بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

اسکناس تا خورده‌ی ماه تو آسمون شب

از کلینیک میام بیرون. برمی‌گردم خلاف مسیرِ برگشت به خونه. سمت کتابفروشی. چهل دقیقه پیش که اشتباهی ایستگاه همیشگی رو رد کردم و مجبور شدم ایستگاه بعدی پیاده شم، مسیرِ رفته رو برگشته و دیده‌بودم که بالاخره دارن اسباب کشی می‌کنن. پوستر بزرگ پشت شیشه؛ 25 درصد تخفیف به مناسبت جا به جایی. هوا سرده. «ها» می‌کنم و بخار از دهنم راه می‌گیره بالا و محو می‌شه. چند نفر جلوی کتابفروشی وایسادن. همون جایی که میز و صندلیای کافه هست. یادم می‌افته به جیپ زردی که قبلا چند بار همین جا دیده‌بودمش و یاد رهام افتاده‌بودم. جیپ رهام قرمزه ولی. داربست زدن جلوی کتابفروشی و اسم و سر درش رو آوردن پایین. می‌رم داخل. از خانم پشت پیشخوان محض اطمینان می‌پرسم و حدسم درسته. «تخفیف روی همه‌ی اجناسه». یه دور سمت لوازم تحریرش می‌زنم. بعد می‌رم سراغ کتابا. قفسه‌های خالی اول سالن چشممو می‌گیره. «کتابای مذهبی و ادبیات مقاومت رو قبلا بردن!» می‌خواستم ببینم «مرا با خودت ببر» رو داره یا نه. اما دیگه چشمم آب نمی‌خوره وقتی این قفسه‌های چوبی خالی شدن. اما یادمه سفرنامه‌ها کجان. دکتر همین چند دقیقه پیش بهم گفت سفرنامه بخون. اگه می‌شد می‌گفتم زیاد سفر برو ولی نمی‌شه، پس سفرنامه بخون. زیاد بخون. «25 درصد تخفیف» و من حالا این جام، رو به روی قفسه‌ی سفرنامه‌ها. حواسم هست که از نظر اقتصادی فعلا اوضاعم رو به راه نیست. مخصوصا که کارم تو کلینیک بیشتر از زمان همیشگی طول کشید و هزینه‌ش تقریبا دو برابر افتاد. یادم می‌افته به خنده‌ی مامان از پوششی که بیمه‌ی تکمیلیِ ما نمی‌ده! از همون خنده‌ش بود که این دفعه برگه‌ی بیمه نگرفتم. کارتو کشیدم و اومدم بیرون. هنوزم نمی‌دونم بیمه قبول می‌کرد یا نه و از بابا نپرسیدم برگه‌های قبلی رو واسه‌شون برد یا نه. منصور ضابطیان. کتابو می‌کشم بیرون. در مورد کاناداست. متن پشتشو می‌خونم. عکسای اولش رو ورق می‌زنم. قیمتشو پیدا می‌کنم. با تخفیف هم زیاده. یا برای موجودیِ فعلی من زیاده. کتاب بعدی. قیمت این یکی از قبلی بیشتره! شاید باید اختلاس کنم و فرار کنم کانادا؛ این جوری هم مشکل مالی حل می‌شه هم دیگه نیازی نیس کانادا رو از بین ورقه‌های کتاب ببینم! دوست دارم برم کانادا؟ نه. کتاب بعدی. اونم زیاده. نیم ساعت بعد تو اتوبوس دارم اینا رو مرور می‌کنم و خنده‌م می‌گیره؛ سفر هیچی، امشب واسه خریدن سفرنامه هم پول نداشتم. اشکال نداره. خدا رو شکر. می‌شد پول مشاوره هم نداشته باشم، نه؟ تازگیا گاهی حس می‌کنم افکار و دنیای درونم بیشتر در صلحن نسبت به وقتی که با بقیه در میون می‌ذارمشون. می‌رم سمت داستانای ایرانی. «سنگی بر گوری» رو می‌خوام. پول واسه این یکی دارم. اما بین جلدای نارنجی رنگ جلال آل احمد نیست. می‌پرسم، آقای مسئول می‌زنه توی سیستم؛ «نداریم». تشکر و بازگشت. چند قدم جلوی قفسه‌ی ادبیات آمریکا و انگلیس. «آسیاب کنار فلوس». قبلا می‌خواستمش اما در حال حاضر حس فضاهای انگلیسی لا موجود. الان فقط ایرانی، ایرانی. ایرانی عاشقانه. ایرانی. برمی‌گردم سمت لوازم تحریر. دفترچه خاطراتم داره تموم می‌شه. برند همین دفترچه‌ی با کیفیت رو با رنگای متنوع قبلا همین جا دیده‌م. یکیشو برمی‌دارم. پیشخوان و کشیدن کارت و رسید خرید. «نایلون لازم دارین؟» مثل تقریبا همیشه می‌گم نه و دفترچه رو می‌چپونم تو کیفم کنار هدفون و پاوربانک و گوشی. بیرون هوا سرده و تاریک. برمی‌گردم مسیرِ اومده رو. ماشینا مثل همیشه خیابونو شلوغ کردن. ترکیب چراغای روشن ماشینا و مغازه‌ها و تاریکی شب. خیلی وقته که این ترکیبو دوست دارم. «ها». بخار هوایی که محو می‌شه. ذهنم پر از حرفای دکتره. نمی‌دونم غم دارم یا آرامش. شاید هر دوش. سر می‌چرخونم مبادا اتوبوس برسه و من نرسیده به ایستگاه جا بمونم. خبری از اتوبوس نیست، اما یه چیزی تو سیاهی آسمون می‌درخشه. چشممو می‌گیره. سر می‌چرخونم و دوباره نگاهش می‌کنم. یه ماهِ بزرگِ زردِ نسبتا کامل! دیدنش وسط این مشغولیت ذهنی مثل پیدا کردن اسکناس تا خورده‌ی پول تو جیب لباس زمستونیه. تو چارچوب فلزی ایستگاه وایمیسم. خبری از اتوبوس نیست. هوا سرده. خیلی خیلی سرد. جای خالی «ها»های بخار شده رو انگار لرزِ سرما می‌گیره. رفت و آمد مردم و ماشینا مثل همیشه‌ست، اما سردی هوا به فضای شب عمق داده. خیابون ساکت نیست اما یه سکوت بُعدداری مثل فیلتر روی محیط نشسته. زیباست. انگار دنیا جور دیگه ای شده. ماه هنوز اون جاست. و حرفای دکتر یادم نرفتن. کاش مشکلی نداشتم و مثل بعضیا فکر می‌کردم مشاوره رفتن اداست. هوم؟ اتوبوس خلوته. می‌شینم کنار پنجره. دختر ردیف جلویی داره فیلم یا سریال کره‌ای نگاه می‌کنه. با زیرنویس و بدون هندزفری، با صدای کم. بخاری روشنه و گرماش مطلوب و ملس. هدفون نمی‌ذارم. فکر می‌کنم. به خیلی چیزا. تقریبا کل مسیر رو فکر می‌کنم. ان قدری که نمی‌فهمم چطوری اون راه طولانی تموم می‌شه. یه جور خلسه، یه حال و هوای ذهنی متفاوت. نه مثبت نه منفی. هم مثبت هم منفی. نمی‌دونم. شایدم توی همون فیلترِ سکوتِ سر و صدادارِِ عمیق خیابون. بغض می‌کنم. بینیمو می‌کشم بالا. یاد تماس آخر وقت دکتر می‌افتم و «مادر شوهرم چرا الان باید زنگ بزنه به من؟!» و خنده‌م می‌گیره. سر تکیه می‌دم به پنجره و پرده‌ی خاکستری اتوبوس. گرمای بخاری هنوز مطلوبه و ملس. به این فکر می‌کنم که «مطلوب» و «ملس» می‌تونن کنار هم بشینن یا نه؟ سطح ادبیاتی یا عوامانه بودنشون به هم می‌خوره؟ گوشیمو چک می‌کنم. دفترچه‌ی جدید جلد فیروزه‌ای خودشو از توی کیف نشون می‌ده. می‌تونم سفرنامه‌ها رو تو اپلیکیشنای کتابخوان بخونم، نه؟

سلام از بین سکوت، و این صحبتا.

