بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

675 صفحه از زندگی من

675 صفحه.

675 صفحه نوشتم تا شد این. خدایا.

کتابای چاپی رو ورق می زنم تا ببینم 675 صفحه میشه حدودا چقدر؟

اگه چاپ میشد، این قدر حجم داشت.

اگه چاپ میشد.

«اگر» ها همیشه اون موقعی میان که گزاره ی بعدشون هنوز به واقعیت بدل نشده، یا شایدم هرگز قرار نیست به واقعیت بدل شه.

شاید این رمانی که سه سال پیش بدون ایده ی خاصی برای ادامه دادن روی یه کاغذ آ چهار کلید خورد و بعد از یادداشت گوشی و وان نوت و ورد و لپ تاپ و پر و بال گرفتن و ایده پیدا کردن و مسیر خاص خودشو داشتن با تو ذوقی خوردن های اولش و ادامه دادن های با هیجان بعدش و خستگی ها و فریادهای فرو خورده ش و ذوق های بی حد و اندازه ی من و حتی حرف شنیدن از کسی شروع شد و به سرانجام رسید، هیچ وقت چاپ نشه، و هرگز به واقعیتِ 675 عدد ورقه ی قطع رقعی با یه شیرازه که اسم کتاب روش نوشته شده بدل نشه.

این دردناکه؟ هست! ولی نه وقتی همین طور علی الحساب بهش فکر می کنم. گاهی اوقات یه «هیچی» خاص احساس می کنم که انگار  «هیچی» امام خمینی! ولی امام از یه مسیر دیگه به این هیچی رسید حتما. مثل وقتایی که واسه کنار رفتن بعضی پرده ها از جلوی چشمات یا باید مرد خدا و دین و پیغمبرش باشی یا روی میخ بخوابی و سی روزو فقط با یه خرما سر کنی.

بعضیا با روش اول به اون هیچی می رسن ولی من مرتاض بودم انگار. تو هشت ماه مداوم نوشتن، فقط با یه خرما سیر کردم خودمو. و ماه ها قبل از اون هم مثل مرتاضِ خوابیده روی تخته ی پر از میخ بودم.

واسه کسی که در جریان نوشتنش بود، وقتی تموم شد فرستادم و از همون روز این قدر صفحه ی پیام رسانو واسه واکنشش چک کردم که دیگه حالم داشت از این حرکت به هم می خورد. ذوق داشتم. هیجان داشتم واسه شنیدن نظرش. از یه جایی به بعد ترس داشتم از این که نکنه هیچ خوشش نیومده و نمی دونه چه جوری نظرشو بگه؟!

دیشب کتابو تموم کرده. ساعت دو نصفه شب جلو خودشو گرفته تا پیام نده و صبح واسه م یه «خیلی خوب بود» نوشته پر از حروف تکرار شونده ی «یاء» و «واو». نظراتش تو ذهنم مرور میشه. قسمت هایی که من نگران بودم حوصله سر بر باشن رو دوست داشته و گاماس گاماس باهاش جلو رفته. قسمت های قشنگ و هیجانی و دوست داشتنیش هم که فبها!

میگه جلو دومش رو هم بنویس! میگه میخوام آینده ی فلانی و فلانی و فلانی رو هم بدونم.

خب حقیقت اینه که من تو همین جلد اول موندم! خودم و اون، با هم داریم یه گوشه خاک می خوریم و من میخوام خاکو از روی خودم و اون بتکونم؟ معلومه که میخوام! اما نمیشه. دست من نیست. هر دفعه فکر می کنم یه تیکه پارچه کشیدن روی این گرد و خاک خیلی هم بد نیستا! ولی یه اتفاقی میفته که اون تیکه پارچه محکم میخوره تو صورتم و مصمم تر از قبل فکر می کنم که نمیخوام از این گوشه در بیام تا با علنی کردن این نوشته به چشم بیام و این به چشم اومدن عواقبی داره که نمیخوامشون.

سرکارعلیه چند روز پیش بهم گفت تو خیلی فکر میکنی. این قدر فکر نکن. و من ذهنم درگیر این جمله ش شد و واسه خودم گذاشتمش یه گوشه ای تا بتونم درست و حسابی بهش فکر کنم! ببینم واقعا همینه؟

ولی حداقل در مورد این قضیه بیشتر مطمئنم که زیادی فکر نمی کنم.

من دلم واسه شخصیتایی که قصه شونو توی ششصد و اندی صفحه به تصویر کشیدم میره. واسه دیدن جلد چاپ شده ش توی کتابخونه م میره. واسه شنیدن نظر مخاطبش میره. واسه پیدا کردن انگیزه ی نوشتن بقیه ی داستانای هنوز ساخته نشده میره.

من دلم واسه همه ی اینا میره ولی نمیتونم پا از اینی که تا حالا اومدم فراتر بذارم انگار.

خدای من! چرا بغض کردم؟

غیبت

انتظارش رو نداشتم، اما تازگیا نسبت به کسایی که از غیبت کردن ابایی ندارن احساس امنیت نمی کنم.

با خودم فکر می کنم وقتی غیبت کردن روال عادیشونه و پیش روی من از بقیه میگن، هیچ عجیب نیست اگه از من هم پیش روی بقیه حرف بزنن. حرفایی که دوستشون ندارم. حرفایی که دوست ندارم کسی در موردم بزنه.

سه شب پیش تو یه جمع حتی نسبتا کوچیک قرار گرفتم و اتفاقی  توش افتاد، و از دیروز دارم فکر می کنم یعنی فلانی و فلانی و فلانی در مورد اون قضیه پیشِ هم از من حرف زدن؟ احیانا تیکه انداختن یا مسخره کردن یا سرزنش کردن منو؟

این احساس عدم امنیت هم حالا به پوشه ی «غیبت» ذهنم اضافه شده.

سی دقیقه از صبح اردیبهشت

پنجره باز بود، هوای صبح اردیبهشت خودشو هل می داد توی اتاق؛ خنک و بهاری.

ولی سر و صدای ماشینایی که داشتن از خیابون رد می شدن هم، خودشو می چپوند تو اتاق. صدای علیرضا قربانی داشت بین چرخای ماشینا و آسفالت کوبیده می شد. همون علیرضا قربانی که تازگیا دوباره کشفش کردم و سبک موسیقیش رو دوست دارم اما الان موقع شنیدنشون، کاملا هم دلم صاف نیست.

پنجره رو بستم. صدا محو شد، اما هوای خنک هم.

دوباره بازش کردم!  سر و صدا و گم شدنِ گه گاهِ «آمده ام تو به داد دلم برسی» زیر ویراژ ماشینا رو قبول کردم تا هوای خنک هنوز باشه.

وقتی می خونه، «شیرین من! بمان، مگر این روزگار تلخ / فرهاد خسته را به نگاهی امان دهد». آخ! من به فرهاد فکر می کنم،

به فرهادی که شاید نه تو دنیای بقیه اما تو دنیای من انگار واقعیه. مثل شخصیت کتابی که توی سیزده سالگی خوندی و یهو تو بیست و سه سالگی جلوت سبز میشه، واقعی، دیدنی.

به قصه ی زندگیش فکر می کنم؛ بغض می کنم، می خندم، لذت می برم و متعجب میشم؛

شاید انگار نه انگار که خودم قصه شو نوشتم.

می شنوم و فکر می کنم کاش حال و هوای زندگی من شبیه موسیقی سنتی ایرانی بود؛ شبیه همین موسیقی های دلنوازم از همین علیرضا قربانی‌ای که هنوزم فکر می کنم دلم صاف صاف نیست باهاش!

مامان همیشه میگه آدم خودش باید حال خودشو خوب کنه، منم اکثر اوقات حرص می خورم از این حرفش. آخه همه چی که دست خود آدم نیست، هست؟!

ولی خب شاید بد نباشه امتحان کنم و ببینم شاید جعبه ی رنگ موسیقی های سنتی ایرانی دست خودمه که بپاشمش به زندگیم.

ولی بازم از الان روشنه، مثل همین صبح اردیبهشتی، که زندگیم قرار نیست همیشه به ریتم خواننده بخونه که «من به دستان تو پل بستم، به زیباتر شدن»...

متولد دوست داشتنی هشت اردیبهشتم توی فکرمه، و نمیدونم جنگیدنم برای این زندگی رو بالاخره کی شروع می کنم.

نه همین لیست شلوغ است نشان فعالیت

گاهی به این فکر می کنم که وقتی از روزهایی زیر خط فقر (بخونید «به شدت عادی و بی فعالیت خاص») نوشته میشه، پربار تر از چیزی که واقعا بوده به نظر می رسه. برای خودت و مخاطب نوشته ت.

مثلا اگه من الان بگم دیروز و امروز خیلی استرس و کشیدم سر یه قضیه و چیز کوچیک و ساده ای که ماه ها منتظرش بودیم دیروز مشخص شد و این هفته یه افطاری داشتیم و یه کاسه آش و حلوا بردم برای دوستِ دانشگاهم که خونواده ش تازه یه ساله اومدن به این شهر و متنی که مدت هاست دستمه رو دارم اصلاح می کنم که تا دو روز دیگه تموم شه و چند روزه با اون یکی دوستم درگیریم که واسه مراسم هفته ی آینده چی بپوشیم، باورش احتمالا برای شما خیلی سخت می شه اینکه بعد از تمام این ها اینو هم بگم که همه ی اینا وقت خاصی از من نگرفتن و برنامه ی خاصی هم لازم نداشتن و در پایان فروردین ماه من رسما هیچ کاری انجام ندادم! مطلقا! روزهام بدون فعالیت خاصی گذشته و شاید تنها کار مفیدی که این مدت پیوسته انجامش دادم، نوشتن و اصلاح همون متنه.

باید بیشتر بیام وبلاگ. بیشتر بنویسم، بخونم، تلاش کنم.

بازم حرف دارم که بزنم ولی باشه برای بعد ان شاءالله :)

شلوغی این مطلب رو ببخشید. بدهکارش بودم به اون هدفِ «دو تا مطلب وبلاگیِ دیگه» که قرار بود تا آخر این ماه بنویسم و این فقط یکیشه.

اگه دوست داشتید بگید که از شما چه خبر؟ :)

 

پ.ن: به طرز خنده داری، برای عنوان وبلاگ مصرع «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» رو تحریف کردم.

شکستنی

امشب یکی داشت می گفت شیشه وقتی پر باشه دیرتر می شکنه، اما وقتی خالیه شکنندگیش هم بیشتره.

فکر کردم، قلب ما شبیه شیشه ست پس. نیست؟

وقتی یه چیزی، یه کسی توش باشه بیشتر طاقت میاره، بیشتر میشه باهاش دووم آورد و جنگید.

نه؟

بر لب آرشیو نشین و گذر عمر ببین

به ردیف هایی که به آرشیو وبلاگ اضافه میشن فکر می کنم.

مهر،

آبان،

... ،

بهمن،

اسفند

از فردا هم دوباره فروردین

زود می گذره، مگه نه؟

:)

پیشاپیش عید و سال نوتون مبارک. امیدوارم 1402 براتون سالی باشه که دوازده  ماه دیگه همین موقع، موقع مرور کل سالتون حسابی از پیشرفت و رشدتون خدا رو شکر کنین.

 

بعدا نوشت: الان متوجه شدم باید عنوان آرشیو وبلاگم رو به «از سه بهارِ گذشته» تغییر بدم!

چگونه بدون فدا کردن محبوبیت، روزمره نویسی کنیم!

از این روزها بگم؟!

 

1. دانشگاه دو هفته ست تموم شده. تموم به معنای واقعی کلمه.

و اگه فکر می کردید این ترم پاییزه بخاطر افتادن واحدای قبلیم بوده باید بگم سخت در اشتباه بودید!

2. یکم باورش سخته تموم شدن دانشگاه. آیا چون یه فرایند چندساله بوده که بهش دلبسته بودم و یا عادت کرده بودم؟ خیر! بلکه چون تو دو هفته ناخودآگاه حس می کردم باید برم دانشگاه، یا باید غذا رزرو کنم، و از این جور استرس های خفیفی که البته الان خیلی بهتر شده ولی روزای اول خیلی بیشتر درگیرشون بودم. خلاصه اینکه هنوز باورم نشده دیگه دانشجو نیستم. ولی ممکنه این حسم دلایل دیگه ای هم داشته باشه. مثلا اینکه تو دوازده روز گذشته فقط سه بار پامو از خونه بیرون گذاشتم.

3. تو ایام دانشجویی گذر زمان اون قدرا برام  محسوس نبود. یعنی، مثلا گاهی وقتی یاد یه خاطره از دوران راهنمایی می افتادم یهو می دیدم اِ! از اون روزا هفت-هشت سال می گذره! یعنی بعد از اون موقع ها، من چهار سال دبیرستان و چند سال دانشگاه رو هم پشت سر گذاشتم؟! بعد مثل آدم بی حواسی که یهو پنجره خونه شو باز کرده و از دیدن منظره ی بیرون کف کرده و دوباره پنجره رو بسته و رفته پی کارش، درِ این فکر رو می بستم و می رفتم پی کارم. حالا چی؟ بعد تموم شدن دانشگاه، این پنجره یه لحظه باز شد و خورد تو صورتم. وقتی بهش فکر می کنم می بینم انگار تو مرحله ی بعدی وایسادم؛ انگار ایام دانشجویی هم جزوی از گذشته شده و به راهنمایی و دبیرستان پیوسته. انگار دیگه واقعا بزرگ شدم!

4. دیروز یه آقایی از کمیته امداد امام خمینی اومد واسه صندوق صدقاتمون. چون هیچکس خونه نبود من رفتم دم در. چقدر خوش اخلاق بود، خدا خیرش بده. واقعا میگما؟! خیلی خیلی خوش برخورد رفتار کرد و صندوق رو گرفت و خالیش کرد و فاکتور داد و بعدم توضیح داد که چطور از طریق ایتا میتونیم صفحه ی خودمون رو پیدا کنیم و اگه خواستیم از همونجا واریز کنیم. کسایی که خوش اخلاقن واقعا حال آدمو خوب میکنن. هنوز رفتار راننده اسنپ خوش برخوردی رو که چند وقت پیش تا جایی ما رو برد و سوالم رو جواب و توضیح داد و با ارامش صبر کرد تا با کسی تماس بگیرم و مطمئن شم از چیزی که گفته بود، یادمه. خدا به همه خوش اخلاقا خیر بده واقعا. به ما بداخلاقا هم اخلاق بده ان شاءالله! (خودمو عرض میکنم!)

5. امشب هیچ تصمیمی برای مستند دیدن نداشتم اما یکی می خواست ببینه و گذاشت، و منم کنارش. خیلی دوستش داشتم، و حس می کنم حالا یه جورایی تو یکی از نقاط عطف زندگیمم و این مستند کمک کننده بود. اسمش؟ «دیوانگی». به کی توصیه ش میکنم؟ همه، مخصوصا کسایی که میخوان یه تصمیم واسه برنامه ی آینده شون بگیرن. ولی بازم همه!

آمریکایی خفن vs ایرانی بی بخار... از این عنوان شرمسارم!

این روزا که سرم خلوت تره، دارم یه سریال آمریکایی می بینم. ژانر اکشن و در مورد یه افسر  CIA و ماجراهایی که پیش میاد و این مامور قهرمان بشردوست آمریکایی از ما بهترون باید ازش سر در بیاره!

جزئیات بیشتر از این قراره که تا الان سه فصل از سریال اومده.

فصل اول در مورد ماجراهای سوریه و یه فرد عربه و زد و خوردی که بین طرف مسلمون داستان و طرفِ نامسلمونِ داستان (!) پیش میاد. بذارید منصفانه در مورد فصل اول بگم که موقع دیدنش نمی تونستم به این نتیجه برسم که فیلم دقیقا چند درصد دنبال اسلام هراسی و چند درصد دنبال حق دادن به مسلمون هاست. ضمن اینکه یکی از مامورین CIA مسلمونه (هرچند اگر نظر منو بخواید، توی فیلم این مسلمون بودنش زیادم جذابیت نداره). البته این که این درصدهایی که گفتم رو چطور تقسیم کنیم، بازم تفاوت چندانی توی خوب نشون دادن آمریکا و سربازاش نداره و این واسه خودش یه مقوله جداست. یعنی به هر حال آمریکا همون خفنِ ناجی بشریته.

عربی حرف زدن و عبارات اسلامی مثل ان شاءالله و ... هم که دیگه نگم.

 

فصل دو چی؟ آمریکا بازم آدم خوبه ی ماجراست! (سوپرایز! -_-)

این بار داستان بیشتر توی ونزوئلاست و رئیس جمهورش که به نظر می رسه آدم درستی نیست. اسلام و شیعه و ماجراهاش تو فیلمای خارجی که چیز خیلی تازه ای نیست ولی وقتی دیدم این فصل قراره تو ونزوئلا باشه یه چیزی تو ذهنم دییینگ صدا کرد و یاد روابط ایران با ونزوئلا افتادم. نمی دونم تئوری توطئه بود یا نه ولی تو چند قسمت اول تو بخشای متعددی از فیلم حس می کردم دارن از گوشه ی تصویر یه چیزی رو نشون میدن: سه تا رنگِ سبز، سفید، قرمز. می دونید، شاید به این تحلیل و تفسیر بخندید و حس کنید متوهمم ولی راستشو بخواید اصلا، اصلا فکر نمی کنم همچین سیخونک زدن هایی به ایران توی فیلمای آمریکایی بعید باشه.

