بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

دوپامین روی چرخ‌های خیالاتم

چند وقت پیش، یه موقعی که حال روحی‌م خوب نبود بهش گفتم بیا از آرزوهامون حرف بزنیم.

قوری حاوی دمنوش با سینی و استکان‌ها وسط بودن و ما نشسته‌بودیم دورش.

انقدری که من حرف میزدم اون صحبت نمیکرد، ولی بین همون صحبتای کم‌تر از مَنِش، گاهی گذری میزد به واقعیت و یه جمله‌ای در مورد یه شخص واقعی که یه ربطی به اون آرزو داشت میگفت. من خیلی تو خیال فرو میرفتم و اون یهو یاد واقعیات می‌افتاد. دستش رو میکشیدم و با خودم دوباره برمی‌گردوندم تو تصویرای رنگی ذهنی‌م و بهش میگفتم انقدر هی یاد فلانی و فلانی نیفت!

آرزوهای من اکثرا گرون بودن. پول زیاد میخواستن. الان که دارم فکر میکنم،از خودم میپرسم چرا اون لحظه آرزوهای دیگه‌ای که میتونستم داشته‌باشم رو یادم نمی‌اومد؟ مثلا چرا آرزو نداشتم یه نویسنده‌ی موفق بشم؟

شاید اون موقع داشتم خیلی مادی نگاه می‌کردم.

می‌گفتم کاش یه عاااالمه پول داشتیم، پولی که فقط واسه خودمون بود و نمیخواستیم به بقیه کمک کنیم؛ مثلا بهمون گفته‌بودن این فقط واسه خودتونه و حق ندارید به کس دیگه‌ای بدید! مثل وامی که مخصوص خونه‌ست. یا یه عالمه پول داشتیم و به بقیه کمک کرده‌بودیم و حالا باز یه عالمه‌ش مونده بود. مثل مقداری که از بی‌نهایت کم میکنی ولی باز بی‌نهایت می‌مونه.

من بر خلاف اون، سهمم از واقعیت توی خیالاتم رو نه از اشخاص، که از افکار و درگیری‌های ذهنیم برداشته‌بودم. این تبصره‌ی «پول فقط برای خودمون» رو اولش می‌زدم واسه اینکه وسط خرج کردن پول‌های خیالی‌م عذاب وجدان نداشته باشم که این همه آدم نیازمند و تو با پولت به یکی‌شون هم کمک نکردی.

بعدش میگفتم کاش یه خونه بزرگتر میخریدیم، بعد یه تالیسمان می‌خریدیم و کاش خریدن تالیسمان هم اشکال نداشته‌باشه. این دومین تبصره بود. دومین ورود واقعیت به آرزوهام؛ چون چند وقت بود که سرِ ماشین مدل بالا سوار شدن با دوستام و اطرافیان یه بحث انتزاعی داشتیم و من دلم نسبت به سواریِ ماشین گرون‌قیمت چرکین شده‌بود؛ هرچند قرار هم نبود حالا حالاها سوار شم ولی برام شبیه یه مطلوبِ ممنوعه شده‌بود. هنوزم هست.

می‌گفتم تالیسمان بخریم؛ هرچند با پولی که تو تخیل کردنش دستم باز بود میشد خیلی ماشینای خفن‌تر هم خرید.

بعد میرفتم سراغ سفرای خارجی. یکی از دوست‌داشتنی‌هام که همون دیدن جاهای مختلفه؛ چه داخل کشور چه خارجش.

ازش پرسیدم اگه میخواستی بری یه کشور دیگه، کجا میرفتی؟

گفت امریکا میترسم برم. گفتم چرا؟ میترسی بکشنت؟! گفت آره! گفتم نترس نمیکشن. خندید و گفت قول میدی؟!

من گفتم اگه میخواستم برم سفر خارجی، میرفتم انگلیس، آمریکا،...

مکث کردم. فرانسه؟ نه.

یادم رفت دیگه چه کشورایی دوست داشتم برم.

اون گفت من دوست داشتم برم زیارت؛ عراق، سوریه،...

ذهنم کشیده‌شد این سمت. من اصلا حواسم به مقاصد زیارتی نبود.

بعد دوباره اون گفت هند. من دوست دارم هند هم برم.

یهو یاد چین افتادم. گفتم میخوام برم چین.

ذهنم سمت شرق که رفت روسیه یادم افتاد. با هیجان گفتم روسیه هم میرم.

اون گفت وای راه خیلی دوره من این همه ساعت تو هواپیما نمیتونم! سومین ورود واقعیت به خیال!

گفتم عیب نداره وسط راه تو چین پیاده میشیم! با وجودی که نمی‌دونستم چین دقیقای کجای فاصله‌ی ایران و روسیه‌ست.

یادم نمیاد چند تا مورد دیگه از این آرزوهای مادی به لیست اضافه کردم، ولی یادمه وقتی تموم شد، وقتی دیگه آرزویی به ذهنم نرسید، وقتی هر چیزی که میخواستم خریدم و هر جایی که میخواستم رفتم، یه حسی بهم دست داد.

گفتم بهش، حالا که از همه خیالاتم حرف زدم یه حسی دارم. گفت حس خوب؟

گفتم نه. یهو یه حسی بهم دست داد ولی خوب نبود. انگار یه دفعه به همه‌ی این خیال‌ها رسیدم ولی به جای شادی انگار تهی شدم، انگار خالی شدم. نه خالی شدنی که حس آرامش میده. خالی شدنی که یهو ازت میپرسه خب که چی؟ حالا چی؟ بعدش چی؟

گفتم یه حسِ خب حالا که چی بهم دست داده. که خب به همه‌ی اینا رسیدی، حالا میخوای چیکار کنی؟ بعد از این میخوای چیکار کنی؟

وقتی شروع کرده‌بودم به حرف زدن ازشون، انتظار این حس رو نداشتم. وقتی داشتم در مورد سفر به انگلیس و روسیه حرف میزدم با وجودی که میدونستم همش تصوره ولی یه شادی کوچیک داشتم. ولی وقتی حرف‌هام تموم شد مثل کسی بودم که همیشه دوست داشته بلندترین قله رو فتح کنه، ولی وقتی میرسه اون بالا، یهو از خودش میپرسه خب که چی؟ حالا که فتحش کردی، بعد از این چی؟

انگار آرزوی فتح قله با رسیدن به خود قله مثل حباب ترکیده‌باشه.

یکم بعدش یاد کلیپی افتادم که خیلی وقت پیش دیده‌بودم. یادآوری محوی که از صحبتای آقای پناهیان از این کلیپ داشتم شبیه چیزی بود که تجربه کرده‌بودم.

از اینجا ببینیدش. از سرخوردگی کوچیکی که از خودم براتون وصف کردم، آقای پناهیان خیلی بهتر نتیجه میگیره.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan