بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

نوشتن

مثل نصب کردن تابلوهای نقاشیت تو انتهای تاریک کمد دیواری می‌مونه. نوشتن توی سکوت رو می‌گم.

شاید یه بازه از پروسه‌ی نوشتن لازمه‌ش همین کار کردن در سکوت باشه. قرار نیست هر صفحه یا بخشی رو که نوشتی یه نفر بخونه و نظر بده. نمی‌دونم حداقل من این توقع رو نداشتم. اما این که عملا هیچ کس راجع به تقریبا هیچ بخش از متنت -متنی که بخشی از یه رمانه نه یه متن ساده- نظر و انتقادی نداشته‌باشه واقعا اذیت کننده‌ست. مثل زدن تابلوی نقاشی تو تاریکی کمد دیواری. اون نقاشی کشیده شده برای نصب شدن تو جای درست، برای دیده شدن. این که تو کمد دیواریه یعنی یه جای کار درست نیست. من برای فرستادنِ کتاب نوشته اما چاپ نشده‌م با هر آدمی احساس راحتی نمی‌کردم. ولی بیشترِ همونایی هم که قبلا احساس راحتی و امن بودن بهم داده‌بودن فایل پی‌دی‌افش رو یا نخوندن یا نظری ندادن. جز یک نفر.

سعی کردم درک کنم. سعی کردم تا جایی که می‌شه، حق بدم. ولی بهم سخت گذشت. هنوزم می‌گذره. نمی‌دونم چرا عادت کردن به این که پیامای تو کانالِ داستان 95 درصد اوقات فقط از طرف من باشه نه بازخورد و نظر از طرف مقابل، این‌قدر سخته. کانالی که مربوط به جلد دوم داستانه و غیر از من فقط یه عضو داره؛ همون یه نفری که جلد اول رو کامل خوند و در نهایت ذوق کرد. اما یکم بعد از شروع جلد دوم سرش خیلی شلوغ شد و خیلی وقته که دیگه نظرات و همراهی اونو هم درست و حسابی ندارم. تازگی ها یکم بُریدم از اون حس انتظار و علاقه به شنیدن نقد. ولی یکم. نه کامل. هنوز معلقم. اما نه پشیمون از فرستادنش برای کسی که با ذوق شروع کرد ولی مدت‌هاست که کج دار و مریز داره ادامه می‌ده. پشیمون نیستم چون اگه نمی‌فرستادم شاید همیشه فکر می‌کردم از همون پارسال باید جلد دوم رو هم براش می‌فرستادم تا حداقل یه نفر بخونه و نظر و حس و حالشو باهام به اشتراک بذاره. حالا دیگه این حسرت نیست، هر چقدرم که به جاش ناامیدی باشه.

و هنوز دارم ادامه می‌دم. بعضی وقتا حس نوشتن نیست. مغزم چیزی برای ادامه و دستم هیچی برای تایپ کردن نداره. نمی‌دونم طبیعیه یا مخاطب و خواننده نداشتن هم یکی از دلایلشه. اما بعد از یه مدت دوباره برمی‌گردم و ادامه می‌دم. صفحه روی صفحه میاد و هنوز کسی نمی‌خونه. ولی من نمی‌تونم ننویسم انگار. از فکر این که یه روز مغزم خشک شه یا حوصلم ته بکشه و دیگه ادامه ندم اصلا خوشم نمیاد. می‌نویسم و از خونده نشدنِ این شخصیت‌ها و اتفاق‌ها و شادی‌ها و غصه‌هاشون، غم می‌شه یه ابر و می‌شینه تو قلبم. و هنوز می‌نویسم. چون دوستش دارم. و چون نمی‌تونم ننویسم. حتی اگه اذیتم کنه، امیدوارم این نتونستنه همیشه ادامه پیدا کنه :)

و امیدوارم در آینده مخاطب و خواننده‌ای رو پیدا کنم که با اولویتش بودن و وقت گذاشتن و نظرات مثبت و منفی و سازنده‌ش، بالاخره مثل خنکای «آخیش» بشینه رو قلبم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan