چند وقت پیش، یه موقعی که حال روحیم خوب نبود بهش گفتم بیا از آرزوهامون حرف بزنیم.
قوری حاوی دمنوش با سینی و استکانها وسط بودن و ما نشستهبودیم دورش.
انقدری که من حرف میزدم اون صحبت نمیکرد، ولی بین همون صحبتای کمتر از مَنِش، گاهی گذری میزد به واقعیت و یه جملهای در مورد یه شخص واقعی که یه ربطی به اون آرزو داشت میگفت. من خیلی تو خیال فرو میرفتم و اون یهو یاد واقعیات میافتاد. دستش رو میکشیدم و با خودم دوباره برمیگردوندم تو تصویرای رنگی ذهنیم و بهش میگفتم انقدر هی یاد فلانی و فلانی نیفت!
- جمعه ۱۴ مرداد ۰۱
- ۱۲:۱۹