قرار بود از تعادل بنویسم. امشب اومدم و نوشتم و نوشتم. اما دیدم ناقصه. پیش نویسش رو ذخیره کردم.
طی چند روز به ذهنم می رسید از آسمون بنویسم، از آب روی کاشی و انعکاس برگ های درخت روی آب، از خشک شدنش و محو شدن، ولی حس کردم حرف زدن ازشون، خرابشون میکنه. دفعه ی قبل که از انگیزه م واسه صبحونه خوردن نوشتم تا چنـــد روز بعدش وعده ی صبحونه م به هم ریخت. بی خیالش شدم.
اگه برای یه مدت نباشم، یا اگه حس کنم مطالبم خوب نیستن و کم و زیاد شدن دنبال کننده های وبلاگمو ببینم، خیلی وقتا سریع میرم نگاه میکنم ببینم فلانی هنوز جزو دنبال کننده ها هست؟ و فلانی؟ و فلانی؟ خوشحالم که تقریبا هیچ بار نا امید نشدم. دوست دارم بعضی دنبال کننده ها بمونن.
الانم این همه حرف زدم تا بگم دوست دارم باشم ولی نمیدونم چی بگم!
بخش کتاب وبلاگ رو میخوام به روز کنم و فعلا هم دارم «جای خالی سلوچ» رو می خونم. منو یاد «مغزهای کوچک زنگ زده» میندازه. البته شاید فقط نظر من باشه. شاید یه روزی معرفیش کنم و بگم چرا یاد اون فیلم می ندازتم. خودم که تنبلی میکنم اما حس میکنم معرفی کتاب زیاد با استقبال رو به رو نمیشه. کار رو به اوستاش، سرکار علیه و بقیه، واگذار میکنم و خودم میشینم یه گوشه :)
همین.
- يكشنبه ۱۹ شهریور ۰۲
- ۲۲:۰۸