بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

از قالی‌های دست‌باف و گل‌های بابونه که می‌نویسم

الان که دارم بهش فکر می‌کنم، بیشتر این شکلی به نظر میرسه که انگار یه چیزی منو کشوند سمت پوشه‌ی مدتها تغییر نکرده‌ی لپ‌تاپ تا اون نوشته‌ی ناقص کامل بشه. اون پوشه خیلی وقت پیش ایجاد شده بود. سر جمع دو تا فایل ورد هم بیشتر توش نبود، هر دو تا هم بدون پایان بندی؛ «گل‌های بابونه» و «قالی دست‌باف». «گل‌های بابونه» رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش. دو صفحه‌ی پر هم نبود. عکس گل‌‌ها رو هم گذاشته‌بودم پایینِ صفحه‌ی دوم. با خودم فکر کردم کاش عکسو می‌ذاشتم بالای صفحه‌ی اول که معلوم باشه در مورد چی نوشتم. متنِ ناکامل رو خوندم و فکر کردم که «خوب نوشتم!». ولی باز هم بدون تموم کردنش اومدم بیرون. شاید به خاطر اینکه مثل تمام این چند وقت اخیر باید حس نوشتنش می‌بود اما نبود.

«قالی دست‌باف» رو که باز کردم، عکسش همون صفحه‌ی اول سمت چپ به چشمم خورد. شروع کردم به خوندنش. انقدر از نوشتنش یا مرور کردن‌های بعد از نوشته شدنش نگذشته‌بود که یادم رفته‌باشه جمله‌هاشو، اما باز خوندمش. مثل «گلهای بابونه» از «قالی دست‌باف» هم خوشم اومد؛ خوب نوشته‌بودم. انگار بهم ماموریت داده‌بودن دوباره این خط‌خطی‌ها رو بخونم و رد و تاییدشون کنم، منتها این بار بر خلاف وقتایی که دست‌نوشته‌های گذشته‌تو می‌خونی و با خودت فکر می‌کنی که چقدر آبکی و نپخته‌ن، این دفعه رضایت‌بخش بودن.

«قالی دست‌باف» کلا دو صفحه‌ی ورد بود. یه دفعه نمی‌دونم از کجا حس و حالِ خونه‌ی سنتی مادربزرگِ اون دو صفحه و صفای فضاش به ذهنم نشست که شروع کردم به ادامه دادنش. دو سه خط نوشتم و چیزای دیگه‌ای به ذهنم رسید. نوشتم تا شد چهار صفحه. با پایان بندی. پایانی که با یه ایده‌ی کوچیک اما بامزه و حال خوب کن تموم شد که اونم یهویی به ذهنم رسیده‌بود؛ مثل تمام وقتایی که شروع می‌کنم به نوشتنِ یه چیز و یه دفعه ذهنم و دستم و متنِ نوشته شده انگار با هم تبانی می‌کنن تا به یه جای جالبِ از قبل پیش‌بینی نشده برسن.

یه ذره اصلاحش کردم و اسمشو تغییر دادم به «قالی‌های دست‌باف و کاسه‌های سفالی عطرآگین»؛ چون تو دو صفحه‌ی جدید تمرکزم بیشتر از قالی‌ها روی کاسه‌ها بود. ورد رو پی دی اف کردم و سریع فرستادم برای یه نفر؛ کاری که خیلی خیلی خیلی کم انجام میدم. می‌دونستم موقع خوندنش قضاوتم نمی‌کنه، یا نمیگه چقدر موضوعش چرته چون خودشم به چنین سبک و ژانری علاقه داره، نقدی هم نمی‌کنه که با خاک یکسان شم!

نگفتم خودم نوشتم. معمولا ارسال این مدل متن‌ها برای هم واسه‌مون عجیب نیست.

