بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

دوپامین روی چرخ‌های خیالاتم

چند وقت پیش، یه موقعی که حال روحی‌م خوب نبود بهش گفتم بیا از آرزوهامون حرف بزنیم.

قوری حاوی دمنوش با سینی و استکان‌ها وسط بودن و ما نشسته‌بودیم دورش.

انقدری که من حرف میزدم اون صحبت نمیکرد، ولی بین همون صحبتای کم‌تر از مَنِش، گاهی گذری میزد به واقعیت و یه جمله‌ای در مورد یه شخص واقعی که یه ربطی به اون آرزو داشت میگفت. من خیلی تو خیال فرو میرفتم و اون یهو یاد واقعیات می‌افتاد. دستش رو میکشیدم و با خودم دوباره برمی‌گردوندم تو تصویرای رنگی ذهنی‌م و بهش میگفتم انقدر هی یاد فلانی و فلانی نیفت!

هشتم: دزیره

سلام!

این دفعه با معرفی یه رمان تاریخی اومدم! اما به نظرم اگر ژانر تاریخی دوست ندارید باز هم این رمان میتونه توی لیست مطالعه تون قرار بگیره.

یادتونه تو معرفی کتاب داستان دو شهر چی گفته‌بودم؟ مطالعه‌ی این کتاب بود که باعث شد دزیره رو دوباره دست بگیرم و بخونمش. قبلا تو ۱۵،۱۶ سالگی یه بار شروع کرده‌بودم به خوندنش، ولی حس کردم زیاد مناسب سنم نیست =)) اون سال گذاشتمش کنار و تابستون پارسال کامل خوندمش.

این رمان در مورد دختر نوجوونی به اسم «برناردین اوژنی دزیره کلری» هست؛ دختر یه تاجر ابریشم، و اهل مارسی فرانسه.

زمان شروع داستان در فرانسه ی چند سال بعد از انقلابه. در واقع  دلیل مطالعه ی این کتاب بعد از رمان داستان دو شهر برای من همین بود.

داستان از جایی شروع میشه که اوژنی (۱) به همراه زن برادرش تصمیم میگیرن که پیگیر آزادی برادرش _اتین_ بشن که بازداشت شده.

اونجا اوژنی با ژوزف بوناپارت _برادر ژنرال ناپلئونه بوناپارت_ (۲) مواجه و آشنا میشه. همین آشنایی باب مراودات این دو برادر با خونواده ی کلری رو باز میکنه.

از اینجا به بعد مجبورم اتفاقات اول رمان رو یکم لو بدم! البته این رخدادها تقریبا همون اوایل داستان هستن و بعدها تو جریان داستان انقدر اتفاقات دیگه می افته که این «لو دادن اول رمان» چیزی از اونها رو اسپویل نمیکنه.

ژوزف با ژولی _خواهر اوژنی_ ازدواج میکنه و مدتی بعد، اوژنی و ناپلئون هم نامزد میکنن، اما قرار میشه که ازدواجشون تا ۱۶ سالگی اوژنی _یعنی دو سال بعد_ به تعویق بیفته. اما دو سال بعد چنین ازدواجی انجام نمیشه؛ چون وقتی اوژنی به دنبال ناپلئون به پاریس میره، با خبر نامزدی ناپلئون با زنی به اسم ژوزفین رو به رو میشه.

اونجا اوژنی با فردی به نام ژان باپتیست برنادوت آشنا میشه و بقیه ی اتفاقات.

 

رمان، تمام دوران به قدرت رسیدن و بعدا هم افول جایگاه و قدرت ناپلئون بناپارت رو روایت میکنه؛ یعنی از زمانی که ناپلئون فقط یک ژنرال بود و عضوی از یک خانواده ی شلوغ و فقیر، تا تبدیل شدن به امپراتور فرانسه، و بعد هم تبعید شدنش به جزیره ی سنت هلن. من توی بخش هایی از رمان گاهی به این فکر میکردم که «داستان از چه موقعیتی شروع شد و به کجا رسید!»

البته با این تفاسیر فکر نکنید این رمان کاملا در مورد ناپلئونه. همونطور که از اسم کتاب بر میاد شما با داستان زندگی دزیره رو به رو هستید؛ اما به اقتضای داستان و اتفاقاتش، از ناپلئون هم خواهید خوند.

 

رمان از زبان اول شخص روایت میشه و به این شکل هست که دزیره، خاطرات خودش رو به همراه تاریخ، توی دفترچه ی اهدایی پدرش _مسیو کلری_ یادداشت میکنه.

 

____________

1. اوایل رمان، همه شخصیت اصلی کتاب رو «اوژنی» صدا میزنن. پس چرا اسم رمان «دزیره» است؟ در واقع طی یکی از اتفاقات رمان، اوژنی تصمیم میگیره خودش رو دزیره معرفی کنه و بعدا هم همه به همین اسم صداش میکنن.

2. طبق نوشته های این کتاب، نام خانوادگی بناپارت ها در ابتدا «بوناپارت»، و اسم ناپلئون هم «ناپلئونه» بوده. البته ابتدای رمان جنگ و صلح، از ناپلئون تحت عنوان «بوئوناپارته» یاد شده. نمیدونم این تفاوت بین بوناپارت و بوئوناپارته چقدر به تفاوت در ترجمه برمیگرده.

روزمرگی؛ موقعیت فعلی

موقعیت فعلی؛

نشسته توی کمد دیواری اتاق برای فرار از سر و صدای بیرون جهت مطالعه. از سیستم یکی از اعضای خانواده صداهای مختلف کلیپ های مختلف میومد و نمیتونستم بهش بگم صداشو کم کنه یا هندزفری بذاره. وسط تالستوی خوندن پا شدم اومدم توی کمد دیواری اتاق و درشو تا جایی که میتونستم به سمت خودم کشیدم تا صدا کمتر برسه. چراغ قوه گوشیمو روشن کردم و چند صفحه از احوال پرنس واسیلی و همسر کنت بزوخف خوندم.

وسط وسیله‌های کمد دیواری جوری نشستم که گردنم درد گرفته.

تشنمه ولی نمیخوام برم بیرون.

الان دارم فکر میکنم سه روزه میخوام مقدمات یه قضیه ای تو شهریور رو آماده کنم و براش آماده شم ولی هنوز نشده.

دلم میخواست تو این تعطیلات بی دغدغه و با لذت جنگ و صلح رو بخونم ولی سر این قضیه‌ی شهریوری که پیش اومد، دارم با عذاب وجدان جنگ و صلح رو میخونم!

حالا جلد اول کتاب رو گذاشتم کنار دستم و دارم به یکی از خیال‌پردازی‌های چند وقت اخیرم فکر میکنم که انقدر شاخ و دم داره و عجیبه که فقط توی همون خیال میشه تصورش کرد. حتی «مگه به خواب ببینی» هم واسه‌ش صدق نمیکنه!

با وجودی که تازه وسط تعطیلاتیم ولی حس میکنم قراره انقدر درگیر کارای مختلف و رفت و آمد ها بشم که حس روزهای تعطیل بپره. شاید هم اغراق‌آمیز دارم بهش فکر میکنم؛ متاسفانه تو بال و پر دادن و دچار هیجان اغراق آمیز شدن در لحظه، استعداد خوبی دارم!

هفتم: الیور توییست

مشخصات کتاب:

الیور توییست

نویسنده: چارلز دیکنز

مترجم: محسن فرزاد

نشر: افق

_____________________________

 

سلام :)

با معرفی یه کتاب دیگه از چارلز دیکنز اومدم =)

اول از همه بگم که این کتابی که من خوندم، متن کوتاه شده ی داستان بود (و بعد از اینکه کتاب به دستم رسید و صفحه ی سوم کتاب رو دیدم، متوجه شدم که این طوریه. موقع خرید بیشتر دقت کنید =] ).

این رو گفتم چون به نظرم معرفیم خیلی وابسته ست به این نکته ی کوتاه شدن متن.

 

این کتاب حدودا هفتاد صفحه ست و همونطور که از اسمش مشخصه داستان پسری به اسم الیور رو تعریف میکنه که تا یه سنی، توی یه نوانخانه و پرورشگاه زندگی میکنه. بعد از چند سال اتفاقی میفته که باعث میشه الیور به لندن فرار کنه، اما توی لندن هم همه چیز گل و بلبل نیست و اونجا هم براش اتفاقاتی میفته.

داستان سریع پیش میره؛ انگار که یه نفر داره قصه ای رو براتون تعریف میکنه. و نمیدونم که آیا این موضوع تاثیر گرفته از کوتاه شدن متن هست یا نه، و اگر هست، چقدر. چون متن اصلی رو ندیدم نمیدونم این نسخه ای که من دارم دقیقا به چه شکل کوتاه شده.

من بعد از خوندن این کتاب، اتفاقی یه عکس از یه نسخه ی قطورتر از کتاب الیور توییست دیدم که از نشر مرکزه، و از اونجایی که نگاه کردم و دیدم قیمتش 195 هزار تومن ناقابله (!) احتمالا نسخه ی اصلی و کاملتره. باز اگر قصد خوندن دارید تحقیق کنید.

شاید دروغ نباشه که بگم با نخوندنِ این نسخه ی کوتاه شده، هیچ اتفاق خاصی نمیوفته. ولی اگر میخواید این کتابو بخونید شاید بهتر باشه برید سراغ همون نسخه ی نشر مرکز.

سلام از بهارزاد تو نیمه‌ی تابستون

روی آدرس وبلاگ کلیک کردم، این دفعه بر خلاف تمام دفعه هایش پیش توی این مدت، واسه مطلب جدید گذاشتن، نه فقط واسه به روز کردن صفحه ی کتابهای وبلاگ.

مثل یکی دو سری قبل بازم پس زمینه رو سیاه نشون داد و نمیدونم چرا. پس زمینه ی جدید و مثل قبلی، ساده انداختم.

چند تا نظر دریافت کردم از قبل که هنوز بی جواب مونده.

یه عالمه پست و مطلب نخونده از دوستا و کسایی که اینجا فعال بودن دارم که بخونم.

یه تعداد کتاب خوندم و همونطور که از فهرست کتابا معلومه بیشترش معرفی نشده.

یه سری حرف قراره پیدا شه که میشه نوشت.

یه وبلاگ هست که نیازه یکم غبار از سر و روش برداشته شه :)

سلام!

فهرست کافی‌شونه

شاید این هم بخشی از زندگیه :)

همین که با گذشت زمان افرادی برای ما وارد یک فهرست با یک عنوان مشخص میشن. عنوان هایی که هر یک از افرادش رو از آدمای سایر فهرست ها متمایز میکنه.

مثلا فهرست آدمایی که میتونی همیشه سوال‌هات رو ازشون بپرسی، آدم هایی که اگر خواستی کاری رو شروع کنی اونها پایه‌ت هستن، آدمهایی که چیز زیادی بهت اضافه نمیکنن، آدمهایی که از مصاحبتشوون لذت میبری، یا شایدم فهرست آدمایی که میخوای تصمیم بگیری دورشون رو خط بکشی.

یکی از فهرست هایی که اخیرا بیشتر برام مطرح بوده، فهرست آخره.

 

 

یکی از نزدیکانم هرچند وقت یه بار به مدت نسبتا طولانی از اصطلاحای مخصوص خودش استفاده میکنه. عبارت‌هایی که غالبا با نمکن و غیر از شعاع محدود افراد نزدیک به خودش، کسی ازشون استفاده نمیکنه، در واقع کسی به گوشش نخورده که بخواد استفاده کنه. مدتیه که تو موقعیت‌هایی که میخواد به شوخی به مخاطبش بگه «بس کن»، میگه «کافی‌ته!» (کافی= enough / انگلیسیش رو هم نوشتم که یه وقت گیج نشید که کلمه ی «کافی‌ته» از کجا اومده).

