بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

جست و خیز، زیر بارشی به وسعت یک درخت

هیجان کودکانه،

فرود اومدنِ کم صدای قطره های آب،

خنکی بارشِش.

چند روز پیش یه فلش بک به گذشته داشتم.

یه یادآوری از سال ها که قبل، از کاری که تو بچگی کم، اما انجامش می دادم.

حس خوبش محو و کمرنگ توی سرم پیچید.

یادم افتاد بارون نمی بارید اما وقتی بابا داشت به درختا آب می داد شاید گاهی ازش می خواستم آب رو غیر از پای درخت رو برگ هاش هم بریزه.

این بار خودم داشتم  روی برگای درخت یکم آب می پاشیدم. برگ های سبزِ آفتاب خورده و بزرگ و کوچیکش. آب می ریختم اما یادم نبود خاطره ی کودکی رو. برای شادابی، سبزی، یا شایدم خنک تر شدن هوا و پیچیدن یه رایحه ی خوش بود که یه فواره ی کوچیک گرفتم روی برگ ها.

شیر آب رو بستم و شلنگ رو جمع کردم. تِی رو برداشتم تا روی کاشی بکشم؛ بلکه زمین زودتر خشک شه.

کشیدم و آب ها رو هل دادم یه طرف.

انعکاس تصویر برگای درخت بالا سرم توی آب روی کاشی ها، چشممو گرفت. می تونم بگم قانون فیزیک بود و طبیعی، اما دوست دارم بگم جادو بود و لطیف.

یه تصویر قشنگ و شاداب از یه گوشه ی زیبای زندگی.

هرچند، زمین باید خشک میشد.

تی کشیدم و یه ردّ نسبتا پهن مستطیلیِ خشک ازش باقی موند و انعکاس قابِ بالای سرم روی زمین زیر پام، از بین رفت.

با افتادنِ قطره ی آب یادم افتاد جایی ایستادم که چند دقیقه ی پیش زیر فواره ی آبی بوده.

بی خیال به کارم ادامه دادم.

کمی بعد قطره ی بعدی،

و با یکم فاصله قطره ی بعدی.

یادم افتاد.

همون جا تصویر محو بچگیم یادم افتاد؛ سال ها پیش.

وقتی بابا با دستش فشار آب شلنگ رو بیشتر می کرد و باعث میشد قطره های ریز و درشت با سرعت روی برگای پهن و باریک درختا بشینن.

بعد، منِ اون وقتا خردسال می رفتم زیر درخت ها؛ زیر یه بارونِ مثلا دست ساز.

چک چک قطره ها روی سنگریزه ها و زمین خاکی،

خنکی دونه های آب روی دست و صورتم،

ایستادن زیر ریزشِ ریزِ بارون اونم تو هوای آفتابی،

تو سایه ی یه شِبه‌ابر، به وسعت یه درخت.

شماره مطلب 101؛ چون عنوان خاصی به ذهنم نرسید

قرار بود از تعادل بنویسم. امشب اومدم و نوشتم و نوشتم. اما دیدم ناقصه. پیش نویسش رو ذخیره کردم.

طی چند روز به ذهنم می رسید از آسمون بنویسم، از آب روی کاشی و انعکاس برگ های درخت روی آب، از خشک شدنش و محو شدن، ولی حس کردم حرف زدن ازشون، خرابشون میکنه. دفعه ی قبل که از انگیزه م واسه صبحونه خوردن نوشتم تا چنـــد روز بعدش وعده ی صبحونه م به هم ریخت. بی خیالش شدم.

اگه برای یه مدت نباشم، یا اگه حس کنم مطالبم خوب نیستن و کم و زیاد شدن دنبال کننده های وبلاگمو ببینم، خیلی وقتا سریع میرم نگاه میکنم ببینم فلانی هنوز جزو دنبال کننده ها هست؟ و فلانی؟ و فلانی؟ خوشحالم که تقریبا هیچ بار نا امید نشدم. دوست دارم بعضی دنبال کننده ها بمونن.

الانم این همه حرف زدم تا بگم دوست دارم باشم ولی نمیدونم چی بگم!

بخش کتاب وبلاگ رو میخوام به روز کنم و فعلا هم دارم «جای خالی سلوچ» رو می خونم. منو یاد «مغزهای کوچک زنگ زده» میندازه. البته شاید فقط نظر من باشه. شاید یه روزی معرفیش کنم و بگم چرا یاد اون فیلم می ندازتم. خودم که تنبلی میکنم اما حس میکنم معرفی کتاب زیاد با استقبال رو به رو نمیشه. کار رو به اوستاش، سرکار علیه و بقیه، واگذار میکنم و خودم میشینم یه گوشه :)

همین.

من هنوز این جام!

فکر کنم بعد از مدتی که نبودم، خوبه که یه دفعه حرف رو شروع نکنم و اول یه سلام بنویسم.

پس سلام!

کل مرداد رو نبودم؛ هر چند، ذهنم این جا بود.

مثلا قرار بود مراعات چشمامو بکنم اما اومدم اینجا و شروع کردم به نوشتن جمله و جمله. ولی بعد پاکشون کردم تا خیلی مختصرتر و به قول میخک «سبکبار» اعلام حضور کنم.

چشم پزشک بهم گفته که خیلی بیشتر مواظب چشمام باشم و یکی از توصیه هاش، استفاده از گوشی و لپ تاپ سر جمع یک ساعت هست. سخته، هنوزم بهش نرسیدم ولی خوبه که استفاده م خیلی کمتر از قبل شده. هنوزم باید بشه.

یکی از دلایل این جا نبودنم همین بود. ولی باز چیزایی به ذهنم میرسن برای نوشتن.

مثلا «تعادل». این این جا بمونه تا دفعه های بعدی ازش بنویسم.

Designed By Erfan Powered by Bayan