بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

چهل و یکم؛ زخم داوود

سلام

خیلی وقت بود کتابی رو معرفی نکرده بودم. الانم می خواستم هر چهارتا کتابی که اخیرا خونده م رو، تا از یادم نرفته ن، معرفی کنم اما دیدم طولانی میشه. پس بعدیا رو بعدا معرفی میکنم :)

حالا، زخم داوود از سوزان ابوالهوی:

قبلا از دو نفر شنیده بودم که قشنگه اما نخونده بودم. طوفان الاقصی و اتفاقات بعدیش که رخ دادن، کاملا مناسبتی بالاخره از بین کتابای خواهرم برش داشتم و شروع کردم به خوندن.

کتاب، داستان چند نسله. از زمانی که مردم فلسطین هنوز سر خونه ها و زمین های خودشونن و اسرائیل به این شکل وجود نداره. از قبل از 1948، تا سالها بعد از اون. و کتاب بعدا بیشتر حول محور یه شخصیت می گرده؛ اَمَل. دختری که سالها بعد از اِشغال و توی کمپ آواره های فلسطینی به دنیا میاد.

متن کتاب از نظر ادبیاتی در سطح متوسطه و داستانش هم چیزیه که به نظرم باید خوند؛ چون ما معمولا انقدری که از انگلیس و آمریکا و روسیه داستان میخونیم از جایی مثل فلسطین اصلا نمیخونیم. داستانی از فلسطین و اتفاقات 1948 و 1967، از اردوگاه و آواره ها، از خاطره ی درختای زیتون، از از دست دادن ها، از اتفاقات دردناکی که کسی به عنوان فرد فلسطینی تجربه و درک میکنه، از نحوه ی زندگی تو فلسطین...

یه نکته اینکه من حس میکنم زمانایی که کتاب مواجهه ی مستقیم با سربازای اسرائیلی داشت، گاهی یه تصویرِ شاید تلطیف شده ازشون می داد. شایدم فقط به نظرم میاد و این تلطیف شدنه بخاطر یکی از ماجراهای داستان باشه. شایدم اگر نویسنده اینطور نمی نوشت کتاب اصلا چاپ نمیشد :) نمیدونم. البته اصلا نمیگم کتاب قصد تطهیر جنایات رو داره، اما صرفا برام این سوال پیش اومد که چرا معدود سربازای حاضر در کتاب همچین تصوری در من ایجاد کردن. در صورتی که در باقی کتاب وقتی حوادث و جنایات به تصویر کشیده میشن، واقعا اون حقیقت و خشونتی که رخ داده، درک میشه.

این نکته به کنار.

دو شب آخری که داشتم می خوندمش واقعا داشتم گریه می کردم. معمولا توی کتاب خوندن چیزی که اشکمو درمیاره، از دست دادنه. اما این بار نه فقط بخاطر از دست دادن آدمها، که حتی از شدت جنایت و وحشی گری که در حق اون انسانها شده بود هم گریه کردم؛ انسانهایی که تا قبل از آخرین حوادثِ داستان چندین و چند صفحه ازشون خونده بودم و شناخته بودمشون، و برام از صِرفِ یه «عدد بودن» توی اخبار در اومده بودن. از سرنوشت و مظلومیتشون.

اگه این اتفاقات رو در مورد یه جغرافیای دیگه می خوندم حتما با خودم فکر می کردم نویسنده دیگه شورش رو درآورده! این حجم سختی و مصیبت برای یه ملت؟ اما در واقع موقع خوندنشون چیزی از بلاها غیرواقعی یا زیاده روی به نظر نمی رسید؛ چون جغرافیای این داستان، فلسطین بود :)

و چیزی که حین خوندن داستان گاهی درگیرش می شدم این بود که تصور یه زندگی آروم و عادی برای مردم فلسطین توی سرزمین فلسطین، برام به راحتی تصور زندگی باقی انسانها تو باقی کشورها نبود. انگار ما تا حدی عادت کردیم به این وضعیت. نه به معنای عادی شدن و رضایت داشتن به کشتار و اشغال و اسرائیل، بلکه از بس مردم فلسطین رو تو قابِ جنگ دیدیم. از سالها قبل از اینکه به دنیا بیایم. به مدت 75 سال. ظلمی اون قدر طولانی، که شاید فراموش کردیم این مردم هم مثل باقی انسانها حق دارن در کشور خودشون در آرامش و آسایش زندگی کنن.

سلام :)

اون قسمت لطیف و اینا که نسبت به سربازا بود رو منم قبول دارم. حتی چند نفر دیگه هم قبول دارن. نمیدونم دلیل این مدل نوشتن نویسنده چی بوده!

دلیل اینکه خیلی از سریالای غمگین رو نگاه نمیکنم و دوست ندارم کتاب یا فیلمی برام اسپویل بشه اینکهاز دست دادن اذیتم میکنه. غمگین میشم و قلبم مچاله میشه.من همیشه سر این مسئله اذیت میشدم، چه جالب که مثل من فکر میکنی :)

 

سلاااااام یاسی :) از اینورا ؛)))
اِ پس تو این تصور تنها نیستم.
آره از دست دادن و یه سری غم های داستانا واقعا منو هم به هم میریزه :,((
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan