بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

روایت یک شادی کوچک

هجدهم تیر روز ادبیات کودکان و نوجوانان بود.

همون روز داشتم تلفنی با یکی از دوستام حرف میزدم؛ دوستی که مادرش نویسنده ی کتابای کودکه.

تو وقفه ای که بین حرفامون افتاد بخاطر فایلی که دوستم داشت دنبالش میگشت، بهش گفتم امروز رو به مامانش تبریک بگه. برای دوستم هم جالب بود که امروز روز ادبیات کودکان و نوجوانان بوده، و تبریک من رو به مامانش _که از قضا همون لحظه تو اتاق بود_ منتقل کرد. مامانش هم خیلی تشکر کرد و منم جواب تشکرشون رو دادم. این وسط دوستم نقش رابط رو ایفا میکرد! و بعد دوباره برگشتیم سر بحث قبلی خودمون.

فرداش دوستم بین پیاماش بهم گفت: راستی مامانم خیلی از تبریکت خوشش اومده بود :) خواستم بهت بگم.

 

خب، به نظرم خوب کرد که بهم گفت:) چون من هم دوباره خوشحال شدم از اینکه با یه تبریک ساده و ناقابل، مادر دوستم خوشحال شده بود.

آره، در عین حالی که ناراحتی ها هستن، شادی ها هم هستن و شاید برعکس. غصه های کوچیک هم تو زندگی وجود دارن، اما این روایت کوتاه، روایت یه شادی کوچیک تو زندگیه :)

خیلی حس خوبیه که یه کار کوچولو باعث یه شادی قشنگ میشه:)

دقیقا :))

به این دست شادی‌های کوچک نیازمندم.

معمولا میشه ساخت این شادیا رو :)
ببین همین الان اگر چیکار کنی حال دلت خوب میشه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan