سلام.
تا حالا احساس دوستنداشتنی بودن کردین؟
اگه آره، چطوری حلش میکنین؟
- دوشنبه ۱۳ آذر ۰۲
- ۰۰:۴۲
روزی، جایی، دقیقهای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)
سلام.
تا حالا احساس دوستنداشتنی بودن کردین؟
اگه آره، چطوری حلش میکنین؟
اینکه وقتی «ایکس» میاد پیشمون و بحث «ایگرگ» یهو وسط کشیده میشه من از ریتم عادی دَر میرم و با ناراحتی نظر مخالفم ابراز میکنم و به هم میریزم، یعنی یه مشکلی در مورد ایگرگ وجود داره که دوست دارم ایکس توی حل کردنش بهم کمک کنه.
اینکه وقتی تمام این شرایط به وجود میان ایکس اقدامی برای کمک نمیکنه، یعنی بالاخره باید بیخیال بشم و خودم با مشکلم سر و کله بزنم.
در باب تفکرات امشب...
گاهی اوقات هم به چیزی فکر می کنم که بانمک و خنده داره، بهش می خندم، و بعد حس می کنم الان بقیه تصور می کنن دیوونه شدم.
دورهمی کتابی که ازش حرف زده بودم رو شرکت کردم. در واقع خودم رو انداختم توی تصمیم به شرکت کردن تو اون دورهمی؛ چون بخاطر نخوندن کتاب هنوز مردد بودم. ولی به قول مامان رفتم که فضا دستم بیاد. به نظرم کار درست هم همین بود؛ به جای اینکه صبر کنم تا بشه دورهمی ماه بعد و منم کتابشو تهیه کنم و بخونم و آماده بشم و یکمم استرس داشته باشم بابت حضور و احیانا صحبت توی جمعی که اصلا نمی شناختمش، همون ماه شرکت کردم و فهمیدم چی به چیه.
بخوام جلسه رو توصیف کنم، مطلب طولانی میشه. پس بیخیال جزئیات میشم. در همین حد که به تناسب موضوع کتاب (1984) بحث از وقتی که من با یکم تاخیر بابت کلاس قبلیم رسیدم بهش، رسیده بود به حکومت ها و نحوه ی مدیریت ها و مبارزات. و اصطلاحات و مکاتبی که افراد حاضر توی صحبتاشون استفاده میکردن برای من آشنا اما بعضا نامفهوم بودن. و من احساس میکردم که تو یه جمع متفاوت قرار گرفتم که شاید نظر دادن و نظر شنیدن توش، مستلزم بالا کشیدن خودم از نظر اطلاعات باشه.
به هر حال، اون جلسه گذشت و برای دورهمی بعدی کتابی انتخاب شد که توی نظرسنجی، خودمم بهش رای دادم. در واقع هرکسی طبق معرفیِ معرفی کننده به کتابش رای موافق یا مخالف میداد. الان دارم فکر میکنم اگه کتابه همونی که فکر میکردم نباشه و از اون سبکی باشه که چندان هم ازش خوشم نمیاد، باز بخرمش و خودمو به دورهمی بعدی که خودمم به کتابش رای دادم و قبول شده برسونم، یا پولشو بذارم واسه یه کتاب دیگه که دوستش دارم؟ در واقع چندان هم بحث هزینه ش نیست؛ من گاهی تو همچین موقعیتایی با خودم میگم پول همین مورد مثلا ایکس رو میدم بابت اون کتابی که میخوام؛ چون خرید اون کتابه بیشتر از ایکس برام فایده داره.
اما تو این مورد نمیدونم دورهمی و کتابش بیشتر میصرفه (و ایضا بابت رایم مسئول هم هستم؟!) یا خرید یه کتابِ دیگه ی مورد علاقه م.
ظاهرا معرفیای کتاب زیاد به استقبال مواجه نمیشه :)
یکم روزمره:
باید برم آزمایش خون. چند روزه. منتها ساعت خوابم به طرزِ «برهم زننده ی برنامه و روال عادی زندگی»ای به هم ریخته. نمیتونم صبح زود بیدار شم. در واقع «بیدار شدن» یه مسئله است و «بلند شدن» یه مسئله دیگه!
توی ریتم فراز و فرود مطالعه م که قبلا بهش اینجا ازش حرف زده بودم، ظاهرا الان افتادم توی زمان فرودش. طی چند روز، از کتابِ شارلوت برونته فکر کنم فقط 50 صفحه خوندم.
دو جمله ی قبلی واج آرایی «ف» داشتن :))
تبلیغ یه دورهمی کتاب دیدم در مورد کتاب 1984 جورج اورول. نخوندمش. شاید اگه برم تو دورهمی شبیه از همه جا بی خبرا بشینم و بقیه رو نگاه کنم :)) شایدم بپرسم ببینم لازمه کتابو خونده باشم یا نه. شایدم اصلا نرم! این روزمره ی آخر همه ش حدس و گمان و برون ریزی های ذهنی بود.
روزمره ی من چقدر با روزمره ی اهالی غزه فرق داره.
سلام
خیلی وقت بود کتابی رو معرفی نکرده بودم. الانم می خواستم هر چهارتا کتابی که اخیرا خونده م رو، تا از یادم نرفته ن، معرفی کنم اما دیدم طولانی میشه. پس بعدیا رو بعدا معرفی میکنم :)
حالا، زخم داوود از سوزان ابوالهوی:
قبلا از دو نفر شنیده بودم که قشنگه اما نخونده بودم. طوفان الاقصی و اتفاقات بعدیش که رخ دادن، کاملا مناسبتی بالاخره از بین کتابای خواهرم برش داشتم و شروع کردم به خوندن.
کتاب، داستان چند نسله. از زمانی که مردم فلسطین هنوز سر خونه ها و زمین های خودشونن و اسرائیل به این شکل وجود نداره. از قبل از 1948، تا سالها بعد از اون. و کتاب بعدا بیشتر حول محور یه شخصیت می گرده؛ اَمَل. دختری که سالها بعد از اِشغال و توی کمپ آواره های فلسطینی به دنیا میاد.
متن کتاب از نظر ادبیاتی در سطح متوسطه و داستانش هم چیزیه که به نظرم باید خوند؛ چون ما معمولا انقدری که از انگلیس و آمریکا و روسیه داستان میخونیم از جایی مثل فلسطین اصلا نمیخونیم. داستانی از فلسطین و اتفاقات 1948 و 1967، از اردوگاه و آواره ها، از خاطره ی درختای زیتون، از از دست دادن ها، از اتفاقات دردناکی که کسی به عنوان فرد فلسطینی تجربه و درک میکنه، از نحوه ی زندگی تو فلسطین...
یه نکته اینکه من حس میکنم زمانایی که کتاب مواجهه ی مستقیم با سربازای اسرائیلی داشت، گاهی یه تصویرِ شاید تلطیف شده ازشون می داد. شایدم فقط به نظرم میاد و این تلطیف شدنه بخاطر یکی از ماجراهای داستان باشه. شایدم اگر نویسنده اینطور نمی نوشت کتاب اصلا چاپ نمیشد :) نمیدونم. البته اصلا نمیگم کتاب قصد تطهیر جنایات رو داره، اما صرفا برام این سوال پیش اومد که چرا معدود سربازای حاضر در کتاب همچین تصوری در من ایجاد کردن. در صورتی که در باقی کتاب وقتی حوادث و جنایات به تصویر کشیده میشن، واقعا اون حقیقت و خشونتی که رخ داده، درک میشه.
این نکته به کنار.
دو شب آخری که داشتم می خوندمش واقعا داشتم گریه می کردم. معمولا توی کتاب خوندن چیزی که اشکمو درمیاره، از دست دادنه. اما این بار نه فقط بخاطر از دست دادن آدمها، که حتی از شدت جنایت و وحشی گری که در حق اون انسانها شده بود هم گریه کردم؛ انسانهایی که تا قبل از آخرین حوادثِ داستان چندین و چند صفحه ازشون خونده بودم و شناخته بودمشون، و برام از صِرفِ یه «عدد بودن» توی اخبار در اومده بودن. از سرنوشت و مظلومیتشون.
اگه این اتفاقات رو در مورد یه جغرافیای دیگه می خوندم حتما با خودم فکر می کردم نویسنده دیگه شورش رو درآورده! این حجم سختی و مصیبت برای یه ملت؟ اما در واقع موقع خوندنشون چیزی از بلاها غیرواقعی یا زیاده روی به نظر نمی رسید؛ چون جغرافیای این داستان، فلسطین بود :)
و چیزی که حین خوندن داستان گاهی درگیرش می شدم این بود که تصور یه زندگی آروم و عادی برای مردم فلسطین توی سرزمین فلسطین، برام به راحتی تصور زندگی باقی انسانها تو باقی کشورها نبود. انگار ما تا حدی عادت کردیم به این وضعیت. نه به معنای عادی شدن و رضایت داشتن به کشتار و اشغال و اسرائیل، بلکه از بس مردم فلسطین رو تو قابِ جنگ دیدیم. از سالها قبل از اینکه به دنیا بیایم. به مدت 75 سال. ظلمی اون قدر طولانی، که شاید فراموش کردیم این مردم هم مثل باقی انسانها حق دارن در کشور خودشون در آرامش و آسایش زندگی کنن.
فی الواقع یکی از قضایا هم اینه که زمان می گذره اما چالش ذهنیم حل نمیشه. چه بسا گرهش کورتر هم میشه. روزی که بالاخره تموم شه و بره پی کارش، عید منه.
الحمدلله حالم خوبه. اینی هم که نوشتم غر نبود، مشغولیت فکری بود. ایضا باید بیشتر بیام وبلاگ. این برنامه ی آبان ماهه.
هیجان کودکانه،
فرود اومدنِ کم صدای قطره های آب،
خنکی بارشِش.
چند روز پیش یه فلش بک به گذشته داشتم.
یه یادآوری از سال ها که قبل، از کاری که تو بچگی کم، اما انجامش می دادم.
حس خوبش محو و کمرنگ توی سرم پیچید.
یادم افتاد بارون نمی بارید اما وقتی بابا داشت به درختا آب می داد شاید گاهی ازش می خواستم آب رو غیر از پای درخت رو برگ هاش هم بریزه.
این بار خودم داشتم روی برگای درخت یکم آب می پاشیدم. برگ های سبزِ آفتاب خورده و بزرگ و کوچیکش. آب می ریختم اما یادم نبود خاطره ی کودکی رو. برای شادابی، سبزی، یا شایدم خنک تر شدن هوا و پیچیدن یه رایحه ی خوش بود که یه فواره ی کوچیک گرفتم روی برگ ها.
شیر آب رو بستم و شلنگ رو جمع کردم. تِی رو برداشتم تا روی کاشی بکشم؛ بلکه زمین زودتر خشک شه.
کشیدم و آب ها رو هل دادم یه طرف.
انعکاس تصویر برگای درخت بالا سرم توی آب روی کاشی ها، چشممو گرفت. می تونم بگم قانون فیزیک بود و طبیعی، اما دوست دارم بگم جادو بود و لطیف.
یه تصویر قشنگ و شاداب از یه گوشه ی زیبای زندگی.
هرچند، زمین باید خشک میشد.
تی کشیدم و یه ردّ نسبتا پهن مستطیلیِ خشک ازش باقی موند و انعکاس قابِ بالای سرم روی زمین زیر پام، از بین رفت.
با افتادنِ قطره ی آب یادم افتاد جایی ایستادم که چند دقیقه ی پیش زیر فواره ی آبی بوده.
بی خیال به کارم ادامه دادم.
کمی بعد قطره ی بعدی،
و با یکم فاصله قطره ی بعدی.
یادم افتاد.
همون جا تصویر محو بچگیم یادم افتاد؛ سال ها پیش.
وقتی بابا با دستش فشار آب شلنگ رو بیشتر می کرد و باعث میشد قطره های ریز و درشت با سرعت روی برگای پهن و باریک درختا بشینن.
بعد، منِ اون وقتا خردسال می رفتم زیر درخت ها؛ زیر یه بارونِ مثلا دست ساز.
چک چک قطره ها روی سنگریزه ها و زمین خاکی،
خنکی دونه های آب روی دست و صورتم،
ایستادن زیر ریزشِ ریزِ بارون اونم تو هوای آفتابی،
تو سایه ی یه شِبهابر، به وسعت یه درخت.
قرار بود از تعادل بنویسم. امشب اومدم و نوشتم و نوشتم. اما دیدم ناقصه. پیش نویسش رو ذخیره کردم.
طی چند روز به ذهنم می رسید از آسمون بنویسم، از آب روی کاشی و انعکاس برگ های درخت روی آب، از خشک شدنش و محو شدن، ولی حس کردم حرف زدن ازشون، خرابشون میکنه. دفعه ی قبل که از انگیزه م واسه صبحونه خوردن نوشتم تا چنـــد روز بعدش وعده ی صبحونه م به هم ریخت. بی خیالش شدم.
اگه برای یه مدت نباشم، یا اگه حس کنم مطالبم خوب نیستن و کم و زیاد شدن دنبال کننده های وبلاگمو ببینم، خیلی وقتا سریع میرم نگاه میکنم ببینم فلانی هنوز جزو دنبال کننده ها هست؟ و فلانی؟ و فلانی؟ خوشحالم که تقریبا هیچ بار نا امید نشدم. دوست دارم بعضی دنبال کننده ها بمونن.
الانم این همه حرف زدم تا بگم دوست دارم باشم ولی نمیدونم چی بگم!
بخش کتاب وبلاگ رو میخوام به روز کنم و فعلا هم دارم «جای خالی سلوچ» رو می خونم. منو یاد «مغزهای کوچک زنگ زده» میندازه. البته شاید فقط نظر من باشه. شاید یه روزی معرفیش کنم و بگم چرا یاد اون فیلم می ندازتم. خودم که تنبلی میکنم اما حس میکنم معرفی کتاب زیاد با استقبال رو به رو نمیشه. کار رو به اوستاش، سرکار علیه و بقیه، واگذار میکنم و خودم میشینم یه گوشه :)
همین.
فکر کنم بعد از مدتی که نبودم، خوبه که یه دفعه حرف رو شروع نکنم و اول یه سلام بنویسم.
پس سلام!
کل مرداد رو نبودم؛ هر چند، ذهنم این جا بود.
مثلا قرار بود مراعات چشمامو بکنم اما اومدم اینجا و شروع کردم به نوشتن جمله و جمله. ولی بعد پاکشون کردم تا خیلی مختصرتر و به قول میخک «سبکبار» اعلام حضور کنم.
چشم پزشک بهم گفته که خیلی بیشتر مواظب چشمام باشم و یکی از توصیه هاش، استفاده از گوشی و لپ تاپ سر جمع یک ساعت هست. سخته، هنوزم بهش نرسیدم ولی خوبه که استفاده م خیلی کمتر از قبل شده. هنوزم باید بشه.
یکی از دلایل این جا نبودنم همین بود. ولی باز چیزایی به ذهنم میرسن برای نوشتن.
مثلا «تعادل». این این جا بمونه تا دفعه های بعدی ازش بنویسم.