نمیدونم به چی تشبیهت کنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید هشت پا بود! به هر حال با همهی بیریختیش از نظر من، وجه شبه خوبی داره با حالِ بَدی که یهو سر بلند میکنه و با هشت تا دست و پاش حسهامو خفه میکنه.
حالا به هرچی که تشبیهت کنم یا نکنم، خودم میدونم هستی و جایی تو سرم یا قلبم چنبره زدی و با دلیل یا بیدلیل سر بلند میکنی و بعد از زیر آب کردنِ سرِ امیدها و انگیزههام میای سراغ خودم.
انقدری که باعث شدی چند قدم به سمت مشاوره رفتن هل داده بشم و باورش برای تو که خوب منو میشناسی سخت نیست اینکه بگم بازم نرفتم. میدونی میخوام برم و نمیشه. مدتهاست.
اما باورش برای خودم سخت بود اون مقاومتی که از خودم نشون دادم وقتی بهم گفت بیا بریم مشاوره، خودم باهات میام. مقاومت کردم، حتی لج کردم. گفتم نمیام. فهمیدم چقدر حس بدی بهم دست میده وقتی اون بالاخره بهم گفت میبرمت مشاوره. اصلا وقتی اسمش و بحثش میشد حالم بد میشد و گارد میگرفتم. برای منای که یکی از آیندههای شغلیم مشاورهست و هیچوقت نگرش بدی نسبت بهش نداشتم و مثل بعضیها فکر نمیکردم روانشناسْ «دکتر دیوونهخونه»ست، عجیب بود این گارد ولی بعد فهمیدم چمه. گفتم خودم میرم. حالا برنامهشو انداختم واسه یه مدت دیگه که رفت و آمدم هم با خودم باشه. به تریج قبام برخوردهبود، یا به غرورم پیش اونا، یا هرچیز دیگه.
ولی تو خوب واسه خودت جولان میدی. باعث میشی فکر کنم طوریمه! مشکلی دارم! باعث میشی روزها و ساعتهایی رو بیخودی از دست بدم و وقتی دوستم با تعجب میپرسه «تو مگه وقتِ بیکاری هم داری؟» به تمام روزهایی که با بیهودگی گذروندم و یکی از دلایلش تو بودی، پوزخند بزنم.
تو که شبیه یه حجمِ بی شکل آبی یا خاکستری رنگی که یهو به سیستم ایمنیِ روحیم حمله میکنه و من دلم برای خودم و گلبولهای سفیدِ روحم میسوزه!
- يكشنبه ۲۳ مرداد ۰۱
- ۲۰:۵۵