بعد از ارسالش، بخاطر اینکه اعلانات روی گوشیم نشون داده نمیشد چند بار صفحه‌ی پیام رسان رو رفرش کردم تا ببینم پیاممو دیده یا نه، خونده یا نه.

نیم ساعت بعد خوند و جواب داد: «چه لطیف بود🌸» و «بقیه‌ش کو؟ چرا انقدر مختصر و موجز بود؟». وقتی بهش گفتم خودم نوشتمش، ذوق کرد، راهنمایی کرد، با هم یکم حرف زدیم و اون توصیه‌هاشو بهم گفت، و گفت باهاش ارتباط گرفته بودم اما تو تق! یهو تمومش کردی! گفت بقیه‌شو بنویس من گناه دارم!

گفتم من دوست دارم بنویسم اما یه ایده‌ی اصلی واسه پرداختن بهش ندارم.

در همین حد می‌تونستم به قصه‌های اون خونه‌ی سنتی بپردازم اما بیشتر از اون ایده و خلاقیت میخواد که برای من مثل بیابونْ خشک و خالی شده این روزا. این تشبیه کمی اغراق‌آمیزه اما انگار من تشنه‌ی نوشتن باشم و آب، ایده؛ و دائم تشنه می‌مونم، و دائم تشنه می‌مونم. 

از حرفاش انگیزه گرفتم، نظرشو راجع به اون سبک نوشتنم فهمیدم، اما هنوز وقتی فکر میکنم چطور اون چهارصفحه رو بسطش بدم ذهنم یاری نمیکنه. شاید باید بیشتر توی اجتماع بگردم، شاید باید قصه‌های زندگی بقیه رو بیشتر بشنوم.

کاش یه روز بتونم بگم صفحاتِ نوشته‌شده‌ی«قالی دست‌باف» و «گل‌های بابونه» الان جزو یه کتاب شدن و مثل قبل تنها و ناکامل توی پوشه‌ی لپ‌تاپ باقی نموندن.

منتظر اون روزم

❤️❤️

مدتهای طولانیه که متن ادبی، داستان کوتاه، رمان و چیزهایی ازین قبیل نمینویسم. با این حرف که گفتی" مثل یه بیابون خشک و خالی" همذات پنداری ( یا همزاد پنداری؟ معنی جفتش درست به نظر میرسه!) کردم

تو برنامه های امسالم این بود که دوباره با قلمم آشتی کنم و دوباره بنویسم.

برای راه افتادن خودم هنوز دارم تو کانالم و وبم و دفترچه خودم مینویسم. و هنوز جرأت شروع یه کار ادبی رو ندارم. ولی فک کنم کم کم راه میفتم...

 

وای ازون حسِ بدی که بعضی وقتا بعد از خوندن متن های قدیمی سراغ آدم میاد و حس میکنم وای که چقد قلمم نپخته و دوست نداشتنیه

جدی؟ شما می نویسین؟ :))) چه خوب.
آره منم امسال یکی از هدف های تابستونم نوشتن یکی از متن هام بود ولی از بس نوشتنش تحت تاثیر حس و حوصله م بود تقریبا هیچی ننوشتم تو تابستون -__-
اِ کانال دارین؟ آدرسشو میشه بدونم؟
ان شاءالله راه میوفتین و یه روز نوشته های فوق العاده تونو میخونیم :)
همذات/ همزاد پنداری رو سرچ کردم =))) هر دوش معنی میده ولی واسه موقعیتای متفاوت

آره واقعا. ولی من از اون جایی که تجربه ی بدِ سر به نیست کردنِ نوشته های قبلیم و پشیمون شدن بعدش رو دارم دیگه حتی اون ابکیا رو هم پاک نمیکنم!

چیز ادبی چندانی نمینویسم... متن های کوتاه 

@life_around_me

توی نرم افزار بله....

 

ولی خب. قلمم به اندازه شما قوی نیست :') 

ممنونم

نفرمایید، منم همچین قوی نیستم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan