بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

روزمره

_ بالا.. پایین. بالا.. پایین. چند وقت پیش فهمیدم روال مطالعه م این طوریه. یعنی وقتی کاری به کارش ندارم خود به خود این شکلیه. ممکنه یک ماه حس خوندن هیچ کتابی رو نداشته باشم. ولی یهو اون حس حسابی گل می کنه و صفحه پشت صفحه ست که ورق می خوره. الان مطمئن نیستم تو کدوم نقطه م. بالا یا پایین، شایدم جایی وسط این دو تا. هر چی که هست فعلا «خرید کتاب ممنوع» شدم و شاید مجبور شم برگردم سراغ جلد سوم جنگ و صلح. در طول تاریخ هیچ کس جنگ و صلح رو این طوری مطالعه نکرده :/

_ هفته ی پیش چند روز خونه ی یکی از آشناها موندم. بعد از مدتها. قرار هم نبود انقد طولانی بشه، ولی شد.

تاثیر معاشرت با بقیه رو هم مدتیه که درک کردم. مثبت یا منفی. تو برخورد با بقیه گاهی خودم رو بهتر می شناسم. تو این مورد، نمی تونستم زیاد با جو خونه شون کنار بیام. یکی از مصادیقش صبحونه خوردن بود! ساده به نظر می رسه ولی وقتی میزبانهام چندان بهش اهمیت نمی دادن من اذیت می شدم. صبحونه برای من خیلی مهمه! کسی باشه یا نباشه، ساعت هفت صبح باشه یا ده و یازده، دوست دارم سفره بندازم، چایی دم کنم و یه دل سیر لقمه بگیرم. گاهی فقط بخاطر طولانی شدن خواب و نزدیک شدن ساعت ناهاره که برای سیر نبودن موقع وعده ی ناهار، صبحونه رو با یه چیز ساده جمع میکنم. ولی اونا انگار اصلا مدلشون این طوری نبود. البته غیر از روز اول، صبح های بعدی تخم مرغ و پنیر هم سر سفره آوردن اما انگار کلا تلقی شون از صبحونه یه طور «ته بندی» در حد چای و بیسکوییت بود. انتظارش رو نداشتم ولی هفته ی پیش فهمیدم تفاوت تو این قضیه ی به ظاهر ساده چقدر برام مهمه. چیزای دیگه ای هم بود که فعلا ازش می گذریم. هر چی که بود باعث شد به بعضی تفاوتهای سبک زندگی خودمون و اونا پی ببرم.

_ چند شب پیش خانواده ی خاله م اومدن خونه مون. دور هم شام خوردیم و تعریف کردیم و خندیدیم. اون شب وقتی داشتم از کابینت استکان می چیدم توی سینی واسه چایی پذیرایی، فکرشو نمی کردم که فردا صبح قراره در همین کابینتو باز کنم و هر چی استکان داریم بچینم توی سبد سفید بزرگ تا بابا ببره طبقه پایین واسه پذیرایی از عزادارا و مهمونا. آخر همون شب یکی از آشناهامون که از مدتها پیش حالش تعریفی نداشت فوت کرده بود و ما موقع نماز صبح فهمیدیم. تا چند سال قبل با خونواده شون ارتباط نزدیکتری داشتیم ولی اخیرا روابطمون کمرنگ تر شده بود. نه به دلیل کدورت. شاید رفتن ما از این شهر هم بی تاثیر نبود. خونه شون رو به روی خونه ی ماست و چند روز طبقه ی پایین خونه ی ما _که مادربزرگم زندگی میکنه_ شد قسمت مردونه  ی مراسماتش. خدا رحمتش کنه و به خانواده ش صبر بده.

و داشتم فکر میکردم ما آدمها چه میدونیم قراره چی پیش بیاد. و من بازم درس نمی گیرم.

_ چندان دوست نداشتم بعد از مورد قبلی، خیلی عادی بحث رو عوض کنم انگار یه موضوع پیش پا افتاده بوده، ولی  به عنوان روزمرگی میخواستم به این مورد پیشِ رو هم اشاره کنم.

من هر چند وقت یه بار یه چیزایی رو مرور میکنم. فیلم، کتاب، موسیقی متن. در مورد اینم شاید یه روز مفصل تر صحبت کنم، ولی احتمالا اون آخرین مورد، یعنی موسیقی متن، یکم عجیب باشه. البته کسایی که آهنگ متن یه فیلم براشون جذابیت داره کم نیستن؛ اینو از قرار گرفتن موسیقی متن ها تو فضای مجازی و طرفدارهاش و نظراتشون متوجه میشم، اما دور و بر من تقریبا هیچ کس جزو این طرفدارها نیست. خودم گوش میکنم و به تنهایی لذت میبرم :)

دیشب از بس موسیقی متن فیلم گلادیاتور رو گوش کردم هوس کردم دوباره ببینمش. البته «دوباره» واسه دیدن گلادیاتور واسه م بی معنی شده. نمیدونم «چند»باره درست تر باشه براش. به هر حال، نداشتمش و ندیدمش. اگر هوسش همچنان پا بر جا بود فردا میگیرمش. البته که باید تاکید کنم نمیدونم فردا چی پیش میاد، پس ان شاءالله :)

_ هر جا مراسم میرید، اشکی میریزید، یادی از امام حسین علیه السلام می کنید، محتاج دعاتونم. ممنون میشم یادم کنید، و التماس دعا.

 

 

 

پ.ن: ترک Honor him از آلبوم موسیقی متن فیلم گلادیاتور. اگه دانلودش کردید آدرس سایت منبعش هم میفته :)

دوست داشتم بذارمش، اما قول بدید جایگزین مداحیای این روزا نکنیدش!

 

انکار و عبور

این مطلب، غُر نیست.

 

مادربزرگم، در مقابل بعضی ابراز دردهای غریب و نسبتا سنگین یه واکنشی داره.

اگه پیشش بگم قلبم درد می کنه، سریع اخماشو می کشه توی هم و تشر می زنه «تو اصلا می دونی قلبت کجاست؟!».

به نظرم این یه جور سبک ابراز محبت مادربزرگمه. ولی در واقع فایده ای که نداره هیچ، شاید اثر نامطلوب هم داشته باشه. اون پیش خودش فکر می کنه که مثلا «توی جوون با این سن و سال چرا باید قلبت درد بگیره؟ تو سالمی. قلب درد رو به خودت نسبت نده. از این حرفا نزن». ولی حقیقتش اینه که تو اون لحظه واقعا قلبت درد می کنه و تیر می کشه، و اهمیتی هم نمیده که کسی بگه «از این حرفا نزن، تو می دونی قلبت کجاته؟». به هر حال درد می کنه. نتیجه فقط اینه که دفعه ی بعد من پیش روی مادربزرگم اسم قلب درد یا هر درد این شکلی دیگه رو نمیارم.

به نظرم خیلی چیزای دیگه هم مشابه همین ماجران.

چند وقتیه که یه سری مشکلات و مسائل عمیق و به شدت ریشه ای خودشون رو در من و زندگیم و روحیه م نشون دادن. یکی از این مسائل، بحث اعتقادی بود، یا هست. نمیدونم، شاید یه روز ازش صحبت کردم، ولی فعلا همین کافیه که یه سری سوال بنیادی اعتقادی و دینی برام وجود داره که بدون جواب موندنش تا حالا -به هر دلیلی؛ کم کاری خودم یا بقیه-  کلا منو از چیزی که بودم و باید باشم دور کرد.

دقیقا مثل درد قلب.

و اگه پیش کسی از نزدیکانم ازش حرف بزنم؛ برای درد دل، برای پرسش و پیدا کردن جواب، برای گرفتن دستی که بهم کمک کنه، به هر دلیلی، واکنشش اینه که «وای! از این حرفا نزن، اینو به خودت نسبت نده».

دقیقا مثل مادربزرگم.

از مشکلم چند بار به اشاره اما فقط با یک نفر صحبتی کردم. واکنشش همچین چیزی بود. با بقیه حرفی نمی زنم چون با شناختی که ازشون دارم عکس العمل اونا هم همینه.

حقیقت اینه که با انکار چیزی حل نمیشه. من دارم توی مشکلی که از نظر بقیه یا حتی شما ازم بعیده و شاید بهم نمی خوره، دست و پا میزنم. من کمک میخوام، اما چون با انکار و عبور بقیه از مسئله مواجه میشم، چیزی نمیگم.

اما قلب اهمیتی نمیده که بقیه دردش رو انکار کردن. خود به خود خوب نمیشه. شاید یه روز بالاخره صاحبشو بُکشه و اون وقت همه با هول دور آدمی که دیگه کمک نمیخواد جمع میشن و می پرسن چی شد.

مرهم و درمان به موقعس که به درد آدما می خوره، نه نوشداروی بعد از مرگ سهراب.

همین.

کاش قبل از شنیدن حکم نکنی بهارزاد

فکر میکردم تو وبلاگ میشه یکم حرف زد، یکم واقعی تر بود. یکم از دردها گفت.

نمیدونم شایدم خون به مغزم نرسید.

شاید اشتباه فکر کردم.

شاید این جام جاش نبود.

چه تو فضای مجازی چه حقیقی، بقیه قبل از شنیدن، حکم صادر کردن. یکی از بدترین درسایی که امروز گرفتم.

حالا دیگه نه خانی اومده، نه خانی رفته.

___

پی‌نوشت: عذر تقصیر، از کسایی که مطلب قبلی رو خوندن و احیاناً مکدر شدن.

Designed By Erfan Powered by Bayan