بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

روزهای رنگی

اول سال، برای یکی از صفحات دفتر بولت ژورنال یه ایده دیدم که به نظرم جالب اومد. من هم توی صفحه‌ی چهارم دفترم کشیدمش.

دو تا خط متقاطع، که قراره یکیش واسه ماه‌ها باشه و یکیش برای روزها. مربع‌های بین این دوتا خط هم دونه دونه کنار هم کل سال رو پوشش میدن.

یه راهنما هم کنارش قرار میگیره برای هر حس و حالی. اینکه وقتی حالت این شکلیه، مربع اون روز رو این رنگی کن!

مثلا من به انتخاب خودم، روزای عادی رو نقره‌ای میکنم، روزهای شاد و پر انرژی رو، نارنجی. و به مربعِ روزهایی که توی اونها ناراحت بودم، بنفش می‌کشم.

اول به این دلیل این ایده رو اجرا کردم که هر چند وقت یه بار، و مخصوصا آخر سال، میشد فهمید حال خودت و دلت تو این سیصد و شصت و پنج روز چه جوری بوده؟ اکثر روزها رو با چه حالی گذروندی؟ چه حال و هیجانی واسه‌ت کمیاب‌تر بوده؟

 

اما کم کم با رنگی شدن چهل و یا پنجاه مربع، با جرقه‌هایی که خودشون رو از بین رنگ‌ها و مربع‌ها نشون میدادن به دید تازه‌ای رسیدم، و شاید (و امیدوارم) این جرقه‌ها باز هم تا مدتها زده بشن :)

برای افروز

بیشتر از هفت سال قبل توی کلاس نقاشی یکی از آشناها شرکت کردم.

هفته‌ای یکبار، توی خونه‌ی خودشون.

چند نفر دیگه هم، همزمان با من توی اتاق معلم جوونِ نقاشی می‌نشستن و خانم معلم یکی یکی سراغ شاگردا می‌رفت و بهشون یاد می‌داد چیکار کنن.

اونجا دختری رو دیدم، یه سال کوچیکتر از خودم، که توی برخوردای اول برام فقط در حد یه همکلاسی کلاس نقاشی بود و بس. یه دختر مودب، که ظاهرش کمی با من متفاوت بود.

افروز.

بریده‌ی اول از کتاب «پس از بیست سال»

در تمام سال‌هایی که این‌چنین خود را حفظ کرده، به خوبی آموخته‌بود چگونه از هر تهدید برای خود نردبانی از فرصت بسازد. هیچ‌گاه با دگرگونی‌های روزگار غافل‌گیر نمیشد چرا که استعداد شگرفی در وفق دادن خود با شرایط تازه داشت. و چون با همه‌ی منتفذان و قدرتمندان رابطه و معامله برقرار کرده‌بود، به هیچ‌کس جز خلیفه که از آن گریزی نداشت، وابستگی نشان نمی‌داد. و این شعار همیشگی‌اش بود که «با همه متحد باش تا به هیچ‌کس وابسته نباشی.»

اما این‌بار با گذشته‌ها فرق داشت، چرا که مردی به قدرت رسیده‌بود که در هیچ‌کدام از چهارچوب‌های او نمی‌گنجید و با تمام سیاستمداران و حاکمانی که در عمرش دیده‌بود، تفاوت می‌کرد.

کنار کشیدن

امروز هر چی به صفحه موبایل یا لپ تاپ نگاه میکنم سرم گیج میره. نتیجه‌ی چند روز کنج عزلت گرفتنمه که میدونم تبعات جسمی و روحی برام داشته! اما به یه نتیجه‌ی مهم رسیدم. این به نتیجه رسیدن هم یه دفعه‌ای اتفاق نیفتاده، بلکه با چند بار رخ دادن تو زمان‌های متفاوت داره تثبیت میشه.
چرا همون اول به نتیجه نرسیدم؟ شاید چون فهمیدنش انقدر ثقیل بوده که باید مثل یه تابلو چندین بار میخورده تو صورتم تا باورش کنم، یا چون من از اونام که گاهی باید از یه سوراخ چند بار گزیده بشم تا باور کنم خطر داشته برام!

 

وقتی کلمات رو میشنویم، یه معنی و شایدم تصویر ازشون تو ذهنمون تداعی میشه، تا بفهمیم اون کلمه‌ها رو.

صدای دریل

پیشاپیش اعلام میکنم این متن پایان ندارد!

 

 

 

«تازه نقطه ى متن قبلى را گذاشته ایم که استاد از پشت میز بیرون مى آیند و روى سکو، جلوى ما مى ایستند.
_سْــــ... ، بچه ها گوش کنین..

Designed By Erfan Powered by Bayan