می‌شه بعد از دو تا مطلب، تازه سلام کنم؟! انگار نه خانی اومده، نه خانی رفته.

سلام!

دلم تنگ شده‌بود. آخرین مطلبمو که نگاه کردم دیدم یه سال تموم این جا چیزی ننوشته‌بودم. حالا بعد از برگشتن، فضای اطرافم یکم روح شده :)) ولی اشکالی نداره. قصد دارم باز هم این جا باشم ان شاءالله. اینو قبلا هم گفته‌بودم؛ الانم بعد از فعالیت مجدد یکی از اولین کارام این بود که ببینم کی هست و کی نیست، که پای ثابت‌های قبلیِ وبلاگ هنوز هستن؟ :)

و ممنون که هنوز جزو دنبال کننده‌های این وبلاگ نقلی و ساده‌اید.

دوست داشتم مثل خانم دزیره بگم بیاید یکم صحبت کنیم، از هر دری سخنی. ولی حقیقتش از همون سکوت و فضای روح ترسیدم خبری از هیچ کس نشه و یه جورایی ضایع بشم!

همین دیگه.

تشکر.

نوشتن

مثل نصب کردن تابلوهای نقاشیت تو انتهای تاریک کمد دیواری می‌مونه. نوشتن توی سکوت رو می‌گم.

شاید یه بازه از پروسه‌ی نوشتن لازمه‌ش همین کار کردن در سکوت باشه. قرار نیست هر صفحه یا بخشی رو که نوشتی یه نفر بخونه و نظر بده. نمی‌دونم حداقل من این توقع رو نداشتم. اما این که عملا هیچ کس راجع به تقریبا هیچ بخش از متنت -متنی که بخشی از یه رمانه نه یه متن ساده- نظر و انتقادی نداشته‌باشه واقعا اذیت کننده‌ست. مثل زدن تابلوی نقاشی تو تاریکی کمد دیواری. اون نقاشی کشیده شده برای نصب شدن تو جای درست، برای دیده شدن. این که تو کمد دیواریه یعنی یه جای کار درست نیست. من برای فرستادنِ کتاب نوشته اما چاپ نشده‌م با هر آدمی احساس راحتی نمی‌کردم. ولی بیشترِ همونایی هم که قبلا احساس راحتی و امن بودن بهم داده‌بودن فایل پی‌دی‌افش رو یا نخوندن یا نظری ندادن. جز یک نفر.

سعی کردم درک کنم. سعی کردم تا جایی که می‌شه، حق بدم. ولی بهم سخت گذشت. هنوزم می‌گذره. نمی‌دونم چرا عادت کردن به این که پیامای تو کانالِ داستان 95 درصد اوقات فقط از طرف من باشه نه بازخورد و نظر از طرف مقابل، این‌قدر سخته. کانالی که مربوط به جلد دوم داستانه و غیر از من فقط یه عضو داره؛ همون یه نفری که جلد اول رو کامل خوند و در نهایت ذوق کرد. اما یکم بعد از شروع جلد دوم سرش خیلی شلوغ شد و خیلی وقته که دیگه نظرات و همراهی اونو هم درست و حسابی ندارم. تازگی ها یکم بُریدم از اون حس انتظار و علاقه به شنیدن نقد. ولی یکم. نه کامل. هنوز معلقم. اما نه پشیمون از فرستادنش برای کسی که با ذوق شروع کرد ولی مدت‌هاست که کج دار و مریز داره ادامه می‌ده. پشیمون نیستم چون اگه نمی‌فرستادم شاید همیشه فکر می‌کردم از همون پارسال باید جلد دوم رو هم براش می‌فرستادم تا حداقل یه نفر بخونه و نظر و حس و حالشو باهام به اشتراک بذاره. حالا دیگه این حسرت نیست، هر چقدرم که به جاش ناامیدی باشه.

