بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

بعضی‌ها را نمی‌توان ادامه داد... (رمز رو میتونید از طریق «اگر صحبتی هست» بگیرید؛)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوم: ارتداد

کتاب ارتداد؛

در مورد نهضتی که تو نقطه ی حساس و حیاتی شکست میخوره.

انقلاب بهمن 1357 که بخاطر بعضی اطرافیان امام به سرانجام نمیرسه و در زمانی که بیشترین امید بین مردم برای پیروزی وجود داره، نهالش میشکنه.

نویسنده توی این کتاب یه روایت متفاوت داره. بیست و دو بهمنی که به جای پیروزی انقلاب اسلامی تبدیل به روز کشتار مردم میشه، اتفاقی که برای امام و یارانش می افته، و ... .

بقیه ی حوادث رو تعریف نمیکنم تا اتفاقات و بعضا غافلگیری های داستان لو نرن.

 

کتاب حول محور شخصیتی به اسم یونس هست. یونس و دریا، یه زوج انقلابی و مبارز، و عاشق، که بعد از حادثه ی بهمن پنجاه و هفت دچار مشکلاتی میشن؛ مشکلاتی که سر منشاش شک هست.

 

نثر کتاب تلفیقی از روایت داستان و بعضی تفکرات یونسه. جملاتی که شاید تو دسته ی کلمات قصار و اینها قرار بگیرن! و من دائما مداد دستم بود و زیرشون خط میکشیدم. این تلفیق گاهی من رو یاد کتابای نادر ابراهیمی می انداخت.

 

در مورد فضای ایران بعد از انقلابی که توی این کتاب توصیف شده شاید نتونم قاطعانه نظر بدم. شاید هر نویسنده ای بتونه و آزاد باشه که تصور کنه اگر یک نقطه ی عطف تاریخی رخ نمیداد چه اتفاقی برای جامعه و افراد متاثر از اون رخداد تاریخی می افتاد. اما همزمان معتقدم توی این تصورش، باید جانب انصاف رو رعایت کنه، و همینطور حقیقت رو، و عواملی رو که حتی مردم عامه مثل من هم میتونن حدس بزنن که دخیل خواهد بود در جامعه ی پس از این.

 

جامعه ای که وحید یامین پور به تصویر کشیده جامعه ای هست که در کنار شکست مردم توی نهضت بهمن پنجاه و هفت، با مشکلاتی مثل سازمان مجاهدین خلق، تجزیه طلب ها و خارجی هم دست و پنجه نرم میکنه. خارجی هایی مثل آمریکایی ها و اسرائیلی ها که ایران رو حیاط خلوت خودشون کردن!

جامعه ای که به تدریج توسط حکومت وقت به فساد کشیده میشه، و مردمی که خیلی هاشون دچار استدراج میشن. ایرانی که خیلی خیلی متفاوته با چیزی که الان هست.

و نهایتا، نقطه ی اصلی نهضت، که در جای متفاوت تری مستقر میشه.

روایت یک شادی کوچک

هجدهم تیر روز ادبیات کودکان و نوجوانان بود.

همون روز داشتم تلفنی با یکی از دوستام حرف میزدم؛ دوستی که مادرش نویسنده ی کتابای کودکه.

تو وقفه ای که بین حرفامون افتاد بخاطر فایلی که دوستم داشت دنبالش میگشت، بهش گفتم امروز رو به مامانش تبریک بگه. برای دوستم هم جالب بود که امروز روز ادبیات کودکان و نوجوانان بوده، و تبریک من رو به مامانش _که از قضا همون لحظه تو اتاق بود_ منتقل کرد. مامانش هم خیلی تشکر کرد و منم جواب تشکرشون رو دادم. این وسط دوستم نقش رابط رو ایفا میکرد! و بعد دوباره برگشتیم سر بحث قبلی خودمون.

فرداش دوستم بین پیاماش بهم گفت: راستی مامانم خیلی از تبریکت خوشش اومده بود :) خواستم بهت بگم.

 

خب، به نظرم خوب کرد که بهم گفت:) چون من هم دوباره خوشحال شدم از اینکه با یه تبریک ساده و ناقابل، مادر دوستم خوشحال شده بود.

آره، در عین حالی که ناراحتی ها هستن، شادی ها هم هستن و شاید برعکس. غصه های کوچیک هم تو زندگی وجود دارن، اما این روایت کوتاه، روایت یه شادی کوچیک تو زندگیه :)

شاید، نقطه‌ی عطف

_حالا که میخوام خودمو از زیر این تلنبار درس و تک بعدی بودن بیرون بکشم، میبینم که هیچ چیز دیگه ای تو زندگیم نساختم که الان روش سرمایه گذاری کنم...

+ اون چیزی که میخواستی روش سرمایه گذاری کنی اصلا چیز خوب و به درد بخوری بود؟

_آره... بود... اگر به علاقه‌م به زبان بیشتر اهمیت داده بودم، اگر بیشتر و خیلی جدی روی نویسندگی کار کرده بودم، اگر نقاشی رو جدی گرفته بودم... آره، خوب بود، به درد بخور بود. ولی من هیچ کاری نکردم. بعد از این همه مدت به این نتیجه رسیدم که الان شاید هیچ سرمایه ی دیگه ای غیر از درسایی که خوندم و الان به طور خوشبینانه فقط حدود سی درصدش یادمه، ندارم.

+ این که خیلی خوبه! این که به این نتیجه رسیدی. الان میتونی تصمیم بگیری شیوه ت رو عوض کنی، که دیگه مثل قبل نباشی و کارایی که فکر میکردی درستن اما انجامشون ندادی رو انجام بدی.

_ میتونم؟ ولی من خیلی از تصمیمایی که گرفتم رو ناقص گذاشتم. از کجا معلوم اینم مثل اونا نشه؟

+ اگه بخوای قبل از شروع هر کاری این شکلی فکر کنی، زندگی دیگه به چه دردی میخوره؟ اگه اینجوریه پس از همین الان بشین یه گوشه و هیچ کاری نکن چون نمیدونی اینم مثل قبلیا میشه یا نه. این سبک فکر کردن رو بذار کنار و تصمیم بگیر.

پروپوزال نویسی

این روزها درگیر پروژه ی درس روش تحقیقیم. امتحانای ترم چند روزی هست که تموم شدن اما با وجود این، هنوز داریم کار میکنیم واسه نوشتن پروپوزال.

حقیقتش تازگیا این کار برام جذابیت بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده.

قبلا نه تنها این تحقیقات و پژوهش ها برام جذابیت خاصی نداشت، بلکه کلاسش هم جزو کلاسهای مورد علاقه م نبود و گاهی توش حوصله م سر میرفت و حواسم پرت میشد. هم مقدمات روش تحقیق ترم سه، هم روش تحقیق ترم شش.

بخوام جانب انصاف رو رعایت کنم باید بگم استاد جالبی برای این درس داشتیم که گاهی اوقات حرفاش باعث میشد انگیزه بگیرم برای جا به جا کردن مرزهای علم :)))

اولین جلسه ی درس مقدمات توی ترم سه، وقتی استاد خواستن درس رو شروع کنن، در مورد کتاب و مطالعه صحبت کردن. منم گفتم به به! چه موضوع جذابی!

یه جا استاد پرسیدن کی اینجا خیلی اهل کتاب خوندنه؟

منتظر جواب موندن و بعد از دو سه ثانیه، یه دفعه به من نگاه کردن و پرسیدن شما هستی؟

جا خوردم. با تعجب گفتم: من؟!

استاد سر تکون دادن و به پشت سرم اشاره کردن: آره... ایشون میگن.

سر جام یکم چرخیدم و دیدم بله! سرکار علیه پشت سرم نشسته، به من اشاره، و با یه لبخند عریض نگاهم میکنه!

کمک!

