توی دنیای موازی، صبح ها با نور خورشید از پنجره ی رو به مشرق اتاق زیر شیرونی از خواب بیدار میشم. شب هایی که صبحش قصد زود بیدار شدن دارم پرده های ساده ی سفید با نقش گل های ریز رو کنار می زنم، اما برای روزهای تنبلی یا خوش خوابی، پرده رو کامل میکشم تا اول صبح چشمم رو در نیاره. هر چند، پرده هر طرفی که باشه بازم هر صبح آفتابِ پررنگ یا کمرنگ شده، کف اتاق روی قالیچه ی لاکی رنگ پهن میشه.
دیشب پرده ی اتاق رو پشت گیره ی کوچیک کنار قابش جا انداختم، بخاطر همین امروز صبح با نور خورشید پشت پلک هام از خواب بیدار میشم. هنوز خسته م اما.
میدونم تلاشم به نتیجه ی دیگه ای منجر میشه اما با لجبازی چشمامو بسته نگه میدارم، بلند میشم و میرم تا پرده رو بکشم و دوباره برگردم و بخوابم. اما همین از جا بلند شدن بیشتر از آفتاب باعث میشه خوابم بپره.
دست به کمر، یه نگاه به پنجره میندازم، یه نگاه به نور بازیگوش کف اتاق، یه نگاه به خودم، و خنده م می گیره.
چشمام دور اتاق می چرخه و رو به وسیله هایی که اگه جون داشتن میگفتن «تو دیوونه ای» بلند میگم «اگر ندیدمتون باید از همین الان بگم صبح بخیر, عصر بخیر و شب بخیر!» چون تو دنیای موازی هم، ترومن شو ساخته شده.
تخت رو مرتب میکنم، پله ها رو عادی پایین میرم؛ چون قرار نیست هر صبح مثل گوینده ی رادیویی که به برق زدنش، خیلی زیاد هم پر نشاط و انرژی باشم.
کل زمان صبحونه رو دارم فکر می کنم قراره دوباره برگردم بالا توی اون پناهگاه و فلان کارو کنم و فلان کارو. موضوع صحبت «سین» لباس جدیدیه که داره می دوزه و تو ساعات مختلف روز من ازش فقط صدای چرخ خیاطی رو می شنوم، و حرفای «دال» در مورد موسیقی بی کلامیه که خودش داره می سازدش. سر و صدای این یکی برام خیلی جذاب تره از چرخ خیاطیِ «سین». اون قدری که حواسمو یکم از بمبایی که میخوام وسط پناهگاه بترکونم، پرتِ خودش میکنه. تا اینجا نت های موسیقی شو نوشته. بهش سفارش میکنم که وقتی تموم شد حتما خبرم کنه و وقتی خونه کم کم با رفتن بقیه خالی میشه، یه لیوان چایی میریزم و شکر قاطیش میکنم و بر خلاف پایین اومدنم این بار بدو بدو برمیگردم بالا. باید حواسم باشه چایی رو نریزم وگرنه هم دستمو میسوزونم و هم پله ها رو با این چاییِ شیرین شده خراب و چسبناک میکنم.
با رضایت در رو پشت سرم می بندم و لیوان رو روی میز میذارم. بالای سر میز برای خودم نمایش اجرا میکنم، مطمئنم صدای خل بازی هام پایین نمیره.
«خانم ها و آقایان، هم اینک اجرای هنرمند عزیزمون رو پیشِ روتون خواهید داشت. اون با صدای تق و تق کیبوردش آن چنان سمفونی براتون راه میندازه که چاره ای جز ترک محل براتون باقی نمونه. لذت ببرید!»
و روی صندلی می شینم و لپ تاپ رو روشن میکنم. حالا دیگر واقعا همون گوینده ی رادیو ام.
تا لپ تاپ روشن شه و فایل بالا بیاد و فلان و فلان، چشمام روی کاغذایی که روی دیوارِ رو به روم چسبوندم دو دو میزنن. اسم تک تک نوشته هایی که نصفه و نیمه تو سرم وول میخوردن رو ننوشتم و نزدم به دیوار. اینطوری حس نمیکنم یه عالمه کار دارم و انجامشون ندادم. به جاش نقشه ی پیشرفت داستانم رو با جزئیات نوشتم و چسبوندم وسط بقیه چیزا.
کاغذی رو که برای پوشوندنش روش آویزون کردم کنار میزنم. بقیه میدونن اگه این کارو کنن چه آتیشی به پا میکنم پس کاغذ همونجا سر جاش مونده. کنارش میزنم تا بدونم «چند ماه» از داستان رو نوشتم و حالا کجای سالِ داستانم، حالا باید کدوم اتفاق رو جمله به جمله بچینم. خط کشی های پایین کاغد یعنی سی و اندی درصد پیش رفتم. حالا باید سی و اندی+یک درصد رو شروع کنم.
هدفون میذارم و اون آهنگ بی کلامی رو پخش میکنم که به فضای سی و اندی و یک درصد میخوره.
انقدر می نویسم تا از برق کشیده بشم. سی و اندی و یک، سی و اندی و دو، سی و اندی و سه، ... چهل و اندی. با چشمایی که دارن گیج میزنن اما راضی، به نتیجه خیره میشم. میخونم. اصلاح میکنم. میدونم احتمالا بعدا یه سری گاف توی متن پیدا خواهم کرد اما هنوز راضی ام! لپ تاپ رو خاموش میکنم و از بس از توبره ی «نوشتنِ» مغزم کار کشیدم که توبره ی «خوندنش» خالی شده.
تو دنیای موازی هم دارم جنگ و صلح میخونم اما اینطوری تیکه پاره ش نکردم. حالا روی دیوار شلوغ پلوغ اتاقم کنار نقشه ی رنگارنگ و با جزئیات کل دنیا، یه نقشه از روسیه هم چسبوندم و سعی میکنم هر جا رو که فرانسه لشکرکشی میکنه یا پرنس آندره و پی یر میرن، از روی نقشه پیدا کنم. دال بهم میگه تو یه تخته ت کمه. منم هر وقت داره تلاش میکنه یه آهنگ جدید بسازه همینو بهش میگم. و هر دومون میدونیم که هردومون داریم فقط لج همو در میاریم!
هنوز هیچی نخونده مامان از پایین داد میزنه ساعت یازده شده، حواسم کجاست؟
پوفی میکنم و کتاب رو که پایین میارم چشمم می افته به نقاشی ناشیانه م رو سقف چوبی زیر شیروونی. سعی کرده بودم یه طرح از فضا رو روش پیاده کنم؛ حرفه ای در نیومده بود ولی به اندازه ی کافی دوستش داشتم.
سریع از جا میپرم تا به کلاسم برسم اما؛ «آخ!»
سرم محکم میخوره به ستاره های دور و برِ آندرومدا.
با چشمی که اشک داره توش جمع میشه به سقف کج بالای تخت خیره میشم و چپ چپ به راه شیری نگاه میکنم و از نگاه خودم خنده م میگیره. چشم از ستاره ها و کهکشانای چند رنگ تو پس زمینه ی تیره شون میگیرم. با سر مصدومم کم کم آماده میشم برم کلاس و بعدشم برسم به برنامه ی کمابیش شلوغی که واسه این روزام ریختم. وسایلمو آماده میکنم و همزمان توی پناهگاه صدامو میندازم رو سرم با تیکه هایی پخش و پلا از دیالوگ فیلم محبوبم که دیشب برای باز هزارم دیدمش و جمله های شخصیت اصلیش از سرم بیرون نمیرن.
«ها ها، اند وات دو یو نید؟ اِ میلین یر؟»
«وان وی تو فایند اوت!»
خوشحالم که از اینجا صدام به سین نمیرسه تا بگه تو دیوونه ای، چون «تو دیوونه ای»های سین شبیه «تو یه تخته ت کمه»های دال نیست. هر چند کاراییش بیشتر از اونه و واقعا لجمو در میاره.
بالاخره حاضر و آماده میرم پایین، در حالیکه نمیدونم یه جایی رو نقطه های سفید آسمون تیره ی سقف اتاقم، نزدیک همون کهکشان راه شیری که بهش چشم غره رفتم، یه بهارزادِ دیگه، هست.
پی نوشت: حاوی مقدار زیاد تخیل و چند باری ویرایش شده پس از انتشار اولیه!
- سه شنبه ۳۰ خرداد ۰۲
- ۲۳:۵۵