و هنوز دارم ادامه می‌دم. بعضی وقتا حس نوشتن نیست. مغزم چیزی برای ادامه و دستم هیچی برای تایپ کردن نداره. نمی‌دونم طبیعیه یا مخاطب و خواننده نداشتن هم یکی از دلایلشه. اما بعد از یه مدت دوباره برمی‌گردم و ادامه می‌دم. صفحه روی صفحه میاد و هنوز کسی نمی‌خونه. ولی من نمی‌تونم ننویسم انگار. از فکر این که یه روز مغزم خشک شه یا حوصلم ته بکشه و دیگه ادامه ندم اصلا خوشم نمیاد. می‌نویسم و از خونده نشدنِ این شخصیت‌ها و اتفاق‌ها و شادی‌ها و غصه‌هاشون، غم می‌شه یه ابر و می‌شینه تو قلبم. و هنوز می‌نویسم. چون دوستش دارم. و چون نمی‌تونم ننویسم. حتی اگه اذیتم کنه، امیدوارم این نتونستنه همیشه ادامه پیدا کنه :)

و امیدوارم در آینده مخاطب و خواننده‌ای رو پیدا کنم که با اولویتش بودن و وقت گذاشتن و نظرات مثبت و منفی و سازنده‌ش، بالاخره مثل خنکای «آخیش» بشینه رو قلبم.

«دیدی حواست بهش نبود؟!»

زندگی بعضی وقتا یه ذره گوشه ی پرده رو می زنه کنار و یواشکی بهت می گه «دیدی؟ اینو یادت رفته بود».

بعضی کارها رو ما داریم طبق روال قبلیمون انجام می دیم. بهشون عادت داریم یا مثلا مجبوریم. بیرون رفتن از خونه بخاطر مدرسه یا دانشگاه یا شغل، یا مثلا جمع و جور کردن وسیله ها چون خونه و اتاق و میز کارمون شبیه بازار شام شده و یه تابلوی گنده ی «شلخته» چلو چشمامون پاندول وار حرکت می کنه، یا درس خوندن که تبدیل می شه به عذاب روزمره مخصوصا تو ایام امتحانا؛ خدا صبر بده!

ولی تا حالا وقتی از خونه بیرون رفتین به نور خورشیدی که افتاده روی صورت و دست هاتون فکر کردین؟! البته اون وقتی که داریم مثل (جسارت نباشه!) یوز ایرانی می دویم تا اتوبوس خط واحد زودتر از ما ایستگاهو ترک نکنه شاید زمان مناسبی برای فکر کردن به تاثیر نور خورشید روی پوستمون نباشه! اما وقتی هنوز منتظر ماشینیم و همزمان داریم به سردی هوا غر می زنیم و استرس کارای پیشِ رو رو داریم، یه لحظه مکث و حس نور خورشید، فراغت خوبیه. یه لحظه توجه به اون پرتویی که چند صد و چند هزار کیلومتر رو تو فضا و خلا کوبیده تا بیاد و بشینه رو چهره ی ما، چهره ی تک تک ما.

می خواین دلتنگی برای همین آفتاب رو درک کنین؟ برای آفتاب و تاثیرش؟ چند روز توی خونه بمونین بدون این که نور درست و حسابی از پنجره و نورگیر بهتون بیفته. اون وقته که می فهمین تا اون روز یکی از ضروریات زندگی سهم هر روزه تون بوده و شما داشتین باهاش جلو می رفتین و دریافتش می کردین و حسش نمی کردین.

خیلی چیزا حکم همین نور آفتابو دارن برای ما. مثل پیاده روی روزانه برای رسیدن به مقصدی که شاید خسته تون هم کرده اما نیاز به تحرک و جنب و جوش و خاطره ساختن از خیابونا و پیاده‌روها و نقش سنگفرش ها رو هم براتون رفع کرده! یا اون موقعی که یک ماه می خوری به تعطیلات و کلا می افتی روی تخت به سریال دیدن و کتاب خوندن و از جات جم نمی خوری، روز بیست و هفتم،هشتمه که زندگی یه ذره گوشه ی پرده رو می زنه کنار و می گه «دیدی حواست به پیاده روی و به خودت نبود؟»

می خوام بگم خیلی چیزا به صورت پیش فرض تو زندگیمون هستن. چیزایی کوچیکی که خودمونم لازمشون داریم اما این قدر همیشه وجود داشتن و دارن که ما یادمون می ره بهشون نیاز داشتیم.

