زندگی بعضی وقتا یه ذره گوشه ی پرده رو می زنه کنار و یواشکی بهت می گه «دیدی؟ اینو یادت رفته بود».
بعضی کارها رو ما داریم طبق روال قبلیمون انجام می دیم. بهشون عادت داریم یا مثلا مجبوریم. بیرون رفتن از خونه بخاطر مدرسه یا دانشگاه یا شغل، یا مثلا جمع و جور کردن وسیله ها چون خونه و اتاق و میز کارمون شبیه بازار شام شده و یه تابلوی گنده ی «شلخته» چلو چشمامون پاندول وار حرکت می کنه، یا درس خوندن که تبدیل می شه به عذاب روزمره مخصوصا تو ایام امتحانا؛ خدا صبر بده!
ولی تا حالا وقتی از خونه بیرون رفتین به نور خورشیدی که افتاده روی صورت و دست هاتون فکر کردین؟! البته اون وقتی که داریم مثل (جسارت نباشه!) یوز ایرانی می دویم تا اتوبوس خط واحد زودتر از ما ایستگاهو ترک نکنه شاید زمان مناسبی برای فکر کردن به تاثیر نور خورشید روی پوستمون نباشه! اما وقتی هنوز منتظر ماشینیم و همزمان داریم به سردی هوا غر می زنیم و استرس کارای پیشِ رو رو داریم، یه لحظه مکث و حس نور خورشید، فراغت خوبیه. یه لحظه توجه به اون پرتویی که چند صد و چند هزار کیلومتر رو تو فضا و خلا کوبیده تا بیاد و بشینه رو چهره ی ما، چهره ی تک تک ما.
می خواین دلتنگی برای همین آفتاب رو درک کنین؟ برای آفتاب و تاثیرش؟ چند روز توی خونه بمونین بدون این که نور درست و حسابی از پنجره و نورگیر بهتون بیفته. اون وقته که می فهمین تا اون روز یکی از ضروریات زندگی سهم هر روزه تون بوده و شما داشتین باهاش جلو می رفتین و دریافتش می کردین و حسش نمی کردین.
خیلی چیزا حکم همین نور آفتابو دارن برای ما. مثل پیاده روی روزانه برای رسیدن به مقصدی که شاید خسته تون هم کرده اما نیاز به تحرک و جنب و جوش و خاطره ساختن از خیابونا و پیادهروها و نقش سنگفرش ها رو هم براتون رفع کرده! یا اون موقعی که یک ماه می خوری به تعطیلات و کلا می افتی روی تخت به سریال دیدن و کتاب خوندن و از جات جم نمی خوری، روز بیست و هفتم،هشتمه که زندگی یه ذره گوشه ی پرده رو می زنه کنار و می گه «دیدی حواست به پیاده روی و به خودت نبود؟»
می خوام بگم خیلی چیزا به صورت پیش فرض تو زندگیمون هستن. چیزایی کوچیکی که خودمونم لازمشون داریم اما این قدر همیشه وجود داشتن و دارن که ما یادمون می ره بهشون نیاز داشتیم.
وقتی برای مدت طولانی نشستیم و فقط مطالعه کردیم، اون موقعس که تازه قدر فعالیتای پر جنب و جوشی مثل تمیزکاری خونه و جارو زدن اتاق و مرتب کردن میز کار رو می دونیم. کارایی که تا قبل از این برامون اجبار به نظر می رسیدن نه نیاز.
اون وقتی که همه ش کار کردیم و دیوار سابیدیم و زیادی و بیش از حد خودمونو غرق کردیم تو کارای یدی، تازه دلمون برای عادت قبلی مطالعه مون تنگ می شه.
می خواین دلتون درس خوندن بخواد؟! یه مدت فقط بشینین و از سرِ خوشی سریال ببینین. حس تباهی و «خب که چی» بزرگِ بعدش باعث می شه وقتی کتاب هفتصد صفحه ای دانشگاهو باز می کنین احساس کنین یه آدمِ هدفمند و مشغول به کار مفیدین!
وقتی هر دفعه بعد از نماز هول هولی جانمازو جمع می کنیم و پا میشیم می ریم دنبال کار دیگه، شاید مدت ها باید بگذره تا بفهمیم بدون این که متوجه بشیم دلمون داشته تنگ می شده واسه دو دقیقه مکث سر سجاده و یه ذره حرف و دعا؛ اون وقتی که بعد از سر کردن روزها و ماه ها و از دست دادن بعدِ نمازهای متعدد، یه بار تفننی می شینیم و تو سی ثانیه یه دعای ساده حتی به زبون فارسی از دلمون رد می شه و چقدر بهمون می چسبه. تازه می فهمیم اون ریزه ریزه دعاهای هر روزه رو نیاز داشتیم ولی چون تکراری شد و حالشو نداشتیم، یا ولش کردیم یا فراموشش.
اینا رو گفتم که بگم برین تجربه کنین و به حس تباهی و دلتنگی برسین تا قدر بعضی چیزا رو بدونین؟ نه، اصلا.
این همه گفتم تا به این جا برسم که تو آش شله قلمکارِ فعالیتای هر روزمون، یه سری چیزا هستن که مای آدمیزاد بهشون نیاز داریم که باشن. در کنار هم باشن. و ما با هم انجامشون بدیم یا دریافتشون کنیم. گاهی انقدر بدیهی و پیش پا افتاده ن که اصلا از یادمون می رن. گاهی هم برحسب اتفاق یا اقتضا خیلی پررنگ و زیاد می شن که شاید ما رو زده کنن و در حالی که تو دلمون داریم یه «اه!» «وای!» «نچ!» نثارش می کنیم دلمون بخواد کلا حذفشون کنیم. ولی تو غر زدن و حذف کردن یه ذره صبر کنین. یکم تحمل، یکم تامل!
یه دور به روزمره ها و چیزای ساده ای یا حتی غیرساده اما هر روزه و وظیفه مانندی که انجام می دین فکر کنین؛ شاید یه عالمه از این «بود»های طبیعی و اجباری که بهشون نیاز داریم پیدا کنین. شاید من خیلیاشو یادم رفته باشه یا اصلا متوجهشون نشده باشم تا بگم. شاید اصلا بعضی از این «بود» و «هست»ها برای هر کی یه چیز متفاوت باشه.
به نظرم پیداشون کنین. موقع انجام دادن هر چیزی که براتون عادی شده یکم بهش دقت کنین. «من بهش نیاز ندارم؟ حتی اگه یه مدت طولانی نداشته باشمش و انجامش ندم؟»
خیلی چیزا هستن که سوختِ هر روزه مونن و ما رو پیش می برن اما ما چون دوستشون نداشتیم یا برامون عادی بودن یا حتی اجبار، فکر می کردیم پیش پا افتاده، بی فایده یا اعصاب خرد کنن.
اینو من وقتایی متوجه می شم که زندگی یه ذره گوشه ی پرده رو می زنه کنار و یواشکی بهم می گه «دیدی حواست بهش نبود؟!»
- يكشنبه ۴ آذر ۰۳
- ۱۳:۰۳