بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

اگه گریه کنم چی؟!

دیر شد اما بالاخره برای این هفته یه وقت مشاوره گرفتم.

از یه طرف راضی‌ام؛ چون خیلی وقت بود دنبالش بودم. مخصوصا که تازگیا یه دغدغه‌ی ذهنی دیگه پیدا کردم که حس می‌کنم هر چقدر هم خودمو به در و دیوار بکوبم و بپرسم و بخونم و فکر کنم، باز باید در موردش با یه متخصص و مشاور صحبت کنم.

ولی یه چیزی که این وسط تو ذهنم بالا و پایین می‌پره اینه: نکنه وسط حرف زدن جلوی مشاور بزنم زیر گریه!

به نظرم گریه کردن جلوی مشاور و روان‌شناس اصلا چیز عجیبی نیست، مخصوصا یکی مثل من که اصطلاحا اشکش دم مشکشه. ولی دوست ندارم وقتی دارم رو به روی حتی مشاور صحبت می‌کنم اشکم بریزه و اون نگاه کنه.

حتی نمی‌دونم تو اون ۴۵ دقیقه قراره کدوم مسئله از این معجونِ «من» رو براش تعریف کنم! فقط تا دو ماه دیگه می‌تونم این مرکز مشاوره رو برم و امیدوارم تو این دو ماه یه پله برم بالاتر.

اما به هر حال راضی‌ام؛ چون نمی‌خوام «از این به بعد» هم مثل «تا این لحظه» بگذره؛ و یکی از مهم‌ترین لوازم این قضیه، همین مشاوره‌ست.

من بهارو به پاییز میارم

بوی پاییزی این روزها رو زیر مشامت حس می‌کنی بهارزاد؟!

این رایحه‌ی سردی که تو پس‌زمینه‌ی خودش یه آسمون ابری با نور ضعیف خورشید داره و خیلی وقتا انگار دلش می‌خواد مثل انار آب‌لمبو بشه و بباره!

این روزای کوتاهی که تازه آفتاب زده و میری دانشگاه، و تازه از دانشگاه برگشتی که آفتاب میره. کوتاهه و گاهی حرص درآر اما پاییزه دیگه! امسال یه جور دیگه به دلت نشسته. هرچند تازه‌ترین مهر و آبانی که از سر گذروندیم، انقدری که خَش به روزای هزاررنگش افتاده تو این ۴۶ روز، خِش خِش برگای نارنجیش شنیده‌نشده، ولی باز به دلت نشسته.

آخ از هواش وقتی که قبل غروب دلت نمی‌خواد برگردی و می‌خوای تو خیابون بمونی و قدم بزنی، بری یه کافه و تو زمینه‌ی بارون یه چیز خوشمزه بخوری. نسکافه رو توی فهرست کافه ندید بگیری چون حتی تو فانتزیات هم حواست هست که مدتیه با نسکافه تپش قلب می‌گیری!

فرصتش نمیشه این فانتزی کوچیک رو واقعیش کنی؟ فدا سرت. غصه نخوری! همین‌قدری که از پاییز گذشت، همین‌قدرش مونده‌ها. فعلا سرت شلوغه ولی «به قول فلانی»، کافه هم می‌ریم «اگه زنده موندیم».

فارغ از حال و هوای غالب این مدت، اگه پرتکرارترین فعالیت‌هات و شنیده‌هات و مواجهه‌هات با کلاسا و اساتید و امتحاناتِ در شُرفِ گرفته شدن و این‌هاست، ولی چاشنی‌های ریزِ پاییزی رو خودت بپاش به روزهات. بوی نارنگی رو عمیق نفس بکش وقتی موقع پوست گرفتنش پخش میشه دورت. طعمِ ملسِ پوشیدن لباس گرم تو سوزِ تازه پا گرفته رو بچش دخترِ بهاریِ من! هنوز بارون رو درست حسابی ندیدی اما اگه خدا بخواد روزای بارونی قشنگی تو راهه که می‌تونی همزمان باهاش، روی پیاده‌روی خیس‌خورده و زیر قطره‌های حقیقتا عادی اما شگفت‌انگیز بارون راه بری و دستت رو چترِ برعکس کنی زیر اشکای شادِ آسمون. خدا رو چه دیدی؟! شاید همون موقع که ابرا دارن آب‌لمبو میشن، تو هم پشت صندلیِ چوبی کنار شیشه‌ی بزرگ کافه با یه سفارشِ غیرنسکافه‌ای نشسته‌باشی.

علی‌رغم همه‌ی چیزایی که این روزا دلت می‌خواد یا نمی‌خواد،

پاییز رو مزه کن بهارزاد!

به عشق خونه‌مون که اسمش ایرانه

نمی‌دونم آهنگایی که بعد از آهنگ شروین منتشر شدن رو شنیدین یا نه. یکی از این آهنگا رو خواننده‌ای به اسم مجال خوند. کلیپش رو می‌تونین اینجا ببینین.

این مدت بارها و بارها به این موسیقی گوش کردم. یه قسمت آهنگ هست که میگه «دور مرزت هر لحظه جنگ باشه و / به عشق خندیدن و نترسیدن». تقریبا هر وقت آهنگ به این بخشش می‌رسید، یه حس خوب بهم دست می‌داد؛ خوب‌تر از حس خوبِ بقیه‌ی آهنگ! که واقعا هر دفعه و هر بار، اطراف ما پر از شلوغی و جنگ و دود و بمب و خونه، اما ما می‌خندیم، ما نمی‌ترسیم. به خودم میگم بهارزاد، هیچ‌وقت مثل امروز به این موضوع فکر کرده‌بودی؟

ولی از چهارشنبه، از بعد حمله به شاه چراغ و اون مردم بی‌گناه، دیگه با شنیدن این قسمت آهنگ، اون حس ناب قبلی سراغم نمیاد. کمرنگ‌تر از قبل شده، انگار یه چیز قیمتی بین دست‌هامون داشتیم و وقتی غفلت کردیم، یه نفر سعی کرد بشکندش، که الان تَرَک برداشته، که الان داریم به کف دست‌هامون نگاه می‌کنیم و بغض می‌کنیم از امنیت ترک برداشته‌مون، از تلاش اونی که می‌خواست این چیز قیمتی رو برامون حفظ کنه ولی ما حواسمون پرت بود. که هر خبری بود بیرون مرزهای ایرانمون بود ولی حالا می‌خوان که نه بیرون، که توی همین مرزها باشه.

جمع نمی‌بندم تا تعمیم نداده‌باشم، اما هر کس خودش فرق این روزاش با یکی دو ماه قبلش رو ببینه. من خیالم راحت بود، من آرامش داشتم، من از موتورسوارهایی که از کنارم رد می‌شدن نمی‌ترسیدم، من برای این روزهام، برای این پاییز، برنامه و امید داشتم، که هر بار به این آخری فکر می‌کنم یادم می‌افته هزینه‌ای که من دارم میدم در برابر مادر و دختر و خواهری که این مدت پسر و پدر و برادرش رو داده، هیچه، هیچ.

فکر می‌کنم تعداد خیلی خیلی کمی باشن که که هنوز فکر کنن «زن زندگی آزادی» و هر حرف نُقل شده‌ی این مدت، حرف حقه، نه یه بهانه و یه روکش واسه اهداف دیگه‌ای که توش نه زن میبینم، نه زندگی، نه آزادی.

 

این روزا بیشتر به نیروهای امنیت فکر می‌کنم...

 

بازم میشه خندید و نترسید، بازم میشه. فقط حواسمون بیشتر به اون چیزی که بین دست‌هامون داریم باشه، بدونیم چی داریم و چطوری میشه نگهش داشت.

 

#به_عشق_خونه‌مون_که_اسمش_ایرانه...

چگونه محبوبیت را فدای روزمره‌نویسی کنیم

حس می‌کنم روزمره‌نویسی توی وبلاگ زیاد طرفدار نداره. البته این واقعا یه حس و یه استدلال استقرایی خیلی ناقصه! اما از اون‌جایی که خودم به شخصه خیلی وقت‌ها روزمره‌نویسی بقیه رو دوست دارم و از خوندنِ روزهای عادی اما متفاوت اونها لذت می‌برم، و ایضا اینکه خودمم دوست دارم گاهی از روزهای عادی‌م بنویسم، محبوبیت این پست رو فدا کردم!

تو سه هفته‌ی اخیر بارها یاد این افتادم که دفتر خاطراتمو جا گذاشتم وگرنه می‌تونستم فلان اتفاق رو توش بنویسم و فلان چیز رو بچسبونم به صفحاتش.

این ترم فقط سه روز در هفته کلاس دارم اما حتی همین سه روز رو هم خسته‌م! حتی نمیدونم اون چهار روزِ تعطیل چطوری می‌گذرن و دوباره دوشنبه میشه. این یک ماه هی از خودم می‌پرسیدم واقعا ترمای اول چطوری ۵ روز شلوغ رو سر می‌کردم و با اون دو روز آخر هفته خوش بودم؟! اونم دو روزی که چند ساعتش رو توی راه می‌گذروندم. چند روز پیش یکی یه جمله‌ای از خودش تو کانالای طنز دانشگاهی نوشته‌بود: هرچی به مردم رفاه بیشتر بدی، رفاه‌‌خواه‌تر میشن! این اصلا وضعیت خودِ من تو این ترم بود!

وقتی تا این ساعت بیدارم یعنی قراره کلاسای فردا رو چرت بزنم. از همین‌جا سلام و درود می‌فرستم به بهارزادِ کلاس فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ که به زور داره جزوه می‌نویسه و احتمالا از دست کد پایینی‌های هم‌کلاسی‌ش حرص می‌خوره!

یه کتاب دارم می‌خونم که ظاهرا معروف و جالبه (هرچند تا این‌جایی که من خوندم در حد انتظارم هم جالب نبود)، اما توش داره داد مظلومیت یهودی‌های زمان جنگ جهانی رو سر میده و یه جا تو صفحاتی که امشب خوندم هم از مسلمونا و مسیحیا و حتی کفار (!) هم بد می‌گفت. اگه دیدم قراره همین‌طوری ناجالب پیش بره و حوصله‌ی تقابل یهودیت و اسلام و فلان و فلان  توی ادبیات رو هم نداشته‌باشم، شاید دیگه ادامه‌ش ندم. فعلا اولویتم رسیدگی به سایر تقابلات زندگیمه! هرچند حداقلش این بود که فهمیدم همچین چیزایی هم تو کتابا هست.

هفته‌ی پیش حضوری رفتم سر کلاسی که ثبت نام کرده‌بودم. همونطور که قبلا نوشته‌بودم، فکر می‌کردم قراره یه «پرتاب» به وسط اتوبان و به بیرون از محدوده امن باشه. اما دقیقا به همون شکل که کنار اتوبان وایساده‌بودم و داشتم فکر می‌کردم آخه چطوری از روی این گادرریل بپرم پایین که جلوی این همه ماشین بد نباشه و یهو دیدم چند متر جلوتر یه تیکه از گادرریل رو کندن و میشه ازش راحت رد شد، به همین راحتی از استرس لبِ مرز محدوده امن رد شدم و انقدر شیک و نسبتا بی‌خیال تا کلاس رفتم که بعدش از خودم پرسیدم الان یعنی واقعا از محدوده امن اومدم بیرون؟!

Designed By Erfan Powered by Bayan