خواستم ابروشو درست کنم زدم چشمشم کور کردم :/

 

امروز داشتم فکر میکردم مطلب بعدی که میذارم تو وبلاگ چی باشه؛ معرفی کتابی که تازه تموم کردم، یا چیزی که تو قسمت نورگیر خونه پیدا کردم، یا نتیجه‌ای که چند وقت پیش بهش رسیدم؟...

ولی الان هیچ کدوم از اینا رو ننوشتم و اومدم بگم که؛ وقتی داشتم تلاش میکردم فونت رو عوض کنم زدم یه جای  دیگه‌ی وبلاگ رو ترکوندم😑 اون مربعایی که تو قسمتای مختلف وبلاگ اومده رو می‌بینید؟!

 

از کی و کجا کمک بگیرم که درست شه؟!

خرده ریزه های شادی

میشه گفت یه مدت طولانیه که دچار روزمرگی و صرفا سپری کردن روزهام شدم.

تازگیا کشف کردم حتی یه سری کارهای کوچیک و ساده هم _که ازشون غافل بودم_ منو خوشحال میکنن :)

کارای نه چندان بزرگ اما جذاب هم همینطور.

زین پس (!) میخوام یه تعداد از این فعالیت های ریز رو وارد زندگیم کنم و ببینم تاثیرش چقدره و چطوری؟

مثلا یکی از این موارد، پیام دادن به دوستانی هست که مدتهاست صرفا جزو مخاطبام هستن و تازگیا هیج خبری ازشون ندارم.

(البته باید سعی کنم زود به زود جواب پیام هام رو ببینم. چند وقته که به دو سه دلیل، که مهمترینش شلوغی واتس اپ _بخاطر مجازی شدن درس_ هست، جواب پیام هر کسی رو باید با یه عذرخواهی شروع کنم چون دو سه روز با تاخیر بهش جواب دادم :/)

 

شما پیشنهادی برای همین کارای کوچیکِ روحیه شاد کن دارید؟

:)

اول: عقل و احساس

هشت روز تو دنیای خلق شده توسط جین آستین سرک کشیدم و داستان زندگی خانواده هایی از سالها پیش رو خوندم تا بالاخره این کتاب هم تموم شد.

عقل و احساس؛ داستان بخشی از زندگی خانواده دشوود و دوستان و اطرافیانشون. داستانی که بیشتر حول محور الینور و ماریان، دو تا خواهر توی رمان میگذره.

رمانهای قبلی جین آستین رو تو فاصله های زمانی متفاوت خوندم اما بر اساس چیزی که ازشون تو ذهنمه، با این آخرین کتابی که ازش خوندم مقایسه میکنم.

داستان مثل رمانهای ترغیب و اما (و شاید دوتا رمان دیگه از همین نویسنده که خوندم) آروم، و اصطلاحا آهسته و پیوسته پیش میره! گاهی اوقات دوست داشتم داستان سریعتر پیش بره تا زودتر به ماجراهای اصلی تر برسم اما صبر خرج کردم و همراه قلم نویسنده شدم.

از یه جایی به بعد توی داستان تعلیقی به وجود اومد که واقعا کنجکاوم کرد بفهمم سرنوشت شخصیتهای داستان نهایتا چی میشه؟ اما سیر داستان صبر طلب میکرد! مقاومت کردم و سعی کردم نذارم چشمم روی صفحات آخر بیفته تا نکنه اتفاقی آخر داستان برام لو بره. از قضا، صفحات آخر کتاب، فارسی و انگلیسی تمام اسم ها نوشته شده بود و من برای اینکه تلفظ درست اسامی رو بخونم، هی به اون صفحات رجوع میکردم و همش چشم هامو کنار میکشیدم تا به صفحه های آخر کتاب نیفتن.

راستش این لو رفتنی که ازش فرار میکردم و نهایتا هم توی این فرار موفق شدم، موقع خوندن کتاب «اما» از همین نویسنده برام اتفاق افتاد. وسطای کتاب بودم که سرک کشیدم به حدود صد و خورده ای صفحه جلوتر، که اتفاقا اون صفحات، یه بخش حساس از داستان بود و دیدم اتفاقی که اصلا فکرشو نمیکردم، توی داستان افتاده! و خیلی شیک ته رمان رو واسه خودم اسپویل کردم!

