسک هامونو زدیم و سوار ماشین شدیم تا بریم در خونه ی خانواده و بهشون عیدی بدیم؛ هر خونواده، یه شاخه گل.

شهر زادگاهم شهر خیلی بزرگی نیست و میشد توی دو ساعت کل گلها رو پخش کرد.

از عمه ی بزرگم که خونشون نزدیک ماست شروع کردیم. شاخه ی گل رو که بهش دادم خیلی خیلی خوشحال شد و یه عالمه تشکر کرد.

بعد از اون رفتیم در خونه ی عزیز دیگه ای که چند روزی بود بخاطر یه اتفاق، همدیگه رو ندیده بودیم و غیر از همون صبح عید تماسی بینمون رد و بدل نشده بود. عید رو که تبریک گفتم و شاخه ی گل رو دادم، من رو بغل کرد و یه دفعه گریه ش گرفت...

زنگ خونه ی دختر عمم رو که زدیم، دخترش در رو باز کرد. گل رو بهش دادم و بعد از تبریک و تشکر، خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد دختر عمم باهام تماس گرفت و گفت داشته خونه رو جارو میکشیده و متوجه نشده بوده که ما رفتیم در خونشون. عذرخواهی کرد و بعدش گفت خیلی از این عیدی خوشش اومده. به قول خودش، «کلی روحش شاد شده»! :))

از قضا، خونه ی یکی از دوستای صمیمی دوران راهنماییم، توی همین کوچه بود. که همون روز عید هم، عروسیش بود :) وقتی وارد کوچه شدیم برادر دوستم رو دیدم که داشت توی فضای سبز نزدیک خونشون بازی میکرد. تصمیم گرفتم یه شاخه گل هم به اونا بدم. بعد از خونه ی دختر عمه، یه شاخه دیگه برداشتم و راه افتادم سمت فضای سبز، که همون لحظه مادر دوستم از در خونه بیرون اومد. منم فرصت رو غنیمت شمردم و گل رو دادم به مادرش. هم عید رو تبریک گفتم، هم عروسی دخترش رو. آرزوی خوشبختی کردم برای دوستم؛ دوستی که دیروز بهم پیام داد و با هیجان و شادی گفت چقدر خوشحال شده بوده :)

خونه ی بعدی خونه ی زوج جوون خونواده بود که ده روز بود دوباره پدر و مادر شده بودن :) به افتخار امیرعلیِ تازه به دنیا اومده‌شون، به جای یکی، دو تا شاخه گل برداشتیم و زنگ خونه رو زدیم. استقبالشون خیلی حال خوب کن بود! از پله های خونه که بالا رفتیم، دم در وایساده بودن، به همراه کوچولوی ده روزه شون که قبل از اون فقط تونسته بودیم عکساشو ببینیم. مادرشون هم اونجا بود و شاخه گل اونا رو هم همونجا تقدیمشون کردیم.

 

بخوام همه رو توضیح بدم، این متن خیلی طولانی میشه.

در خونه ی خیلی ها رفتیم و شاخه گل عیدی رو بهشون هدیه کردیم، و چقدر خوشحال شدن. به قول مامانم، ذوق رو میشد تو چشماشون دید.

بعضی هاشون بعدا باز هم توی گروه خانوادگی نوشتن که این شاخه گلا خیلی حالشون رو خوب کرده. مامان امیرعلی هم بعد از یه عالمه تشکر و ذوق گفت «سال دیگه هم سوپرایزمون کنین! من از الان دارم بهش فکر میکنم» و من فکر کردم حتما ان‌شاءالله، چرا که نه؟ کاش توفیق بشه بازم برای حضرت امیر این از این کارا کنیم :)

اما فقط اونا نبودن که شاد می‌شدن. خود ما هم از اینکه تونسته بودیم یه کاری انجام بدیم، شاد بودیم. از اینکه خانواده رو شاد کرده بودیم، شاد بودیم. از اینکه یه صله رحم خیلی کوتاه مدت با رعایت پروتکلها انجام داده بودیم، شاد بودیم!

و اینها همه به عنایت خدا و به برکت حضرت علی بود :)

 

عیدتون پساپس مبارک!

حتی حال من هم که گل نگرفتم شاد شد.چه کار خوبی کردین:))))))))

چه عالی :)) الهی همیشه شاد باشی
سلامت باشی =)

وای به قول سما منم حالم خوب شد با اینکه شاخه گل نگرفتم :)

 چقدر کار قشنگی کردی. یه کارد رظاهر کوچیک و ساده چقدر میتونه آدم هارو خوشحال کنه.

اجرتون با امیر المومنین 🌹😊😍

خدا رو شکر. حال دلت همیشه خوب باشه الهی :) 
آره واقعا بازخوردشون بیشتر از انتظارم شاد بود :) ممنون :)
زنده باشی ؛))

سلامت باشی:)

😊🌹

واای چقدر قشنگ و اکلیلی:}}

=)))
سلامت باشی😀🌹

احسنت و آفرین.

موفق باشید و مأجور...

سلامت باشید. خیلی ممنونم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan