بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

سوال

سلام!

اگه بخواین در مورد یه موضوع اطلاع کسب کنین، از چه منابعی استفاده می‌کنین؟ منظورم هر موضوعی نیست. چیزای به نسبت خاص و اتفاقاتی که تو زندگی بعضیا رخ میدن و تو زندگی بقیه نه. مثلا یه بیماری خاص که کسی درگیرش میشه با علائم و حواشی که براش درست می‌کنه، بورسیه شدن به خارج از کشور و لوازم و اتفاقات پیرامونی‌ش، و از این دست چیزها.

دوست دارم در مورد هر کدومش، از فرد مطلع همون زمینه مثل پزشک یا دانشجوی رشته‌ی حقوقی که به آلمان بورس شده یا یه مهندس نساجی و فضای کاری‌ش سوال بپرسم! اما کاملا واضحه که این کار خیلی خیلی خیلی سخته.

اگر شما بودین چیکار می‌کردین؟

______

پی‌نوشت ۱: موضوعاتی که تو خط‌های آخر نوشتم همونایی‌ان که دنبالشونم.

پی‌نوشت ۲: این‌که اینا رو واسه چی می‌خوام، بماند.

نوشدارو حین مرگ سهراب

یعنی تموم میشه؟

«خوب» تموم میشه؟

من اصلا صبور نبودم ولی لطفا یه کاری کن؛ حتی اگه خودم دارم جلوی کمکت رو می‌گیرم. ببخشید اگه پرروییه ولی لطفا یه کاریش کن! من تو نقطه‌ی صفر استیصالم.

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

_خسته از مسیری که باید دوباره فردا طی کنم بخاطر دانشگاه، چند دقیقه‌ی پیش فهرستی رو نوشتم که همین هفته‌ی پیش داشتم به دوستم می‌گفتم نوشتنش بیشتر حواسم رو روی روزهای باقی مونده متمرکز می‌کنه. فهرست روزهای باقی مونده تا آخر نهمین ترم، با دایره‌های کنارشون برای پر شدن. ۱۳ آذر، ۱۴ آذر، ...، تا آخر دی ماه.

_گالری گوشیم رو از عکسای پارسال تا به امروز، هنوز خالی نکردم. یکم بعد از نوشتنِ اون فهرست و دایره‌هاش، رفتم سراغ عکسای پارسال. تاریخ امروز رو صفحه‌ی موبایلم رو نگاه کردم؛ ۴ دسامبر. رفتم اون تهِ عکسا تا ببینم از ۴ دسامبر پارسال عکسی دارم یا نه. کجا بودم، چی‌کار می‌کردم، از چی عکس یا فیلم گرفته‌بودم. همون حوالی چشمم افتاد به عکسای شب یلدای پارسال. سی‌امِ آذر پارسال به لطف مسافت زیاد، نه پیش خانواده‌ی درجه یک، که پیش آشناهای خوب دیگه‌ای بودم که این اواخر هیچ یلدایی رو کنارشون نگذرونده‌بودم. عکسا رو باز کردم، یه تعدادشون رو نگاه کردم، داشتم تصمیم می‌گرفتم به شرط حیات کدوماشون رو یلدای امسال می‌تونم بفرستم توی گروه و به همون آشناها بگم «یادتونه پارسال این موقع؟». تو همین حین و بین عکس فال حافظ پارسال رو دیدم. فالی که اون آخرای شب یه نفر برام گرفته‌بود و من ازش عکس گرفتم؛ از روی دیوانی که تفسیر نداشت و یادمه که بعدا تفسیرشو سرچ کردم. تفسیری که الان یادم نیست، اما امشب خود شعر رو دوباره از روی همون عکس خوندم.

بیتای آخر غزل، حافظ گفته‌بود:

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

فهرستی که چند دقیقه قبلش درست کرده‌بودم اومد جلوی چشمم.

خواجه حافظ انگار مخصوصا واسه همین روزای من، این بیت رو گذاشته‌بود جلوم. که کمتر از پنجاه روز دیگه که به امید خدا کارشناسی تموم شد، دیگه جمع شدنِ من و دوستام دور هم، دوستایی که به راحتی این روزا همدیگه رو می‌بینیم و ساعت‌ها رو کنار هم می‌گذرونیم و می‌خندیم و غر می‌زنیم، به این آسونیا نیست. شاید ماه‌ها بگذره و نتونیم همدیگه رو ببینیم. شاید بعد از مدت‌ها فقط موفق بشیم از هر چهار، پنج‌تامون، فقط دو یا سه تایی ملاقات داشته‌باشیم. شاید دیگه هیچ‌وقت زینبِ خوش‌اخلاقِ حقوق‌خوانِ اصفهانی رو نبینم، یا سارای مشهدی رو که تازه این ترم باهاش مواجهه‌ی بیشتری داشتم.

اگه بتونم این بیت حافظ رو تو این پنجاه روز باقی‌مونده تابلو کنم و بزنم سر درِ خستگی‌ها و تنگْ‌دلی‌های دانشگاهیم، به نظرم یه موفقیت و حال خوب و صبر برای خودم خریدم.

خلاصه که، آره بهارزاد!

فرصت شمار صحبت...

یا مغزم وایسه، یا دستم بِره

شرایط این روزا و حرف‌ها و دروغ‌ها و هجمه‌ها و خنده‌ها و شادی‌ها و غصه‌های این مدت خودش یه طوماره.

این جمله رو گفتم تا یه ذره از احساس دینِ حرف زدن در این مورد رو کم کنم (اگر کم بشه!) و بعد گله کنم از این‌که؛

چرا سرعت دستم باید از سرعت فکرم کم‌تر باشه؟!

وقتی یه عالمه فکر تو ذهنم هست و وقت می‌ذارم و می‌نویسم و زمان می‌گذره و بعد می‌بینم: اوف! تازه یه ذره از ذهنیاتم رو از انتزاعیات در آوردم و هنوز خیلی خیلی خیلی کار مونده. و الان تو این لحظه مغزم دوست داره بدوه جلو ولی دستم ظرفیت این دویدن رو نداره و باید آروم آروم بره جلو، و من وسط جدال این دو تا امیدوارم ضربه‌فنی نشم!

Designed By Erfan Powered by Bayan