بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

چالش دنیای موازی؛ پناهگاه زیر شیروانی

توی دنیای موازی، صبح ها با نور خورشید از پنجره ی رو به مشرق اتاق زیر شیرونی از خواب بیدار میشم. شب هایی که صبحش قصد زود بیدار شدن دارم پرده های ساده ی سفید با نقش گل های ریز رو کنار می زنم، اما برای روزهای تنبلی یا خوش خوابی، پرده رو کامل میکشم تا اول صبح چشمم رو در نیاره. هر چند، پرده هر طرفی که باشه بازم هر صبح آفتابِ پررنگ یا کمرنگ شده، کف اتاق روی قالیچه ی لاکی رنگ پهن میشه.

دیشب پرده ی اتاق رو پشت گیره ی کوچیک کنار قابش جا انداختم، بخاطر همین امروز صبح با نور خورشید پشت پلک هام از خواب بیدار میشم. هنوز خسته م اما.

هدف، تفریح؛ این یک دوگانه نیست

هم هدف مهمه هم تفریح.

بوووووووووق!

آیا اومدم پست انگیزشی بذارم؟ نه بابا! اصلا قیافه ی من به این حرفا می خوره؟!

فقط اومدم حرف بزنم.

هم هدف مهمه هم تفریح.

اینو بعد از مدتی طولانی بی هدفی و مدتی نه چندان طولانی تفریح دارم میگم.

هفته ی پیش خودم مهمون بودم، این هفته خودمون مهمون داشتیم.

الان نه مهمونم و نه مهمون داریم. هدف هم همچنان همان که بود؛ یا در واقع همان که نبود!

ولی یه تفاوتی که حس کردم همینه که هم هدف مهمه هم تفریح. اینم تکرار واسه سومین بار.

شاید هدف مهمتر هم باشه. نه؟

مثلا وقتی هدف داری و تفریح نداری، می دونی داری چیکار میکنی. میدونی واسه چی داری چیکار میکنی. میدونی میخوای به کجا برسی، حتی اگه نهایتا نرسی. طبیعتا این وسط خسته هم میشی دیگه. تفریح میشه بنزین همین وقتایی که ماشینت وسط جاده گیر می کنه از خستگی.

حالا تفریح داری و هدف نداری. اولش خوش می گذره ها، بعد یواش یواش می رسی به اینکه «خب که چی؟». هی از خودت می پرسی خب که چی خب که چی خب که چی!

من که این جوری ام. هفته ی پیش خوش می گذشت اما می دونستم تموم میشه و وقتی تموم شه باز میشه همون روال دوست نداشتنی قبلی. آیا تفریح رو کوفت خودم کردم؟ معلومه که نه. ولی فهمیدم تفریح هم وقتی هدف داشته باشی بیشتر کیف میده.

خب الان در این مرحله یکی باید لوله ی تفنگ رو بذاره رو سرم و بگه پس یه هدف انتخاب کن!

خدایا! بقیه چه جوری هدف انتخاب می کنن؟!

 

 

پی نوشت: دارم فکر می کنم «ابن مشغله»ی نادر ابراهیمی رو شروع کنم. مطالعه تا آخر خرداد. اینو یادتونه؟ اگه کسی آمادگی داشت، بگه. همخوانی و بعدشم بیان نظراتمون هر چی که بود از طریق همین بیان. تشکر :)

 

پی نوشت 2: حس میکنم غیر سرکار علیه یه نفر دیگه از دنبال کننده های وبلاگ منو میشناسه. اگر درست حس میکنم تشریف بیاره و خودشو معرفی کنه. اگه خودم دستیگرش کنم بد میشه!

حاوی غُر

اهل استفاده از بعضی اصطلاحات نیستم. اهل استفاده از بعضی اصطلاحاتی که تو یه بازه ی زمانی سر زبون خیلی ها میفته، خیلی بیشتر. ولی گاهی اوقات شاید کاربردشون خیلی هم بد نباشه؛ مثل روزی که ژست گرفتم و دستم رو تکون دادم و با خنده به دوستم گفتم «بَنای این زندگی بر سرویس شدن دهن ماست».

خندیدیم، و فکر می کنم واقعا همینه.

انگار زندگیم ملغمه ای شده از همه چیز و هیچ چیز. رابطه ی عجیب و غریب و گسیخته ای با خدا پیدا کردم. بعضی وقتا باهاش دعوا میکنم. دوست دارم با کلمات انسانی جوابمو بده ولی نمیده. و بعد من بیشتر از دستش عصبانی میشم. چیزی که یادآور اثرگذاری روی این مردم و توی این دنیا باشه در گذشته م نمیبینم. آینده؟ آینده یعنی برنامه و هدف و تلاش و یه تکلیف روشن برای ازدواج و انتخاب شغل. سوپرایز! من هیچ کدومشو ندارم. داشتن همچین حسی توی بیست و سه سالگی واقعا مزخرفه. دیروز دنبال بهانه میگشتم برای دعوا. پیدا نمیکردم و شایدم بهتر که پیدا نشد وقتی مامان ناظر بود و اون چه گناهی داشت؟! خواستم گریه کنم اما خدایا حتی درست و حسابی نشد با اشک خودمو خالی کنم. عجیب بود وقتی فهمیدم این حال بد الان فقط میتونه یا با اشک خالی شه یا با داد. که نشد. از صد در صد حرصم پنج درصدش خالی شد سر لگد زدن به پاکتی که تو پیاده رو افتاده بود و سر پاکت سیب زمینی و گوجه ای که موقع پیاده برگشتن به خونه توی دستم میرفت و میومد و میخورد به پام و من جلوی ضربه زدن نامحسوس به اون سیب زمینی و گوجه های بخت برگشته رو هم نمی گرفتم. نود و پنج درصد بقیه ش چی شد؟ از دیشب قلبم درد میکنه. احتمالا اون بقیه رفته همونجا.

و دارم به این فکر میکنم که آره، شاید کاربرد این اصطلاح از طرف من چندان جالب نباشه اما تغییری توی این واقعیت ایجاد نمیشه که بنای این زندگی بر سرویس شدن دهن ماست.

Designed By Erfan Powered by Bayan