بهارزاد؛ زاده‌ی بهار

روزی، جایی، دقیقه‌ای؛ خودت را باز خواهی یافت و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت... (پابلو نرودا)

دوپامین روی چرخ‌های خیالاتم

چند وقت پیش، یه موقعی که حال روحی‌م خوب نبود بهش گفتم بیا از آرزوهامون حرف بزنیم.

قوری حاوی دمنوش با سینی و استکان‌ها وسط بودن و ما نشسته‌بودیم دورش.

انقدری که من حرف میزدم اون صحبت نمیکرد، ولی بین همون صحبتای کم‌تر از مَنِش، گاهی گذری میزد به واقعیت و یه جمله‌ای در مورد یه شخص واقعی که یه ربطی به اون آرزو داشت میگفت. من خیلی تو خیال فرو میرفتم و اون یهو یاد واقعیات می‌افتاد. دستش رو میکشیدم و با خودم دوباره برمی‌گردوندم تو تصویرای رنگی ذهنی‌م و بهش میگفتم انقدر هی یاد فلانی و فلانی نیفت!

Designed By Erfan Powered by Bayan