اون شد تجربه ای واسه این یکی رمان، تا در برابر حس کنجکاویم مقاومت کنم!

همونطور که از اسم رمان بر میاد، شما توی این کتاب با دو رفتار احساساتی و عقلانی مواجه میشید که در کنار هم قرار میگیرن. کنش و واکنش افراد دارای این رفتارها، و نحوه ی برخورد دیگران با اونها رو میبینید، و میتونید یه قضاوت نسبی در مورد این دو رفتار داشته باشید.

 

این کتاب برام چیزای جالبی داشت (و اگر اشتباه نکنم توی بعضی کتب دیگه ی همین نویسنده هم وجود داشت)؛ مثلا مسافرت رفتن شخصیت های رمان به مدت طولانی، یا چاپ شدن خبر ازدواج توی روزنامه!

 

 

یه سوال: غیر از شش تا رمانی که نشر نی از جین آستین منتشر کرده، شما کتاب دیگه ای ازش میشناسید؟

 

 

 

اتمام رمان به وقت 14 خرداد 1400

مرفه بی‌درد؛ عبارت مضحک

می‌گفت دلم می‌خواد می‌تونستم همه‌چی رو ول کنم، برم تو یه روستا، تو یه خونه کوچیک، با یه غذای ساده‌ی بخور و نمیر. نه زمین داشته باشم نه باغ و نه هیچی.

مرفه بی‌درد از اولش هم عبارت اشتباهی بود!

ما آدما داریم با هم چیکار می‌کنیم؟ سهم ما از این زمین‌ها فقط در حد طول و عرض و ارتفاعی هست که توش دفنمون کنن! روا نیست بخاطرش بقیه رو آزار بدیم.

همه مشکل دارن، اما درد اینجاست که بعضی مشکلات رو خود آدم‌ها واسه بقیه درست می‌کنن!

دنیا با صداقت و رو راستی و مهر، خیلی قشنگتر، با صفاتر و آرومتر از اینی هست که ساختیم. چی میشه که بعضی‌ها انقدر شمر میشن؟!

مواظب باشیم بلایی سر آدمای صاف و ساده‌ی اطرافمون نیاریم. با رفتارهای بی رحمانه، اونا یا بارها و بارها میشکنن، یا آینه‌ی وجودشون کدر و سخت و بی‌اعتماد میشه.

روزهای رنگی

اول سال، برای یکی از صفحات دفتر بولت ژورنال یه ایده دیدم که به نظرم جالب اومد. من هم توی صفحه‌ی چهارم دفترم کشیدمش.

دو تا خط متقاطع، که قراره یکیش واسه ماه‌ها باشه و یکیش برای روزها. مربع‌های بین این دوتا خط هم دونه دونه کنار هم کل سال رو پوشش میدن.

یه راهنما هم کنارش قرار میگیره برای هر حس و حالی. اینکه وقتی حالت این شکلیه، مربع اون روز رو این رنگی کن!

مثلا من به انتخاب خودم، روزای عادی رو نقره‌ای میکنم، روزهای شاد و پر انرژی رو، نارنجی. و به مربعِ روزهایی که توی اونها ناراحت بودم، بنفش می‌کشم.

اول به این دلیل این ایده رو اجرا کردم که هر چند وقت یه بار، و مخصوصا آخر سال، میشد فهمید حال خودت و دلت تو این سیصد و شصت و پنج روز چه جوری بوده؟ اکثر روزها رو با چه حالی گذروندی؟ چه حال و هیجانی واسه‌ت کمیاب‌تر بوده؟

 

اما کم کم با رنگی شدن چهل و یا پنجاه مربع، با جرقه‌هایی که خودشون رو از بین رنگ‌ها و مربع‌ها نشون میدادن به دید تازه‌ای رسیدم، و شاید (و امیدوارم) این جرقه‌ها باز هم تا مدتها زده بشن :)

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹
Designed By Erfan Powered by Bayan