 

 

میخوام اسم فهرست آخر رو بذارم فهرست کافی‌شونه: فهرست افرادی که اون‌چه تا به حال بین من و اونها گذشته باعث شده تصمیم بگیرم قرارشون بدم تو شعاع های آخر دایره ای که خودم وسطشم. که دیگه کافیه رفتارهایی که تا به حال بر اساس آشنایی و صمیمیتِ روزی روزگاری، باهاشون داشتم. کسانی که منطقم و عقلم و احساسم زیر بار رفتارهای بسیار بسیار آزار دهنده شون نرفته و نمیره.

و به درجه ی سختی و آزاردهندگی رفتارشون، به شعاع های دورتری میرن.

دارم فکر میکنم بعضی ها دیگه کافی‌شونه! مگر اینکه دیگه مثل قبل نباشن و اوضاع بتونه به شعاع های نزدیکترِ قبلی برگرده!

ششم: داستان دو شهر

سلام :)

این یکی معرفی هم یکی دیگه از اون معرفی‌هاست که گفتم توی مدت غیبتم کتابش رو خوندم و چند هفته‌ای از اتمامش میگذره. (فکر میکنم پنجم یا ششم مهر تمومش کردم). به همین دلیل، توضیحاتم حول این کتاب، با توجه به مطالبی هست که الان یادمه؛ توضیح تقریبا ساده و کلی.

 

کتاب داستان دو شهر از چارلز دیکنز، نویسنده‌ی انگلیسی هست که فکر میکنم همه‌مون میشناسیمش.

همونطور که از اسم کتاب مشخصه، حوادث داستان توی دو تا شهر اتفاق می‌افتن: پاریس و لندن.

داستان از جایی شروع میشه که آقای لوری داره مسیری رو میره تا فردی رو که از زندان آزاد شده ملاقات کنه؛ مردی که سال‌های زیادی رو توی باستیل زندانی بوده و تو این مدت تا حدی مشاعرش رو هم از دست داده: دکتر مانت.

دکتر مانت دختری داره به اسم لوسی؛ دختر زیبایی که در نبود پدر بزرگ شده.

کمی جلوتر، نویسنده دادگاهی رو توصیف میکنه که برای داوری و حکم یه مرد جوان تشکیل شده؛ چارلز دارنی؛ که در جایگاه متهم این دادگاه قرار داره. از قضا، فردی با چهره‌ی بسیار شبیه به چارلز جزو یکی از اعضای دادگاهه که توی حکم نهایی دارنی هم موثر واقع میشه؛ سیدنی کارتن.

کمی که با کتاب پیش میریم، یه جمع تشکیل میشه متشکل از دکتر مانت و دخترش، آقای لوری، و...، که هر کدوم به نحوی تا آخر کتاب نقش ایفا میکنن. سالهایی که میگذرن، اتفاقاتی که در این بین میفتن، و گذشته‌هایی که روی زمان حالِ شخصیت‌ها اثر میذارن.

در مورد زمان داستان، اینو باید بگم که از زمان فرانسه‌ی قبل از انقلاب شروع میشه و تا مدتی بعد از انقلاب ادامه داره. حوادث رمان هم خیلی تحت تاثیر اوضاع و احوال فرانسه و انقلابشه.

کتاب هم از شرایط قبل از انقلاب و هم بعد از اون، تصویرهایی دست مخاطب میده.

 

من این کتاب رو خیلی دوست داشتم. وقتی تموم شد، بَستَمش و گریه کردم!

وسط مطالعه‌م یکی دو تا وقفه‌ی چند روزه ایجاد شده بود که باعث شد بعد از اتمامش کمی ناراحت باشم بابت تیکه تیکه خوندن این کتاب دوست‌داشتنی‌م، و به این فکر کنم که اگر فرصتش در آینده پیش اومد، حتما دوباره این کتاب رو درست و بدون وقفه خواهم خوند ان‌شاءالله :)

 

____________________


پی‌نوشت ۱: اولین کتابی که از چارلز دیکنز خوندم.

پی‌نوشت ۲: روایت این کتاب از انقلاب فرانسه و قرار گرفتن نسبی من تو فضای اون، باعث شد رمان دزیره رو _ که مدتها پیش بعد از کمی مطالعه کنار کذاشته بودمش_ دوباره دست بگیرم و تا آخر بخونمش. معرفی بعدی قراره معرفی این رمان باشه :)

پنجم: احضاریه

سلام!

قبل از معرفی اول یه چیزی بگم: این مدت میزان فعالیتم تو فضای وبلاگ تقریبا صفر بود، از قضا میزان مطالعه م نسبت به قبل یکم بیشتر شده بود و دو سه تایی کتاب رو تو این زمان تموم کردم اما معرفیشون تو وبلاگ، باقی موند. واسه همین یکی دوتا از معرفیهای پیشِ رو، چند هفته ای بعد از اتمام اون کتاب نوشته شدن. امیدوارم به خوبی خودتون ببخشین :)

.

.

کتاب احضاریه از آقای علی موذنی یه کتاب محرمی دیگه بود که من چند هفته پیش تمومش کردم. معرفی الانم هم با توجه به چیزایی هست که ازش یادمه.

قبل از خوندنش یه پیش زمینه ازش داشتم و اون هم اینکه؛ این کتاب در مورد حضرت زینب سلام الله علیها هست.

بله، این کتاب در مورد حضرت زینب سلام الله علیها ست اما نه کاملا. در واقع نباید انتظار داشته باشید که کل کتاب از زندگی حضرت صحبت شده باشه چون اینطور نیست.

کتاب دو تا جریان زمانی متفاوت داره. یکی زمان حال؛ که از زبان فردی به اسم مسعود روایت میشه، و دیگری هم هزار و خرده ای سال پیش در زمان زندگی حضرت زینب، و البته داستان اون بخش از کتاب هم صد در صد و مستقیما در ارتباط با حضرت زینب نیست و (و اگر اشتباه نکنم) یه قسمت هاییش در مورد حضرت علی و معاویه هم هست (فکر نمیکردم بعد از چند هفته بیام و موقع معرفی، یه بخش از کتاب رو دقیق یادم نیاد :/ متاسفانه کتاب هم الان پیشم نیست که بهش رجوع کنم).

داستان مسعود حول سفر به کربلا در ایام اربعین میچرخه؛ سفری که مسعود خیلی دلش راضی به اون نیست و تو بعضی موقعیتها دلش میخواد بیخیال بشه و برگرده به شهرشون. در مقابل، خواهر مسعود _عارفه_ خیلی دلش میخواد این سفر رو بره اما یه مشکلاتی سرِ راهِ رفتنشه.

در مورد جریان زمانی دیگه ی کتاب، باید بگم از کودکی حضرت شروع میشه _زمانی که حضرت زهرا هنوز زنده هستن_ و بعد به ازدواج حضرت زینب میرسه و نهایتا هم واقعه کربلا و اسارت.

چیزی که ممکنه در مورد این نوع کتابها سوال ایجاد کنه اینه که آیا مطالب تاریخیش تکراری هستن یا نه. خب در جواب این سوال باید بگم این کتاب برای من اینطوری نبود و بعدش این حس رو نداشتم که «من این مطالب رو قبلا هم میدونستم و تکراری بود و نیازی به خوندن دوباره نبود».

 

چندتا جمله ی دیگه هم در مورد این کتاب تو ذهنم دارم که میترسم تحت تاثیر فراموشی و بازیهای ذهنم تو این مدت فاصله ی بین مطالعه و معرفی، کاملا درست نباشن و به دور از انصاف در مورد این کتاب حرف زده باشم.

فقط یه چیز دیگه در مورد کتاب این بود که آخرش جای مسعود و عارفه عوض شد و من خیلی درست متوجه نشدم تو اون قسمت از کتاب دقیقا چه اتفاقی افتاد، لذا اگر کسی این کتاب رو خونده خوشحال میشم بدونم اون آخر چی شد :)

(اومدم کتاب معرفی کنم بعد آخرشو دارم از شما میپرسم =]] )

ممنون که معرفی رو خوندین، و امیدوارم با این توضیحات دست و پا شکسته در حق این کتاب جفا نکرده باشم.

 

 

پی نوشت: دوباره با قالب در افتادم! ایراداش رو ان شاءالله درست میکنم، لطفا با اغماض بنگرید! :)

یشوعا! دیگر برایم عادی شده

اول از همه: این مطلب را به زبان نوشتاری نوشتم_نه گفتاری_ چون حس کردم حق مطلب را بهتر ادا میکند!

