فرفره وار؛ چون مغزم مدتیه داره دور این مسئله مثل فرفره میچرخه و میگرده.
به یه درکِ شاید عجیب نیاز دارم؛ به درک دختری که نامزدیش با شکست مواجه شده و به هم خورده.
غریب به نظر میرسه؟ آره شاید. البته نه برای خودم.
بخاطر یه قضیه ای نیاز دارم بدونم چنین کسی چه مشکلات و چه روزای خوب و بدی رو از سر گذرونده. اینکه به جای شنیدن واقعیت مجبور شم چنین شرایطی رو تخیل کنم اصلا راضیم نمیکنه.
اما خب حقیقت هم اینه که نمیشه در مورد همچین مسئله ای به راحتی از آدما سوال کرد؛ از کسایی که چنین تجربه ای داشتن. کسی رو می شناسم که فکر میکنم اتفاقا به خوبی میتونه ذهنم رو روشن کنه ولی همینطوری بپرم وسط و بگم چطوری فلانی؟ از اون نامزدی به هم خورده و تجربه ی نادلخواه چه خبر؟! آیا این حرکت برای اثبات مفهومی به نام درک و شعور نداشتن کافی نیست؟! هر چند قطعا هرگز این طوری سوالم رو نمیپرسم.
اتفاقا شاید اون اصلا مشکلی با حرف زدن در این مورد هم نداشته باشه ها. اما من نمیتونم بر اساس «شاید» و حتی با کمال احترام برم جلو و ازش چیزی بپرسم. هر چقدر هم که با رعایت تمام اصول انسانی و مودبانه کلمات سوال مد نظرم رو کنار هم بچینم.
خلاصه که گیر کردم! و بعید نیست به تدریج مغز درد بگیرم! شایدم واقعا به جایی نرسم و مجبور شم بذارمش کنار و دور و بر یه موضوع و معضل دیگه بچرخم. فرفره وار.
- جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲
- ۱۷:۲۴