این مطلب، غُر نیست.
مادربزرگم، در مقابل بعضی ابراز دردهای غریب و نسبتا سنگین یه واکنشی داره.
اگه پیشش بگم قلبم درد می کنه، سریع اخماشو می کشه توی هم و تشر می زنه «تو اصلا می دونی قلبت کجاست؟!».
به نظرم این یه جور سبک ابراز محبت مادربزرگمه. ولی در واقع فایده ای که نداره هیچ، شاید اثر نامطلوب هم داشته باشه. اون پیش خودش فکر می کنه که مثلا «توی جوون با این سن و سال چرا باید قلبت درد بگیره؟ تو سالمی. قلب درد رو به خودت نسبت نده. از این حرفا نزن». ولی حقیقتش اینه که تو اون لحظه واقعا قلبت درد می کنه و تیر می کشه، و اهمیتی هم نمیده که کسی بگه «از این حرفا نزن، تو می دونی قلبت کجاته؟». به هر حال درد می کنه. نتیجه فقط اینه که دفعه ی بعد من پیش روی مادربزرگم اسم قلب درد یا هر درد این شکلی دیگه رو نمیارم.
به نظرم خیلی چیزای دیگه هم مشابه همین ماجران.
چند وقتیه که یه سری مشکلات و مسائل عمیق و به شدت ریشه ای خودشون رو در من و زندگیم و روحیه م نشون دادن. یکی از این مسائل، بحث اعتقادی بود، یا هست. نمیدونم، شاید یه روز ازش صحبت کردم، ولی فعلا همین کافیه که یه سری سوال بنیادی اعتقادی و دینی برام وجود داره که بدون جواب موندنش تا حالا -به هر دلیلی؛ کم کاری خودم یا بقیه- کلا منو از چیزی که بودم و باید باشم دور کرد.
دقیقا مثل درد قلب.
و اگه پیش کسی از نزدیکانم ازش حرف بزنم؛ برای درد دل، برای پرسش و پیدا کردن جواب، برای گرفتن دستی که بهم کمک کنه، به هر دلیلی، واکنشش اینه که «وای! از این حرفا نزن، اینو به خودت نسبت نده».
دقیقا مثل مادربزرگم.
از مشکلم چند بار به اشاره اما فقط با یک نفر صحبتی کردم. واکنشش همچین چیزی بود. با بقیه حرفی نمی زنم چون با شناختی که ازشون دارم عکس العمل اونا هم همینه.
حقیقت اینه که با انکار چیزی حل نمیشه. من دارم توی مشکلی که از نظر بقیه یا حتی شما ازم بعیده و شاید بهم نمی خوره، دست و پا میزنم. من کمک میخوام، اما چون با انکار و عبور بقیه از مسئله مواجه میشم، چیزی نمیگم.
اما قلب اهمیتی نمیده که بقیه دردش رو انکار کردن. خود به خود خوب نمیشه. شاید یه روز بالاخره صاحبشو بُکشه و اون وقت همه با هول دور آدمی که دیگه کمک نمیخواد جمع میشن و می پرسن چی شد.
مرهم و درمان به موقعس که به درد آدما می خوره، نه نوشداروی بعد از مرگ سهراب.
همین.
- دوشنبه ۲۶ تیر ۰۲
- ۰۰:۴۱