______________

 

شاید با پادکست نیوفلدر آشنا باشید. من هم از طریق مطلبی که در وبلاگ یکی از وبلاگ نویسان بود با این پادکست آشنا شدم و رفتم سراغش.

اما صحبت الانم در مورد این پادکست به طور کلی نیست. نظرات و یکی دو نقد هم دارم که قرار نیست الان بیان کنم؛ چون این مطلب، معرفی و نقد و تحلیل پادکست نیوفلدر نیست. بلکه نوشتن از چیزی است که از بخشی از این پادکست برگرفته شده.

 

این پادکست اپیزودی دارد به اسم «یشوعا! دیگر برایم عادی شده».

یاسین حجازی در این اپیزود از یک فیلم حرف میزند. از یک فیلم؛ و از مسیحی که مصلوب شده.

مصلوب‌شده به یک صلیب.

اما چرا ما با شنیدن کلمه ی «صلیب» بر خود نمی لرزیم؟ چرا به ذهنمان نمی‌رسد آن به قول یاسین حجازی «دو چوبه ی درشت متقاطعی که آدمیزادی برهنه را به آن میخ می‌کردند» را؟

آقای حجازی خودش جواب این سوال را می‌دهد: چون عادت کرده‌ایم...

چهارم: پدر، عشق و پسر

حتما؛ این کتاب رو برای محرم گذاشته‌بودم. کتاب کم‌حجمی که دیروز و امروز کمی من رو به سمت حال و هوای علی‌اکبریِ امام حسین (علیه‌السلام) برد.

همونطور که از اسم کتاب بر میاد، توی بخش‌هایی از این کتاب شاهد محبت بین این پدر و پسر خواهید بود.

داستان کتاب از زبان اسب حضرت علی‌اکبر (علیه‌السلام) و برای لیلا، مادر حضرت علی‌اکبر، روایت میشه. اسبی که در عاشورا مرکب بوده برای جوون رشید امام حسین.

کتاب، با نویسندگی سید مهدی شجاعی، توی ده بخش تحت عنوان «مجلس» پیش میره و کل این ده مجلس، چیزی حدود هفتاد صفحه برای کتاب حجم می‌سازه.

محور اصلی داستان، روز عاشوراست؛ اما گاهی گریزهایی هم به بعضی زمان‌های دیگه زده میشه.

 

بخشی از صفحه‌ی ۶۹ این کتاب، کاش بتونه روضه‌ای توی این وبلاگ باشه، برای شب هشتم محرم...

با بزرگ‌ها راحت‌تر می‌شد کنار آمد تا بچه‌ها. رقیه، این دختر بچه سه، چهار ساله، بیچاره کرد مرا! گریه‌ای می‌کرد، ضجه‌ای می‌زد، زبانی می‌ریخت که بیا و ببین. دور من چرخ می‌خورد، لب برمی‌چید، بغض می‌کرد، اشک می‌ریخت، آرام می‌شد و دوباره شروع می‌کرد:

_ کجایی علی جان! کجایی برادرمان! کجایی چراغ خانه‌مان! کجایی روشنایی چشممان! کجایی امید زنده ماندن‌مان؟! کجاست آغوش مهربانی تو؟ کجاست چشم های خندان تو؟! کجاست دست‌هایی که مرا بغل می‌کرد و به هوا می‌انداخت؟ کجاست آن انگشت‌هایی که دو دست مرا به خود قلاب می‌‌کرد؟ کجاست آن ریش‌هایی که زیر گلوی مرا قلقلک می‌داد؟ کجاست آن پاهایی که تکیه‌‌گاه بالا رفتن من بود؟ کجاست آن گیسوان سیاهی که شانه کردنش با دست‌های من بود؟ کجاست آن بوسه‌های گرم؟ کجاست آن پناهگاه آغوش؟ کجاست آن تکیه‌گاه بازو؟

 

 

پی‌نوشت: به تاریخ هفتم محرم ۱۴۴۳

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹
Designed By Erfan Powered by Bayan