 

از فصل سه فعلا فقط نصفش رو دیدم. قضیه این بار اکثرا در مورد روسیه ست و پای جنگ اوکراین و ناتو هم وسطه. از این جا به بعد شاید یکم مجبور شم داستان رو لو بدم. اگه نخواستید بخونید، بندِ بعدی رو رد کنید و برید سراغ بندِ ستاره دار.

 

 

تا اینجای سریال، روسیه یه دور به عنوان تهدید مطرح شده اونم بخاطر یه پروژه و سلاح هسته ای که ساخته، و بعد دایره ی اتهام کوچیک شده در حدی که الان دیگه روسیه مقصر نیست بلکه یه گروه روسی متهمن. نمی دونم آخر فصل داستان به کجا می کشه اما پر واضحه که بازم تا این جا مامور CIA آمریکایی مون آدم خفن و بشردوست و از این حرفاست، ولی این بار از طرف خود اطلاعات آمریکا هم تحت تعقیبه.

 

 

 

*

کیفیت ساخت فیلم تو فصلای دو و سه بهتر شده. طوری که این آخریا دیگه من رو هم، که با همچین دیدگاهی داشتم تماشاش می کردم، هیجان زده می کرد!

می دونید کلا دارم به چی فکر می کنم؟

به فیلمایی که اونا می سازن و فیلمایی که ما نمی سازیم!

به سریالها و فیلم سینمایی های ایرانی که من حتی به زور نگاهشون می کنم و معمولا از اونایی که تماشا نمی کنم هم چیزای جالبی نمی شنوم. روابط خارج از عرف و ترکیه ای و نشون دادنِ دو سر طیفِ «زندگی لاکچری» یا «فلاکت و بدبختی»، تصور من از اکثر فیلمای ایرانیه.

آمریکا یا هر کشور دیگه ای، با همچین سریالی حتی اگه ایران و روسیه و سوریه و ونزوئلا و اسلام و فلان و فلان رو هم بد و ترسناک و قابل ترحم نشون نده، حداقل یه تصویر شیک و خوب از خودش داره به جا می ذاره. ولی فیلم و سریالهای ما شدن مصداقِ «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان!».

استقرای احساسی یک فرمول

آدم انگار بعضی چیزا رو که «حس» میکنه، بیشتر براش جا می‌افته، بیشتر می‌فهمه که نه واقعا یه خبری هست، یه چیزایی هست!

چند وقت پیش تو اکران مستند «آن زمستان»، از همون اول مستند اشکم ریخت. نمیدونم چرا با وجودی که شناخت خاصی از آیت الله مصباح نداشتم ولی با دیدنش توی اون مستندی که به نظرم حتی قصد درآوردن اشک رو هم نداشت، من ناخودآگاه بغض میکردم و گریه.

نمیدونم فرمولش چیه، ولی هرچی هست انگار حاج قاسم هم همونو رفته بود که بعد سه سال هنوز به راحتی میشه که اشکات با عکسش یا فیلمش یا صداش بریزه، حتی اگه شناخت دقیقی از تمام اخلاقیات حاج قاسم هم نداشته باشی.

نمی‌دونم فرمولش چیه،

اما واقعا این دنیا خالی نیست،

یه چیزایی هست...

سوال

سلام!

اگه بخواین در مورد یه موضوع اطلاع کسب کنین، از چه منابعی استفاده می‌کنین؟ منظورم هر موضوعی نیست. چیزای به نسبت خاص و اتفاقاتی که تو زندگی بعضیا رخ میدن و تو زندگی بقیه نه. مثلا یه بیماری خاص که کسی درگیرش میشه با علائم و حواشی که براش درست می‌کنه، بورسیه شدن به خارج از کشور و لوازم و اتفاقات پیرامونی‌ش، و از این دست چیزها.

دوست دارم در مورد هر کدومش، از فرد مطلع همون زمینه مثل پزشک یا دانشجوی رشته‌ی حقوقی که به آلمان بورس شده یا یه مهندس نساجی و فضای کاری‌ش سوال بپرسم! اما کاملا واضحه که این کار خیلی خیلی خیلی سخته.

اگر شما بودین چیکار می‌کردین؟

______

پی‌نوشت ۱: موضوعاتی که تو خط‌های آخر نوشتم همونایی‌ان که دنبالشونم.

پی‌نوشت ۲: این‌که اینا رو واسه چی می‌خوام، بماند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۷ ۸ ۹
Designed By Erfan Powered by Bayan