پنجره باز بود، هوای صبح اردیبهشت خودشو هل می داد توی اتاق؛ خنک و بهاری.
ولی سر و صدای ماشینایی که داشتن از خیابون رد می شدن هم، خودشو می چپوند تو اتاق. صدای علیرضا قربانی داشت بین چرخای ماشینا و آسفالت کوبیده می شد. همون علیرضا قربانی که تازگیا دوباره کشفش کردم و سبک موسیقیش رو دوست دارم اما الان موقع شنیدنشون، کاملا هم دلم صاف نیست.
پنجره رو بستم. صدا محو شد، اما هوای خنک هم.
دوباره بازش کردم! سر و صدا و گم شدنِ گه گاهِ «آمده ام تو به داد دلم برسی» زیر ویراژ ماشینا رو قبول کردم تا هوای خنک هنوز باشه.
وقتی می خونه، «شیرین من! بمان، مگر این روزگار تلخ / فرهاد خسته را به نگاهی امان دهد». آخ! من به فرهاد فکر می کنم،
به فرهادی که شاید نه تو دنیای بقیه اما تو دنیای من انگار واقعیه. مثل شخصیت کتابی که توی سیزده سالگی خوندی و یهو تو بیست و سه سالگی جلوت سبز میشه، واقعی، دیدنی.
به قصه ی زندگیش فکر می کنم؛ بغض می کنم، می خندم، لذت می برم و متعجب میشم؛
شاید انگار نه انگار که خودم قصه شو نوشتم.
می شنوم و فکر می کنم کاش حال و هوای زندگی من شبیه موسیقی سنتی ایرانی بود؛ شبیه همین موسیقی های دلنوازم از همین علیرضا قربانیای که هنوزم فکر می کنم دلم صاف صاف نیست باهاش!
مامان همیشه میگه آدم خودش باید حال خودشو خوب کنه، منم اکثر اوقات حرص می خورم از این حرفش. آخه همه چی که دست خود آدم نیست، هست؟!
ولی خب شاید بد نباشه امتحان کنم و ببینم شاید جعبه ی رنگ موسیقی های سنتی ایرانی دست خودمه که بپاشمش به زندگیم.
ولی بازم از الان روشنه، مثل همین صبح اردیبهشتی، که زندگیم قرار نیست همیشه به ریتم خواننده بخونه که «من به دستان تو پل بستم، به زیباتر شدن»...
متولد دوست داشتنی هشت اردیبهشتم توی فکرمه، و نمیدونم جنگیدنم برای این زندگی رو بالاخره کی شروع می کنم.
- دوشنبه ۴ ارديبهشت ۰۲
- ۰۸:۱۴