بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

فهرست کافی‌شونه

شاید این هم بخشی از زندگیه :)

همین که با گذشت زمان افرادی برای ما وارد یک فهرست با یک عنوان مشخص میشن. عنوان هایی که هر یک از افرادش رو از آدمای سایر فهرست ها متمایز میکنه.

مثلا فهرست آدمایی که میتونی همیشه سوال‌هات رو ازشون بپرسی، آدم هایی که اگر خواستی کاری رو شروع کنی اونها پایه‌ت هستن، آدمهایی که چیز زیادی بهت اضافه نمیکنن، آدمهایی که از مصاحبتشوون لذت میبری، یا شایدم فهرست آدمایی که میخوای تصمیم بگیری دورشون رو خط بکشی.

یکی از فهرست هایی که اخیرا بیشتر برام مطرح بوده، فهرست آخره.

 

 

یکی از نزدیکانم هرچند وقت یه بار به مدت نسبتا طولانی از اصطلاحای مخصوص خودش استفاده میکنه. عبارت‌هایی که غالبا با نمکن و غیر از شعاع محدود افراد نزدیک به خودش، کسی ازشون استفاده نمیکنه، در واقع کسی به گوشش نخورده که بخواد استفاده کنه. مدتیه که تو موقعیت‌هایی که میخواد به شوخی به مخاطبش بگه «بس کن»، میگه «کافی‌ته!» (کافی= enough / انگلیسیش رو هم نوشتم که یه وقت گیج نشید که کلمه ی «کافی‌ته» از کجا اومده).

 

 

میخوام اسم فهرست آخر رو بذارم فهرست کافی‌شونه: فهرست افرادی که اون‌چه تا به حال بین من و اونها گذشته باعث شده تصمیم بگیرم قرارشون بدم تو شعاع های آخر دایره ای که خودم وسطشم. که دیگه کافیه رفتارهایی که تا به حال بر اساس آشنایی و صمیمیتِ روزی روزگاری، باهاشون داشتم. کسانی که منطقم و عقلم و احساسم زیر بار رفتارهای بسیار بسیار آزار دهنده شون نرفته و نمیره.

و به درجه ی سختی و آزاردهندگی رفتارشون، به شعاع های دورتری میرن.

دارم فکر میکنم بعضی ها دیگه کافی‌شونه! مگر اینکه دیگه مثل قبل نباشن و اوضاع بتونه به شعاع های نزدیکترِ قبلی برگرده!

ششم: داستان دو شهر

سلام :)

این یکی معرفی هم یکی دیگه از اون معرفی‌هاست که گفتم توی مدت غیبتم کتابش رو خوندم و چند هفته‌ای از اتمامش میگذره. (فکر میکنم پنجم یا ششم مهر تمومش کردم). به همین دلیل، توضیحاتم حول این کتاب، با توجه به مطالبی هست که الان یادمه؛ توضیح تقریبا ساده و کلی.

 

کتاب داستان دو شهر از چارلز دیکنز، نویسنده‌ی انگلیسی هست که فکر میکنم همه‌مون میشناسیمش.

همونطور که از اسم کتاب مشخصه، حوادث داستان توی دو تا شهر اتفاق می‌افتن: پاریس و لندن.

داستان از جایی شروع میشه که آقای لوری داره مسیری رو میره تا فردی رو که از زندان آزاد شده ملاقات کنه؛ مردی که سال‌های زیادی رو توی باستیل زندانی بوده و تو این مدت تا حدی مشاعرش رو هم از دست داده: دکتر مانت.

دکتر مانت دختری داره به اسم لوسی؛ دختر زیبایی که در نبود پدر بزرگ شده.

کمی جلوتر، نویسنده دادگاهی رو توصیف میکنه که برای داوری و حکم یه مرد جوان تشکیل شده؛ چارلز دارنی؛ که در جایگاه متهم این دادگاه قرار داره. از قضا، فردی با چهره‌ی بسیار شبیه به چارلز جزو یکی از اعضای دادگاهه که توی حکم نهایی دارنی هم موثر واقع میشه؛ سیدنی کارتن.

کمی که با کتاب پیش میریم، یه جمع تشکیل میشه متشکل از دکتر مانت و دخترش، آقای لوری، و...، که هر کدوم به نحوی تا آخر کتاب نقش ایفا میکنن. سالهایی که میگذرن، اتفاقاتی که در این بین میفتن، و گذشته‌هایی که روی زمان حالِ شخصیت‌ها اثر میذارن.

در مورد زمان داستان، اینو باید بگم که از زمان فرانسه‌ی قبل از انقلاب شروع میشه و تا مدتی بعد از انقلاب ادامه داره. حوادث رمان هم خیلی تحت تاثیر اوضاع و احوال فرانسه و انقلابشه.

کتاب هم از شرایط قبل از انقلاب و هم بعد از اون، تصویرهایی دست مخاطب میده.

 

من این کتاب رو خیلی دوست داشتم. وقتی تموم شد، بَستَمش و گریه کردم!

وسط مطالعه‌م یکی دو تا وقفه‌ی چند روزه ایجاد شده بود که باعث شد بعد از اتمامش کمی ناراحت باشم بابت تیکه تیکه خوندن این کتاب دوست‌داشتنی‌م، و به این فکر کنم که اگر فرصتش در آینده پیش اومد، حتما دوباره این کتاب رو درست و بدون وقفه خواهم خوند ان‌شاءالله :)

 

____________________


پی‌نوشت ۱: اولین کتابی که از چارلز دیکنز خوندم.

پی‌نوشت ۲: روایت این کتاب از انقلاب فرانسه و قرار گرفتن نسبی من تو فضای اون، باعث شد رمان دزیره رو _ که مدتها پیش بعد از کمی مطالعه کنار کذاشته بودمش_ دوباره دست بگیرم و تا آخر بخونمش. معرفی بعدی قراره معرفی این رمان باشه :)

Designed By Erfan Powered by Bayan