وقتی برای مدت طولانی نشستیم و فقط مطالعه کردیم، اون موقعس که تازه قدر فعالیتای پر جنب و جوشی مثل تمیزکاری خونه و جارو زدن اتاق و مرتب کردن میز کار رو می دونیم. کارایی که تا قبل از این برامون اجبار به نظر می رسیدن نه نیاز.

اون وقتی که همه ش کار کردیم و دیوار سابیدیم و زیادی و بیش از حد خودمونو غرق کردیم تو کارای یدی، تازه دلمون برای عادت قبلی مطالعه مون تنگ می شه.

می خواین دلتون درس خوندن بخواد؟! یه مدت فقط بشینین و از سرِ خوشی سریال ببینین. حس تباهی و «خب که چی» بزرگِ بعدش باعث می شه وقتی کتاب هفتصد صفحه ای دانشگاهو باز می کنین احساس کنین یه آدمِ هدفمند و مشغول به کار مفیدین!

وقتی هر دفعه بعد از نماز هول هولی جانمازو جمع می کنیم و پا میشیم می ریم دنبال کار دیگه، شاید مدت ها باید بگذره تا بفهمیم بدون این که متوجه بشیم دلمون داشته تنگ می شده واسه دو دقیقه مکث سر سجاده و یه ذره حرف و دعا؛ اون وقتی که بعد از سر کردن روزها و ماه ها و از دست دادن بعدِ نمازهای متعدد، یه بار تفننی می شینیم و تو سی ثانیه یه دعای ساده حتی به زبون فارسی از دلمون رد می شه و چقدر بهمون می چسبه. تازه می فهمیم اون ریزه ریزه دعاهای هر روزه رو نیاز داشتیم ولی چون تکراری شد و حالشو نداشتیم، یا ولش کردیم یا فراموشش.

اینا رو گفتم که بگم برین تجربه کنین و به حس تباهی و دلتنگی برسین تا قدر بعضی چیزا رو بدونین؟ نه، اصلا.

این همه گفتم تا به این جا برسم که تو آش شله قلمکارِ فعالیتای هر روزمون، یه سری چیزا هستن که مای آدمیزاد بهشون نیاز داریم که باشن. در کنار هم باشن. و ما با هم انجامشون بدیم یا دریافتشون کنیم. گاهی انقدر بدیهی و پیش پا افتاده ن که اصلا از یادمون می رن. گاهی هم برحسب اتفاق یا اقتضا خیلی پررنگ و زیاد می شن که شاید ما رو زده کنن و در حالی که تو دلمون داریم یه «اه!» «وای!» «نچ!» نثارش می کنیم دلمون بخواد کلا حذفشون کنیم. ولی تو غر زدن و حذف کردن یه ذره صبر کنین. یکم تحمل، یکم تامل!

یه دور به روزمره ها و چیزای ساده ای یا حتی غیرساده اما هر روزه و وظیفه مانندی که انجام می دین فکر کنین؛ شاید یه عالمه از این «بود»های طبیعی و اجباری که بهشون نیاز داریم پیدا کنین. شاید من خیلیاشو یادم رفته باشه یا اصلا متوجهشون نشده باشم تا بگم. شاید اصلا بعضی از این «بود» و «هست»ها برای هر کی یه چیز متفاوت باشه.

به نظرم پیداشون کنین. موقع انجام دادن هر چیزی که براتون عادی شده یکم بهش دقت کنین. «من بهش نیاز ندارم؟ حتی اگه یه مدت طولانی نداشته باشمش و انجامش ندم؟»

خیلی چیزا هستن که سوختِ هر روزه مونن و ما رو پیش می برن اما ما چون دوستشون نداشتیم یا برامون عادی بودن یا حتی اجبار، فکر می کردیم پیش پا افتاده، بی فایده یا اعصاب خرد کنن.

اینو من وقتایی متوجه می شم که زندگی یه ذره گوشه ی پرده رو می زنه کنار و یواشکی بهم می گه «دیدی حواست بهش نبود؟!»

Designed By Erfan Powered by Bayan