هیجان کودکانه،
فرود اومدنِ کم صدای قطره های آب،
خنکی بارشِش.
چند روز پیش یه فلش بک به گذشته داشتم.
یه یادآوری از سال ها که قبل، از کاری که تو بچگی کم، اما انجامش می دادم.
حس خوبش محو و کمرنگ توی سرم پیچید.
یادم افتاد بارون نمی بارید اما وقتی بابا داشت به درختا آب می داد شاید گاهی ازش می خواستم آب رو غیر از پای درخت رو برگ هاش هم بریزه.
این بار خودم داشتم روی برگای درخت یکم آب می پاشیدم. برگ های سبزِ آفتاب خورده و بزرگ و کوچیکش. آب می ریختم اما یادم نبود خاطره ی کودکی رو. برای شادابی، سبزی، یا شایدم خنک تر شدن هوا و پیچیدن یه رایحه ی خوش بود که یه فواره ی کوچیک گرفتم روی برگ ها.
شیر آب رو بستم و شلنگ رو جمع کردم. تِی رو برداشتم تا روی کاشی بکشم؛ بلکه زمین زودتر خشک شه.
کشیدم و آب ها رو هل دادم یه طرف.
انعکاس تصویر برگای درخت بالا سرم توی آب روی کاشی ها، چشممو گرفت. می تونم بگم قانون فیزیک بود و طبیعی، اما دوست دارم بگم جادو بود و لطیف.
یه تصویر قشنگ و شاداب از یه گوشه ی زیبای زندگی.
هرچند، زمین باید خشک میشد.
تی کشیدم و یه ردّ نسبتا پهن مستطیلیِ خشک ازش باقی موند و انعکاس قابِ بالای سرم روی زمین زیر پام، از بین رفت.
با افتادنِ قطره ی آب یادم افتاد جایی ایستادم که چند دقیقه ی پیش زیر فواره ی آبی بوده.
بی خیال به کارم ادامه دادم.
کمی بعد قطره ی بعدی،
و با یکم فاصله قطره ی بعدی.
یادم افتاد.
همون جا تصویر محو بچگیم یادم افتاد؛ سال ها پیش.
وقتی بابا با دستش فشار آب شلنگ رو بیشتر می کرد و باعث میشد قطره های ریز و درشت با سرعت روی برگای پهن و باریک درختا بشینن.
بعد، منِ اون وقتا خردسال می رفتم زیر درخت ها؛ زیر یه بارونِ مثلا دست ساز.
چک چک قطره ها روی سنگریزه ها و زمین خاکی،
خنکی دونه های آب روی دست و صورتم،
ایستادن زیر ریزشِ ریزِ بارون اونم تو هوای آفتابی،
تو سایه ی یه شِبهابر، به وسعت یه درخت.
- جمعه ۲۴ شهریور ۰۲
- ۲۱:۳۳